ثانیه های خاکستری...

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
امروز به هوای حذف متن دیشبم اومدم، حسابی درگیر داستان فیلم شده بودم. اما دیدم نمیشه برای همین بیخیالش شدم
خواستم جاش یه سناریو دیگه فیلم هم بذارم که خودم بیشتر میپسندم

سناریو دوم، پسری عاشق دختر داستان نیست یا اینکه به هزار و یک دلیل از دختر بعد از یک رابطه طولانی جدا میشه.
این وسط یه پسر دیگه از دختر خوشش میاد. دختر آسیب دیده و عملا اعتماد به نفسش کم شده، دوستان دختر ازش حمایت می‌کنند.و دختر به مرور حالش بهتر میشه
پسر دوم هم سعی می‌کنه تا به دختر نزدیک بشه و خب این وسط صبرش هم زیاد و به سادگی هم بیخیال دختر نمیشه. دختر میترسه باز همون اتفاقات بیفته و همین باعث میشه دودل باشه برای رابطه، اما پسر داستان و دوستهای دختر کمک میکنند تا وارد رابطه بشه و اینجا هست که دختر متوجه میشه
رابطه درست و سالم باعث نمیشه که هر شب گریه کنه یا استرس داشته باشه یا هر روز ته دلش دلشوره داشته باشه.


من که امیدوارم همه افراد چه دختر و چه پسر یه رابطه سالم تجربه کنند. چون رابطه سالم باعث رشد و شکوفایی هر دو میشه
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
نوجوان که بودم، فیلم شمال و جنوب شب‌های عید تلویزیون نشون داد. خیلی دوست داشتم کتابش بخونم، امسال شروع به خواندنش کردم. فیلم اقتباسی به کتاب خیلی نزدیک هست.
همیشه برام عشق بین مارگارت و آقای تورنتون سوال بود.
فراز و فرود بینشون و حتی جدایی بینشون داستان رو مهیج میکرد. وقتی آخر داستان آقای تورنتون متوجه سوءتفاهم بینشون شد حسابی داغون شد، اما واقعا شانس آورد که آخر داستان باز به هم رسیدن

نمی‌دونم چرا عشق بینشون دوست داشتم، اما یاد گرفتم، غرور متضاد با عشق هست
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت‌های روشن و شعله‌ورم را باد برد

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد

آه ای گنجشک‌های مضطرب شرمنده‌ام
لانه‌تان بر شاخه‌های لاغرم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد...
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
من همیشه منتظر ماندم.
مثل درختی در میانه‌ی بیابان،
که ریشه‌هایش تا اعماق زمین دویده‌اند و
شاخه‌هایش به آسمان پنجه کشیده‌اند،
اما هر بار که ابرها از بالای سرش گذشتند،
تنها خشکی نصیبش شد.
صبر کردم،
آن‌قدر که علف‌های هرز،
تنه‌ام را در آغوش گرفتند و سایه‌ام را،
غبار گرفت.
صبر کردم،
مثل فانوسی خاموش در انتهای جاده‌ای که دیگر هیچ مسافری از آن عبور نمی‌کند.

هر بار که در دوراهی‌های زندگی‌ات ایستادی،
من از دور،
به تو نگاه کردم.
قلبم تپیدن را فراموش کرد تا مبادا صدای لرزشش، تصمیم تو را بر هم بزند.
من کنار جاده‌ای ماندم که همیشه،
راه دیگر را برگزیدی.
مثل ماهی بودم در تنگی کوچک،
که تو دریا را برگزیدی.
مثل خانه‌ای که چراغ‌هایش همیشه روشن بود،
اما تو کوچه‌ای تاریک و بن‌بست را انتخاب کردی.

کاش می‌دانستی چگونه قلبم،
در هر دوراهی،
شکسته شد.
مثل پروانه‌ای که به شیشه می‌خورد و
خیال می‌کند آن سوی شفافِ دیوار،
آزادی است.

بارها خواستم صدایت کنم،
فریاد بزنم که اینجا،
کنار این درخت کهن‌سال،
همان جایی است که باید بمانی.
اما صدایم در حنجره خفه شد.
ترسیدم که حتی صدایم هم،
تورا از انتخاب راهی که به من نمی‌رسد،
منصرف کند.

صبر من،
خودش یک راه بود.
راهی که هرگز انتخاب نشد.
من ماندم،
در چهارراهی که هیچ‌کدام از مسیرهایش به من نمی‌رسیدند.
و تو رفتی،
به سمت روزهایی که من در آن‌ها نبودم.

حالا من اینجا هستم،
در سکوتی که سنگین‌تر از همیشه است.
مثل پلی که سال‌هاست کسی از آن عبور نکرده،
مثل آینه‌ای که جز گرد غم چیزی در آن پیدا نیست.
و با خود می‌گویم،
اگر صبر هم رنگ می‌باخت،
الان تنها خاکستری از من باقی مانده بود.
اما من هنوز ایستاده‌ام.
هنوز چشم دوخته‌ام به جاده‌ای که تو از آن عبور نکردی.
و هنوز،
با تمام شکستگی‌های درونم،
امید دارم شاید یک روز،
در یکی از دوراهی‌های بعدی،
این بار راهی را انتخاب کنی که من در آن ایستاده‌ام.
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
اثری از ماه نبود ، وقتی بهش خیره می شد یاد خودش می افتاد به همون اندازه تنها و عجیب ، زیبا اما خاکستری با کلی پستی و بلندی های بی خاصیت
همیشه همه به ماه حسادت میکنن چون ستاره ها دور تا دورش رو پوشوندن ، بنظر تنها نمیاد ، درحالی که ماه با وجود شلوغی اطرافش از همه تنها تره .
چون از جنس ستاره ها نیست . باهمشون فرق داره.
 

ziba 22

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من همیشه منتظر ماندم.
مثل درختی در میانه‌ی بیابان،
که ریشه‌هایش تا اعماق زمین دویده‌اند و
شاخه‌هایش به آسمان پنجه کشیده‌اند،
اما هر بار که ابرها از بالای سرش گذشتند،
تنها خشکی نصیبش شد.
صبر کردم،
آن‌قدر که علف‌های هرز،
تنه‌ام را در آغوش گرفتند و سایه‌ام را،
غبار گرفت.
صبر کردم،
مثل فانوسی خاموش در انتهای جاده‌ای که دیگر هیچ مسافری از آن عبور نمی‌کند.

هر بار که در دوراهی‌های زندگی‌ات ایستادی،
من از دور،
به تو نگاه کردم.
قلبم تپیدن را فراموش کرد تا مبادا صدای لرزشش، تصمیم تو را بر هم بزند.
من کنار جاده‌ای ماندم که همیشه،
راه دیگر را برگزیدی.
مثل ماهی بودم در تنگی کوچک،
که تو دریا را برگزیدی.
مثل خانه‌ای که چراغ‌هایش همیشه روشن بود،
اما تو کوچه‌ای تاریک و بن‌بست را انتخاب کردی.

کاش می‌دانستی چگونه قلبم،
در هر دوراهی،
شکسته شد.
مثل پروانه‌ای که به شیشه می‌خورد و
خیال می‌کند آن سوی شفافِ دیوار،
آزادی است.

بارها خواستم صدایت کنم،
فریاد بزنم که اینجا،
کنار این درخت کهن‌سال،
همان جایی است که باید بمانی.
اما صدایم در حنجره خفه شد.
ترسیدم که حتی صدایم هم،
تورا از انتخاب راهی که به من نمی‌رسد،
منصرف کند.

صبر من،
خودش یک راه بود.
راهی که هرگز انتخاب نشد.
من ماندم،
در چهارراهی که هیچ‌کدام از مسیرهایش به من نمی‌رسیدند.
و تو رفتی،
به سمت روزهایی که من در آن‌ها نبودم.

حالا من اینجا هستم،
در سکوتی که سنگین‌تر از همیشه است.
مثل پلی که سال‌هاست کسی از آن عبور نکرده،
مثل آینه‌ای که جز گرد غم چیزی در آن پیدا نیست.
و با خود می‌گویم،
اگر صبر هم رنگ می‌باخت،
الان تنها خاکستری از من باقی مانده بود.
اما من هنوز ایستاده‌ام.
هنوز چشم دوخته‌ام به جاده‌ای که تو از آن عبور نکردی.
و هنوز،
با تمام شکستگی‌های درونم،
امید دارم شاید یک روز،
در یکی از دوراهی‌های بعدی،
این بار راهی را انتخاب کنی که من در آن ایستاده‌ام.
چه غمگین☹️
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
من همیشه منتظر ماندم.
مثل درختی در میانه‌ی بیابان،
که ریشه‌هایش تا اعماق زمین دویده‌اند و
شاخه‌هایش به آسمان پنجه کشیده‌اند،
اما هر بار که ابرها از بالای سرش گذشتند،
تنها خشکی نصیبش شد.
صبر کردم،
آن‌قدر که علف‌های هرز،
تنه‌ام را در آغوش گرفتند و سایه‌ام را،
غبار گرفت.
صبر کردم،
مثل فانوسی خاموش در انتهای جاده‌ای که دیگر هیچ مسافری از آن عبور نمی‌کند.

هر بار که در دوراهی‌های زندگی‌ات ایستادی،
من از دور،
به تو نگاه کردم.
قلبم تپیدن را فراموش کرد تا مبادا صدای لرزشش، تصمیم تو را بر هم بزند.
من کنار جاده‌ای ماندم که همیشه،
راه دیگر را برگزیدی.
مثل ماهی بودم در تنگی کوچک،
که تو دریا را برگزیدی.
مثل خانه‌ای که چراغ‌هایش همیشه روشن بود،
اما تو کوچه‌ای تاریک و بن‌بست را انتخاب کردی.

کاش می‌دانستی چگونه قلبم،
در هر دوراهی،
شکسته شد.
مثل پروانه‌ای که به شیشه می‌خورد و
خیال می‌کند آن سوی شفافِ دیوار،
آزادی است.

بارها خواستم صدایت کنم،
فریاد بزنم که اینجا،
کنار این درخت کهن‌سال،
همان جایی است که باید بمانی.
اما صدایم در حنجره خفه شد.
ترسیدم که حتی صدایم هم،
تورا از انتخاب راهی که به من نمی‌رسد،
منصرف کند.

صبر من،
خودش یک راه بود.
راهی که هرگز انتخاب نشد.
من ماندم،
در چهارراهی که هیچ‌کدام از مسیرهایش به من نمی‌رسیدند.
و تو رفتی،
به سمت روزهایی که من در آن‌ها نبودم.

حالا من اینجا هستم،
در سکوتی که سنگین‌تر از همیشه است.
مثل پلی که سال‌هاست کسی از آن عبور نکرده،
مثل آینه‌ای که جز گرد غم چیزی در آن پیدا نیست.
و با خود می‌گویم،
اگر صبر هم رنگ می‌باخت،
الان تنها خاکستری از من باقی مانده بود.
اما من هنوز ایستاده‌ام.
هنوز چشم دوخته‌ام به جاده‌ای که تو از آن عبور نکردی.
و هنوز،
با تمام شکستگی‌های درونم،
امید دارم شاید یک روز،
در یکی از دوراهی‌های بعدی،
این بار راهی را انتخاب کنی که من در آن ایستاده‌ام.

چقدر غمگینه

این راه هر بار دستم را گرفت تا برساندم به ناکجاآباد
و خستگی از شانه چپم ریخت
اینبار بیخیال جاده چایی دم کردم
شاید عطر صنوبر و آزالیا برای پیدا کردنم کافی باشد
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
نشستم بی‌صدا در کنج شب‌ها
دل از دنیا، دل از رویا، دل از ما
نه نوری مانده در چشمم، نه رؤیا
فقط اشکی که می‌ریزد، ‌همین جا


دلم دیوار غم را تکیه کرده
صدایم در گلو گریه‌ست، نه مرده
کسی در من نمانده جز سکوتی
که حتی با خودش هم قهر کرده


نه راهی پیش رو، نه پشت سرها
فقط تکرار تلخ روز و شب‌ها
من و این سایه‌ی اندوه و خستگی
که می‌خوابد کنارم بی‌صداها
 

plant_biology

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نشستم بی‌صدا در کنج شب‌ها
دل از دنیا، دل از رویا، دل از ما
نه نوری مانده در چشمم، نه رؤیا
فقط اشکی که می‌ریزد، ‌همین جا


دلم دیوار غم را تکیه کرده
صدایم در گلو گریه‌ست، نه مرده
کسی در من نمانده جز سکوتی
که حتی با خودش هم قهر کرده


نه راهی پیش رو، نه پشت سرها
فقط تکرار تلخ روز و شب‌ها
من و این سایه‌ی اندوه و خستگی
که می‌خوابد کنارم بی‌صداها
شما که پر رویا و آرزوهای بلند هستین
باید بگین دلم دیوار خوشبختی را تکیه کرده!
به نظرم کسی که بچه داره هر روزش از روز دیگه اش متفاوته
آخرش میرم یه بچه برمیدارم🤪
به نظرم بلندشین با همسرتون برین بیرون دسته همسرتون رو هم محکم بگیرین تا عمق خوشبختی رو متوجه بشین،همیشه شاد باشین عزیزم🤩
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شما که پر رویا و آرزوهای بلند هستین
باید بگین دلم دیوار خوشبختی را تکیه کرده!
به نظرم کسی که بچه داره هر روزش از روز دیگه اش متفاوته
آخرش میرم یه بچه برمیدارم🤪
به نظرم بلندشین با همسرتون برین بیرون دسته همسرتون رو هم محکم بگیرین تا عمق خوشبختی رو متوجه بشین،همیشه شاد باشین عزیزم🤩
ساده ای خانم معلم؟
خانم مهندس داره خودشو لوس میکنه وگرنه یکی از شادترین آدمهای دنیاست
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
چقدر غمگینه

این راه هر بار دستم را گرفت تا برساندم به ناکجاآباد
و خستگی از شانه چپم ریخت
اینبار بیخیال جاده چایی دم کردم
شاید عطر صنوبر و آزالیا برای پیدا کردنم کافی باشد
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست میروی و خانه لبریز از نبودت میشود باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
زنی‌ با موهای سیاه...
با بارانی سیاه...
با شال گردنی سیاه...
با کاغذی در مشت...
رویش نوشته...
" تو بهانه ی شعر‌های منی"
زنی‌ که دل به بارانی خیابان‌ها می دهد...
می رود...
می رود...
می رود...
و زیر لب می‌خواند...
دعا کن بر نگردم "
زنی شبیهِ من...
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری
بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ،
باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم
را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای
فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر
من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر
آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می
توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو
بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و
چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی
شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که
قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به
من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به
سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود
دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ
درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر
را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاکش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا
زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به
من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان
درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می
رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از
کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار
که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند...
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
تو یِ رمانی یه جمله ای خوندم کِ عمیقا بهش معتقدم میگفت:
«هر سری که تووو میبخشیش، اون یه ذره بیشتر عاشقت میشه، ولی تووو دست از دوست داشتنش برمیداری؛ میرسه تا روزی که اون عاشقترینه و تووو هیچ حسی نسبت بهش نداری.»

اینو فقط اونایی میفهمنن که همه جوره پای دوست داشتنشون موندن.
 

شاعر سایت

کاربر بیش فعال
شراب عشق میدهی خمار میکنی مرا
شمیم مهر میدمی مهار میکنی مرا

تمام شعر شاملو تمام حس حافظی
و شعر میشوی شبی بهار میکنی مرا

ز چشم سرخ فام تو دو تیر داغ میچکد
کمی نگاه میکنی شکار میکنی مرا

لب تو سیب میزند و گندمی به زلفهایت
چه نان و بوسه ای کنون نثار میکنی مرا

شکوفه های داغ تو و عطر کوچه باغ تو
شکوه یاس هستی و بهار میکنی مرا
 
بالا