كاش ميشد لب چشمه غبار را شست
ترس از گور را به آب داد
و زلف ازادي را گرفت
و عطرش را با باد رقصاند
و مچ ديروز را گرفت
و حال امروز را پرسيد
و دست فردا را بوسيد
و باغبان پيري كه از ناله لبريز است را خواباند
و شكوفه هاي گيلاس را لب طاقچه روياند
و بهار را به فصلها برگرداند
و چين و چروك زمستان را زد
و برف را از باغ دور كرد
و يخ را به افتاب سپرد
و انجا كه خورشيد اخرين خميازه هايش را ميكشد
از كنار درختان كهنسال پير گذشت
و در تاكستاني كه برهنه شده است
كنار جوي ابي كه شراب در ان روان است
كوزه در دست و يار بر لب
از انگور سالها پيش مست شد
و در احساسي كه گنگي در ان موج ميزند
و غم بيداري كه تيشه بر شاديت ميزند
مدهوش شد
و از روي زمين سرد بلند شد
وبا پرندگان به دور شد
و به انجا كه چشم نگران پدري
و دل بي قرار مادري رفت
و رخت زندگي كهنه را از تن مردم بيرون كرد!