زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Oct 30, 2009 #61 زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
nazanin jamshidi کاربر حرفه ای کاربر ممتاز Oct 31, 2009 #63 افروختن و، سوختن و، جامهدريدن پروانه ز من، شمع ز من، گُل ز من آموخت
nazanin jamshidi کاربر حرفه ای کاربر ممتاز Oct 31, 2009 #64 اگرچه از حيا دارد نظر بر پيش پاي خود ولي مژگان شوخش از تهِ دلها خبر دارد
nazanin jamshidi کاربر حرفه ای کاربر ممتاز Oct 31, 2009 #65 تو مپندار که مجنون، سرِ خود مجنون گشت از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد...
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Oct 31, 2009 #66 ناصح تبریزی ناصح تبریزی چهار است سرمایۀ کامرانی جوانی ، جوانی ، جوانی ، جوانی
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 2, 2009 #67 ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 2, 2009 #68 گلی که آفت پژمردگی نمیبیند همان گل است که چینند از نظاره گل
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 4, 2009 #69 بنای خانه بدوشی بلند کردهی ماست قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
nazanin jamshidi کاربر حرفه ای کاربر ممتاز Nov 6, 2009 #70 عشق بغضی بود که ناگاهان شکست سخت بود اما چقدر آسان شکست
nazanin jamshidi کاربر حرفه ای کاربر ممتاز Nov 6, 2009 #71 مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Nov 6, 2009 #72 مشتاق اصفهانی مشتاق اصفهانی آمد خزانِ عمر و هوایِ چمن به جاست پر رفته است و حسرتِ پرواز مانده است
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 6, 2009 #73 کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Nov 7, 2009 #74 آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند, آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند.
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 7, 2009 #75 میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Nov 8, 2009 #76 دوش در خواب تو را بر سر بالين ديدم ساية گل به سرم بود چو بيدار شدم
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 8, 2009 #78 دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق ویرانه فیض میبرد از ماه بیشتر
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Nov 9, 2009 #79 طبیب اصفهانی طبیب اصفهانی بنازم به بزمِ محبت که آنجا گدائی به شاهی مقابل نشیند
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 9, 2009 #82 ره ندارد جلوهٔ آزادگی در کوی عشق سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Nov 10, 2009 #83 ادیب پیشاوری ادیب پیشاوری چو بگذری قدمی بر دو چشمِ من بگذار قیاس کن که منت از شمارِ خاکِ درم
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 10, 2009 #84 دل نازک به نگاه کجی آزرده شود خار در دیده چو افتاد کم از سوزن نیست
جویای اندیشه عضو جدید کاربر ممتاز Nov 10, 2009 #85 افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Nov 11, 2009 #86 در دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم لطف انچه تو انديشي حكم انچه تو فرمايي
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 11, 2009 #87 غنچهٔ تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
eksir عضو جدید کاربر ممتاز Nov 11, 2009 #88 غلط است اين كه گويند به دل رهست دل را دل من زغصه خون شد ، دل تو خبر ندارد
*زهره* مدیر بازنشسته کاربر ممتاز Nov 11, 2009 #89 سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوهدار کز برای دیگران این برگ و بارت دادهاند
naghmeirani مدیر ارشد عضو کادر مدیریت مدیر ارشد Nov 13, 2009 #90 تا نبیند آهِ من بر من دلش سوزد ،نسوزد سنگ تا آتش نبیند ، در گداز آید نیاید