اینجا چقدر خوبه.
هر پستی رو که میخونی ...
هر پستی رو که میخونی ...
بچه ها شما ها بیشترتون از معجزه ی بزرگی که برای من اتفاق افتاده خبر دارید نمیدونم لازمه دوباره توی تایپیک بگم یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوباره بگید اگه میشه![]()
میخوام براتون زندگی خودمو تعریف کنم....سال دوم ابتدایی بودم.توی مدرسه مختلط درس میخوندم.دوشنبه بود مدرسه ما صبح بعدظهری بود واون روز من بعدظهری بودم. صبح همراه مادرم رفته بودیم قرائت قرآن.... اونجا یکی از دوستای مامانم تا منو دید به مامانم گفت چشم وابروی این دخترت از بقیه بچه هات خوشگلتره ها.... لبخندی زدم و.....!!!!!!!!!!نمیدونم چرا حال مدرسه رفتن رو نداشتم. ولی با اصرار های مادرم راهی مدرسه شدم اردیبهشت ماه بود.روزی که سرنوشتم عوض شد.
زنگ اول گذشت زنگ تفریح زده شد. رفتیم پی بازی.شادی.....
هه شادی....(هی خداااااا)
نمیدونم چرا اون روز از شانس من پسرا هم اومدن با دخترا بازی کنن.
اسمش مهران بود.همکلاسیم رو میگم خیلی شیطون بود. یک پوست موز پرتاب کرد به طرف ما.بعدشم مدادی که تازه تراشیده بودش..... به طرف دوستم پرتاپ کرد.من دقیقا پشت دوستم قرار داشتم. دوستم جای خالی داد ومداد درست رفت داخل چشم راست من..... آنچنان جیغی کشیدم که مدرسه به لرزه دراومد....
توی یک آن دورم شلوغ شد.منو بردن دفتر.نوک مداد توی چشمم بود. با خانواده ام تماس گرفتم .فکر نمیکردن اتفاق خیلی بدی افتاده باشه. مادرم با سرعت رسید.
وقتی از موضوع باخبر شد. منو بردن بیمارستان.
چشم پزشکی دامغان با معاینه من گفت قرنیه چشمش پاره شده وباید عمل بشه(همه چی از اونجا شروع شد)دامغان تجهیزات اون عمل رو نداشت پس رفتیم شاهرود بچه بودم. وقتی اسم عمل رو شنیدم فکر میکردم هرکیعمل میکنه میمیره.....(اخه تو فیلم ها فقط عمل رو دیده بودم) قرنیه چشمم همون شب عمل شد. همه چیز خوب پیش میرفت... شنیده بودم که اون پسر از مدرسه اخراج شده فقط نمیدونم چرا ناراحت شدم و دلم براش سوخت اخه اونم بچه بود دیگه....فردای اون روز همه چیزو خوب میدیدم و وقتی دکترم معاینم کرد گفت عملت خوب بوده.... مرخص شدم. بدون اینکه دکترم روی چشمم پوششی بزاره یا حتی بهم بگه که تا یک هفته حموم نباید برم. چهارشنبه بود که مرخص شدم برای شنبه بهم نوبت داد تا دوباره چشممو ببینه.خیلی خوشحال بودم که اومدم خونه. تا اینکه شبه جمعه نصف شب از خواب پریدم دیدم چشمم هیجارو نمیبینه . به روی خودم نیاوردم وخوابیدم صبح که بیدار شدم دیدم چشمم جایی رو نمیبینه به مادرم گفتم مادرم گفت الان که جمعه هس صبر کن فردا نوبت داری.چشمم خیلی درد میکرد. مثل یک تیکه خون شده بود.فردا رسید وراهی شاهرود شدیم. به محض اینکه نوبتم شد دکتر گفت بشین پای دستگاه تا نشستم دکتر گفت آخ آآ[خ این چشم دیگه چشم نمیشه عفونت شدید داره با هواپیماهم شده برسونینش تهران هرچند فکر نمیکنم بشه کاری کرد.من گریه کنان بیرون اومدم. خیلی حالم بد ب.ود.رفتیم دامغان وسایلمون رو جمع کردیم وراهی تهران شدیم. شب شهادت یکی از امام ها بود. مامانم تا تهران گریه میکرد. منم که بی خبر ازهمه چیز فقط از مامانم پرسیدم مامان بستری یعنی چی؟گفت دخترم چیز خوبی نیس.....اون شب تا تهران لرزیدم.... نمیدونستم قراره چی به سرم بیاد...
مامانم بی امان گریه میکرد ومن نمیدونستم که چرا؟؟؟؟؟
فکر میکردم چون شب شهادته.....ساعت 3 نصف شب بود که رسیدیم تهران.... هیچ کسی رو تهران نداشتیم جز چند تا فامیل دور....رفتیم ارژانس بیمارستان.... (لبافی نژاد) دکتر کشیک چشمم رو معاینه کرد.... سرشو تکون داد.... بعد یک چراغ قوه روشن کرد بهم گفت میبینی؟ نور به اون زیادی رو هم نمیدیدم حتی حسشم نمیکردم....
حالم خیلی بد بود... بستری شدم.... یک هفته گذشت هر روز منو میبردن توی اتاق عمل ونمیشد کاری کرد.....انقدر وضعیت چشمم وحشتناک بود که منو بردن کلاس درس دکترا وبه همه ی دکترها چشممو نشون داد تا آموزش ببینن ...(انقدر این مدل چشم کم بود)تا اینکه بابام به کمک یکی از دوستاش دکترهامو عوض کردن.... دکترم با مادرم صحبت کرد وبهش گفت ما باید برای تخلیه چشم بچه تون رضایت داشته باشیم....
مادرم همش گریه میکرد وبابام میگفت نه... تخلیه نه....که دکترم بهشون گفت اگه چشم تخلیه نشه عفونت به چشم دیگرشم میره و نابینا میشه....
برگه عمل امضا شد....
شب بود .... شب چهل وهشتم..... خییییلی ناراحت بودم.... چشمم افتاد به یک خانومی که داره دعا میخونه.... فرداش قبل عمل دیدم که اون خانوم مرخص شد....منم با همون قلب کوچیکم گفتم خداجونی امام حسین.... نذر میکنم اگه خوب بشم هرشب زیارت عاشورا بخونم....اماده شده بودم برای عمل.... که دکتر مامانمو صدا زد بهش گقت که برای تخلیه میرن توی اتاق عمل ...منم رفتم دامن دکترو چسبیدم وشروع کردم به گریه کردن گفتم توروخدا توروخداااااااااا اخه من بچه ام اخه من تازه 8سالمه.... اخه من چشممو دوس دارم.... گریه میکردم ودکتر باتعجب بهم نگاه میکرد....دستمو گرفت ومنو برد تو اتاق عمل.... بهم گفت یک شعر بخون عمو.... صد دانه یاقوت دسته به دسته با نظم و.... بیهوش شدم... از اینجاشو مامانم تعریف میکنه....میگه: دکتر بهشون گفته روز خوبی هس برای دعا.... دکتر بعد از 9ساعت از اتاق عمل میاد بیرون و بدو بدو میگه مادر دختر دامغانی کو؟؟؟؟؟؟ مامانم میگه چی شده؟ دکتر بهش میگه خانم معجزه... معجزه شده....عفونت اومده رو وچشمش به مرور زمان خوب میشه.....من تا اون روز نمیدونستم معجزه چیه.... وامام حسین.....از اون روز عشقم شد حسین(ع).... وآرزوم دیدن کربلا.....
هنوزم میرم دکتر تحت درمانم.... ولی معجزه شد وچشمم تخلیه نشد ودیدش برگشت....
امام حسین..... امام حسین.....بعضی وقتا خیییییییییلی دلم میگیره..... هرشب نصفه شبا از خواب میپرم ببینم چشمم میبینه یانه.... زندگیم کابوس میشه بعضی وقتا.....وحالا.... دعاکنید برام....
من شفا یافته ی حسینم.....
میخوام براتون زندگی خودمو تعریف کنم....سال دوم ابتدایی بودم.توی مدرسه مختلط درس میخوندم.دوشنبه بود مدرسه ما صبح بعدظهری بود واون روز من بعدظهری بودم. صبح همراه مادرم رفته بودیم قرائت قرآن.... اونجا یکی از دوستای مامانم تا منو دید به مامانم گفت چشم وابروی این دخترت از بقیه بچه هات خوشگلتره ها.... لبخندی زدم و.....!!!!!!!!!!نمیدونم چرا حال مدرسه رفتن رو نداشتم. ولی با اصرار های مادرم راهی مدرسه شدم اردیبهشت ماه بود.روزی که سرنوشتم عوض شد..
.
.
امام حسین..... امام حسین.....بعضی وقتا خیییییییییلی دلم میگیره..... هرشب نصفه شبا از خواب میپرم ببینم چشمم میبینه یانه.... زندگیم کابوس میشه بعضی وقتا.....وحالا.... دعاکنید برام....
من شفا یافته ی حسینم.....
من شفا یافته ی حسینم.....
سلام
یه تجربه هم من بنویسم![]()
خو پس چرا من هرچی دعا میکنم برم مشهد نمیشه ؟؟؟؟؟ الان نزدیک 15 ساله نرفتم ، آخرین باری که رفتم 5-6 سالم بود![]()
خو پس چرا من هرچی دعا میکنم برم مشهد نمیشه ؟؟؟؟؟ الان نزدیک 15 ساله نرفتم ، آخرین باری که رفتم 5-6 سالم بود![]()
اخه عزیزه دلم ناراحت نباش از خود اقا امام رضا بخواین ایشون امام رئوف هستن حتمن دعوتتون میکنن.شک نکنخو پس چرا من هرچی دعا میکنم برم مشهد نمیشه ؟؟؟؟؟ الان نزدیک 15 ساله نرفتم ، آخرین باری که رفتم 5-6 سالم بود![]()
خو پس چرا من هرچی دعا میکنم برم مشهد نمیشه ؟؟؟؟؟ الان نزدیک 15 ساله نرفتم ، آخرین باری که رفتم 5-6 سالم بود![]()
موقعی که مطلبتون را خوندم بغضم گرفت بله اقا جون کارهایی داره که ذره ای به فکر انسان نمیرسه....خیلی خوب بود...نبینم غصه بخوری امام رضا سجیش کوم الکرم
یادم میاد چندسال پیش دلم خیلی برای زیارت امام رضا تنگ شده بود دیدم 1 سالی میشه نرفتم پابوس اقا نزدیکای 28 صفر بود 3 روز مونده به 28صفر شرایطم جور نبود برای رفتن شرایط کاری و مرخصی و پولی و ... حتی هر کجا زنگ زدم بلیط گیرم نیومدنه زمینی نه هوایی 1لحظه دلم شکست گفتم اقا جونم دلم خیلی گرفته دوست دارم بیام پیشت به همکارام گفتم میخوام برم مشهد هرچی بادا باد... تمام همکارام مسخرم کردن گفتن حالت خوبه هادی سرت بجایی نخورده مطمئن باش نه بلیط گیرت میاد نه جایی تو مشهد اونم تو این شلوغی شهادت امام رضا...
بازم دلم شکست اما هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم اقا من دارم میام اشکال نداره فوقش ردم میکنی
یه یا علی گفتم و رفتم ترمینال ارژانتین دنبال بلیط مسئول بلیط فروشی بهم خندید و گفت بلیط مشهد 1 ماه تموم شده حالا تو 3 روز مونده به اخر صفر اومدی دنبال بلیط مشهد ... دلم بازم شکست سرم انداختم پایین و نا امیدانه داشتم بر میگشتم یه نگاهی انداختم به ماشینی که رانندش داد میزد مشهد سوارشنگفتم اقا من اومدم دیدی که نشد یه اهی از ته ته دلم کشیدم گفتم نکنه اقا امام از ما بهترونی...
از کنار اتوبوس رد شدم رانندش صدام کرد گفت داداش شنیدم دنبال بلیط مشهد بودی ناراحت نباش 5دقیقه صبر کن 2 تا از مسافرا نیومدن اگر نرسن راه میوفتیم تو هم با ما بیا 1 لحظه موندم چی بگم خشکم زد درسته اون آه اخری کار خودشو کرد خلاصه 5دقیقه گذشت و من سوار شدم اونم چی... بجای 1 صندلی 2 تا صندلی در اختیارم بود راحت راحت اونم پشت سر راننده با پذیرایی و چایی و گپ خودمانی با راننده تا مشهد
وقتی رسیدم رفتم طرف حرم اقام نبش میدان ورودی حرم داشتن اذان ظهر میگفتن پیش خودم گفتم بنماز حرم شاید نرسم نماز اول وقت و عشق است
رفتم توی 1 مسجد بزرگ نبش میدون نماز ظهر و خوندم دیدم 1 نفر از پشت سر زد رو شونم برگشتم دیدم به به برادر و داییم و رفقاشن گفتن اینجا چکار میکنی گفتم اومدم زیارت گفتن تنهایی اومدی کفتم بله یکم جا خوردن دوباره پرسیدن جا گرفتی گفتم نه خلاصه همشون اصرار کردن باید بیای پیش ما گفتم مزاحم نمیشم همشون گفتن ناز نکن 1 خونه دربست گرفتیم بایید بیا مهمون اقایی پیش ما...
جاتون خیلی خالی بود من موندم و یه دل سیر زیارت سلطان عشق علی ابن موسی الرضا ع باور کنید تمام این 3 روزم ناهار و شام از طرف هیئتها دعوت میشدیم اونم با چه عزت و احترامی بعد از 3روزم یکی از رفقای داییم گفت کاری برام پیش اومده باید زودتر برگردم بنده خدا بلیط برگشت قطارشم داد بمن...
اقا از این کریمتر و مهمون نوازتر کی سراغ داره ...
امام رضا همه رو دعوت کرده ما دو دستی چسبیدیم به دنیا بهونه میاریم وقت نمیشه کار دارم حالا فرصت بعدی و ... نگاه بمن خنگول بکنید سر زده رفتم پیشش اینجوری پذیرایی کرد شما ها که از من خیلی بهترید و ابرومندترید پیش امام رضا
فقط یه بسم الله بگید و برید خودش همه چی رو ردیف میکنه
دوستان با سلطان دل فقط با دل شکسته باید حرف زد همون لحظه جوابتون و میده
از این لطفا و بنده نوازی خدا تو زندگی همتون هست بچه ها شاید من زیاد با این بنده نوازی های خدا عشق بازی میکنم
تو را دارم چه غم دارم خدایا
چه غم دارم تو را دارم خدایا
حیف دونستم این خبروتو این تایپک نذارمسلام
مطالبی که دوستان گذاشته بودن خیلی خوندنی بودن...
خیلی التماس دعا دارم،دعاکنيد اگه به صلاحمه برم...
نبینم غصه بخوری امام رضا سجیش کوم الکرم
یادم میاد چندسال پیش دلم خیلی برای زیارت امام رضا تنگ شده بود دیدم 1 سالی میشه نرفتم پابوس اقا نزدیکای 28 صفر بود 3 روز مونده به 28صفر شرایطم جور نبود برای رفتن شرایط کاری و مرخصی و پولی و ... حتی هر کجا زنگ زدم بلیط گیرم نیومدنه زمینی نه هوایی 1لحظه دلم شکست گفتم اقا جونم دلم خیلی گرفته دوست دارم بیام پیشت به همکارام گفتم میخوام برم مشهد هرچی بادا باد... تمام همکارام مسخرم کردن گفتن حالت خوبه هادی سرت بجایی نخورده مطمئن باش نه بلیط گیرت میاد نه جایی تو مشهد اونم تو این شلوغی شهادت امام رضا...
بازم دلم شکست اما هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم اقا من دارم میام اشکال نداره فوقش ردم میکنی
یه یا علی گفتم و رفتم ترمینال ارژانتین دنبال بلیط مسئول بلیط فروشی بهم خندید و گفت بلیط مشهد 1 ماه تموم شده حالا تو 3 روز مونده به اخر صفر اومدی دنبال بلیط مشهد ... دلم بازم شکست سرم انداختم پایین و نا امیدانه داشتم بر میگشتم یه نگاهی انداختم به ماشینی که رانندش داد میزد مشهد سوارشنگفتم اقا من اومدم دیدی که نشد یه اهی از ته ته دلم کشیدم گفتم نکنه اقا امام از ما بهترونی...
از کنار اتوبوس رد شدم رانندش صدام کرد گفت داداش شنیدم دنبال بلیط مشهد بودی ناراحت نباش 5دقیقه صبر کن 2 تا از مسافرا نیومدن اگر نرسن راه میوفتیم تو هم با ما بیا 1 لحظه موندم چی بگم خشکم زد درسته اون آه اخری کار خودشو کرد خلاصه 5دقیقه گذشت و من سوار شدم اونم چی... بجای 1 صندلی 2 تا صندلی در اختیارم بود راحت راحت اونم پشت سر راننده با پذیرایی و چایی و گپ خودمانی با راننده تا مشهد
وقتی رسیدم رفتم طرف حرم اقام نبش میدان ورودی حرم داشتن اذان ظهر میگفتن پیش خودم گفتم بنماز حرم شاید نرسم نماز اول وقت و عشق است
رفتم توی 1 مسجد بزرگ نبش میدون نماز ظهر و خوندم دیدم 1 نفر از پشت سر زد رو شونم برگشتم دیدم به به برادر و داییم و رفقاشن گفتن اینجا چکار میکنی گفتم اومدم زیارت گفتن تنهایی اومدی کفتم بله یکم جا خوردن دوباره پرسیدن جا گرفتی گفتم نه خلاصه همشون اصرار کردن باید بیای پیش ما گفتم مزاحم نمیشم همشون گفتن ناز نکن 1 خونه دربست گرفتیم بایید بیا مهمون اقایی پیش ما...
جاتون خیلی خالی بود من موندم و یه دل سیر زیارت سلطان عشق علی ابن موسی الرضا ع باور کنید تمام این 3 روزم ناهار و شام از طرف هیئتها دعوت میشدیم اونم با چه عزت و احترامی بعد از 3روزم یکی از رفقای داییم گفت کاری برام پیش اومده باید زودتر برگردم بنده خدا بلیط برگشت قطارشم داد بمن...
اقا از این کریمتر و مهمون نوازتر کی سراغ داره ...
امام رضا همه رو دعوت کرده ما دو دستی چسبیدیم به دنیا بهونه میاریم وقت نمیشه کار دارم حالا فرصت بعدی و ... نگاه بمن خنگول بکنید سر زده رفتم پیشش اینجوری پذیرایی کرد شما ها که از من خیلی بهترید و ابرومندترید پیش امام رضا
فقط یه بسم الله بگید و برید خودش همه چی رو ردیف میکنه
دوستان با سلطان دل فقط با دل شکسته باید حرف زد همون لحظه جوابتون و میده
از این لطفا و بنده نوازی خدا تو زندگی همتون هست بچه ها شاید من زیاد با این بنده نوازی های خدا عشق بازی میکنم
تو را دارم چه غم دارم خدایا
چه غم دارم تو را دارم خدایا
اخه عزیزه دلم ناراحت نباش از خود اقا امام رضا بخواین ایشون امام رئوف هستن حتمن دعوتتون میکنن.شک نکن
من خودم مدتیه خیلی دلم واسه حرم اقا تنگ شده ،اما اقا همیشه به من عنایت کردن همین چند روز پیش در پی اصرارهای بی انتهای من یه عنایتی به من کردن که الان نمیخوام بگم ولی خیلی خوب بود
ایشالا امام رضا بهمین زودی ها دعوتتون میکنه
ایشالله میری عزیزم...
میدونی گاهی یه حسایی هست یه بغضایی نمیشه گفت...
گاهی عجیب دلت میگیره و یه چیزی و میخواد...
اون موقع هایی که تو نمیتونی حرف بزنی ، خدا میشنوه...
حتما میری...یه وقتی که فکرشم نمیکنی میری و اون میشه بهترین سفرت...
من یادم نمیره همین امسال یه چند روزی تعطیلات داشتم ولی خیلی سرم شلوغ بود نمی رسیدم برم مسافرت ، خیلی وقت بود نمی رسیدم برم مشهد ، خیلی ناراحت و نا امید بودم ....
تو همین باشگاه تو یکی از تاپیکا که الان پیداش نمی کنم موضوعش این بود که الان دلت چی می خواد ؟ یکی از دوستان نوشت : دلم امام رضا می خواد ! من این پستو که دیدم دلم شکست و جوابشو نوشتم و هر دو گریه کردیم
بچه های دیگه هم به ما ملحق شدن .....
نمی دونم چند روز گذشت ، فکر کنم آخر همون هفته بود که من حرم امام رضا بودم !
سه روز طلایی کنار امام رضا بودم و به همه کارام هم رسیدم !
بچه ها باورم نمیشه ، پس فردا بعد 16-15 سال دارم میرم مشهد ...
ممنون از دلداریهاتون ...اونجا به یاد همتون هستم![]()
خوش به حالت خیلی دلم میخاست این روزا اونجا بودمبچه ها باورم نمیشه ، پس فردا بعد 16-15 سال دارم میرم مشهد ...
ممنون از دلداریهاتون ...اونجا به یاد همتون هستم![]()
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
راز استجابت | خدا ، عشق ، عرفان | 44 | |
![]() |
چار ذکر مجرب قرآنی - از امام صادق (ع) | خدا ، عشق ، عرفان | 0 | |
![]() |
تاثیر ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» | خدا ، عشق ، عرفان | 6 | |
![]() |
ثواب گفتن ذکر سبحان الله چیست. | خدا ، عشق ، عرفان | 0 | |
![]() |
ذکر آیتالله بهجت برای رفع مشکلات معیشتی | خدا ، عشق ، عرفان | 3 |