بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز








رؤیاهایم را می‌فروشم


یک روز صبح ، ساعت نه ، که روى
تراس هتل ریویرای هاوانا ، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه می‌خوردیم ، موجى عظیم
چندین اتومبیل را، که آن پایین در امتداد دیوار ساحلى ، در حرکت بودند یا توى
پیاده‌رو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکى از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج
حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدمهاى آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد و
در شیشه‌ای بزرگ ورودى را به صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسراى هتل با
مبل‌ها ، به هوا پرتاب شدند و عده‌اى از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به
‌یقین بسیار بزرگ بود، چون از روى خیابان دوطرفه میان دیوار ساحلى و هتل گذشت و، با
آن قدرت ، شیشه را از هم پاشید. داوطلبان بشاش کوبایى، به کمک افراد اداره
آتش‌نشانى ، آت و آشغال‌ها را درکمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازه رو به دریا را
گشودند و دروازه دیگرى کار گذاشتند و همه چیز را به صورت اول درآوردند. صبح کسى
نگران اتومبیلی که با دیوارجفت شده بود نبود، چون مردم خیال می‌کردند یکى از
اتومبیلهایى است که توى پیاده رو توقف کرده بودند. اما وقتی‌که جرثقیل آن را ازجایش
بلندکرد، جسد زنى دیده شد که کمربند ایمنى او را پشت فرمان ، نگه داشته بود ، ضربه
آن قدرشدید بود که زن حتى یک استخوان سالم برایش نمانده بود. چهره‌اش داغان شده
بود، چکمه‌هایش دریده بود و لباسش تکه پاره شده بود. یک حلقه طلا به شکل مار با
چشمانى از زمرد درانگشت دستش دیده می‌شد. پلیس به اثبات رساند که زن خدمتکار
سفیرجدید پرتغال و زنش بوده . او دوهفته پیش همراه آنها به هاوانا آمده بود و آن
روز صبح ، سوار براتومبیلى نو، راهی بازار بوده . وقتى این موضوع را توى روزنامه
خواندم نام زن چیزى را به خاطرم نیاورد ، اما حلقه مارمانند و چشمان زمردش کنجکاوى
مرا برانگیخت ،چون دستگیرم نشد که حلقه درکدام یک از انگشتانش بوده .

این خبر براى من بسیار بااهمیت
بود چون می‌ترسیدم همان زن فراموش‌نشدنى باشد که اسمش را هیچگاه درنیافتم و حلقه‌اى
شبیه همین حلقه در انگشت اشاره دست راستش داشت که حتى در آن روزها از حالا
غیرعادی‌تر بود. این زن را سى و چهار سال پیش در وین ، توى میخانه‌اى که محل رفت و
آمد دانشجویان امریکاى لاتینى بود، دیده بودم که سوسیس و سیب زمینى آب پز و آبجو
بشکه می‌خورد. من آن روز صبح از رم رسیده بودم و هنوزکه هنوز است واکنش سریع خود را
در برابر سینه باشکوه اوکه حالت سینه خوانندگان اپرا را داشت ، دم‌هاى وارفته پوست
روباهی که روى یقه کتش آویخته بود، و آن حلقه مصرى مارمانند را به یاد دارم . زبان
اسپانیایى را که تعریفى نداشت با لحنى طنین‌دار و بدون مکث صحبت می‌کرد و من خیال
می‌کردم که او تنها زن اتریشى در پشت آن میز طولانى چوبى است . اما اشتباه می‌کردم
، او توى کلمبیا متولد شده بود، و دردوران بچگى و در فاصله دو جنگ به اتریش آمده
بود تا در رشته موسیقى و آوازدرس بخواند. سى سالى داشت اما خوب نمانده بود چون
چهره‌اش چنگى به دل نمی‌زد و پیش از موقع شکسته شده بود. اما انسان جذابى بود و
حیرت همه را برمی‌انگیخت .


وین هنوز شهر سلطنتى کهنى بود
که موقعیت جغرافیایی‌اش در میان دو دنیاى آشتی‌ناپذیر، پس ازجنگ جهانى دوم ، آن را
به صورت بهشت معاملات بازار سیاه و جاسوسى بین‌المللى درآورده بود. من جایى دنج‌تر
براى هم میهن فراری‌ام ، که هنوز توى میخانه سرنبش دانشجویان غذا می‌خورد، سراغ
نداشتم . او صرفا به خاطر پای‌بندى به ریشه‌هایش آن جا می‌آمد چون آن قدر پول داشت
که غذاى همه دوستان پشت میزش را حساب کند. هیچ گاه اسم حقیقی‌اش را نمی‌گفت و ما
همیشه او را با نامى آلمانى، که راحت نمی‌شد تلفظ کرد، می‌شناختیم ، نامى که ما
آمریکاى لاتینی‌ها در وین برایش ساخته بودیم ، یعنى فرو فریدا. من تازه به او معرفى
شده بودم که با گستاخى بی‌شائبه‌اى از او پرسیدم، چطور ما به دنیایی گذاشته که این
همه با تپه‌هاى بادخیزکیندیو متفاوت و دور است و او این جمله بهت‌انگیزرا پاسخ داد:

"من رؤیاهامو می‌فروشم ."
در واقع همین تنها حرفه او بود.
او فرزند سوم از یازده فرزند مغازه‌دار مرفهى درکالداس سابق بود وهمین که زبان
بازکرد، این عادت زیبا را درخانواده‌اش تعمیم دادکه همه ، پیش از صبحانه
خواب‌هایشان راتعریف کنند، یعنى وقتی‌که کیفیت الهامبخشى درانسان به ناب‌ترین شکلى
درحال پاگرفتن است . درهفت سالگی خواب دید که یکى از برادرهاش را سیلاب برده .
مادرش صرفا از روى خرافه‌پرستى قدغن کردکه پسرش توى آبکند شنا کند با این که او
عاشق این کار بود. اما فرو فریدا از قبل به شیوه خود پیش‌بینى‌اش را اعلام کرده
بود.

گفته بود:"معنى این خواب این
نیست که برادرم غرق می‌شه بلکه منظور اینه که نباید لب به شیرینى بزنه ."

تعبیراو براى پسر پنج ساله
ظاهرا روسیاهى به دنبال داشت : چون او نمی‌توانست روزهاى یکشبه را بدون قاقالی‌لى
به شب برساند. مادرکه به استعداد غیبگویى دخترش اطمینان داشت اخطار را جدى گرفت .
اما دراولین لحظه‌اى که از پسرغافل ماند او با یک تکه شیرینى کارامل که پنهانى
مشغول خوردنش بود خفه شد و راهىبراى نجاتى نبود.

فرو فریدا گمان نمی‌کردکه از
راه استعدادش بتواند زندگی کند تا این که زمستانهاى طاقت‌فرساى وین عرصه را براو
تنگ کرد. آن وقت بود که او در اولین خانه‌اى که علاقه پیداکرد زندگی کند به دنبال
کار برآمد ووقتی‌که از او پرسیدند چه کارى ازدستش برمی‌آید فقط این نکته را به زبان
آوردکه :"من خواب مىبینم ." به تنهاکارى که نیاز داشت توضیحى مختصر براى خانم خانه
بود و آن وقت با دستمزدى که تنها مخارج جزئى او را برمی‌آورد استخدام شد، اما یک
اطاق قشنگ و سه وعده غذا دراختیارداشت ، به خصوص صبحانه که خانواده می‌نشستند تا از
آینده نزدیک تک تک اعضا خبر پیدا کنند : پدرکارشناس امور مالى بود، مادر زن بشاشى
بود و به موسیقی مجلسی عشق می‌ورزید، و دو بچه یازده و نه ساله . آن ها همه مذهبى
بودند و به خرافات تمایل داشتند و با علاقه به گفته‌هاى فرو فریدا دل می‌دادند که
تنها وظیفه‌اش کشف سرنوشت روزانه خانواده از طریق رؤیاهاى آنها بود.

فرو فریدا براى مدتى طولانى و
به خصوص در طول سال‌هاى جنگ ، که واقعیت شرارت‌بارتر ازکابوس بود،کارش را به خوبی
انجام می‌داد. تنها او بود که در سر صبحانه تصمیم می‌گرفت که هرکس در هر روز

دست به چه کارى بزند و چگونه
بزند تا این که پیشگوییهایش به صورت قدرت مطلق خانه درآمد. سلطه‌اش بر خانواده
بی‌چون و چرا بود. جزئی‌ترین آه به اجازه او از دهان برمی‌آمد. ارباب خانه در همان
وقت‌هایی که من در وین بودم درگذشت و این بزرگوارى را نشان داد که قسمتى از
دارایی‌اش را براى آن زن به جا گذاشت به این شرط که فرو فریدا به دیدن خواب‌هایش
براى خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند.

من براى مدتى بیش از یک ماه در
وین ماندگار شدم و در شرایط طاقت فرساى دانشجویان دیگر سهیم بودم و به انتظار پولى
لحظه‌شمارى می‌کردم که هیچ وقت به دستم نرسید. دیدارهاى فروفریدا که با دست و
دلبازى توأم بود با آن غذاهاى بخور و نمیر براى ما جشن به حساب می‌آمد. یک شب که
آبجو مرا به وجد آورده بود، توى گوش من با قاطعیت زمزمه کرد:

"فقط اومدم به‌ت بگم که دیشب
خواب تو دیدم . باید فورى از این جا برى و تا پنج سال این طرف‌ها پیدات نشه ." وجاى
درنگ باقى نگذاشت .گفته‌اش با چنان قاطعیتى همراه بودکه من همان شب سوار آخرین قطار
رم شدم . گفته‌اش آن قدر بر من تأثیرگذاشت که از آن وقت به بعد خود را آدمى
دانسته‌ام که از فاجعه‌اى‌که قرار بوده دامنگیرش شود جان به در برده و هنوزکه هنوز
است پایم به وین نرسیده .

پیش از آن واقعه ناگوار هاوانا،
فروفریدا را یک بارطورى نامنتظرانه و تصادفى دیدم که برایم رازآمیز بود. این اتفاق
در روزى پیش آمد که پابلو نرودا در طول یک سفر دور و دراز، براى یک اقامت موقتى،
براى

اولین بار از هنگام جنگ داخلى،
پا به اسپانیا گذاشت. نرودا یک روز صبح را به قصد شکارکتاب‌هاى ناب دست دوم با
ماگذراند و توى پورتر یک جلد کتاب قدیمى از ریخت افتاده را ،که شیرازه‌اش از هم
پاشیده بود، خرید و در ازایش قیمتى پرداخت که دو برابر حقوق ماهانه‌اش در سفارتخانه
رانگون می‌شد . در لابه لاى جمعیت مثل فیل معلولى حرکت می‌کرد و هر چیزى راکه
می‌دید با کنجکاوى بچگانه به دنبال طرزکارش بود، چون دنیا در نظرش اسباب بازى کوکى
گنده‌اى می‌آمدکه زندگى از آن ساخته می شد.

من کسى را ندیده‌ام که به
اندازه او به یکى از پاپ‌هاى رنسانس شبیه باشد، چون آدمى شکمباره و ظریف بود و حتى،
به رغم میلش در صدر میز می‌نشست . همسرش ، ماتیلده ، پیشبندى دور گردنش می‌آویخت که
بیشتر به درد آرایشگاه می‌خورد تا سر میز غذا ، اما این تنها راهى بود که سرا پایش
غرق سس نمی‌شد. آن روز در رستوران کاروالریاس یکى از روزهاى معمول زندگى او بود. سه
خرچنگ درسته را با مهارت یک جراح از هم جدا کرد و خورد و در عین حال بشقاب‌هاى
دیگران را با چشم بلعید و از هرکدام با لذتى چشید انگار خواسته باشد صدف‌هاى خوراکى
معمول گالیسیا، صدفهای پوسته سیاه کانتابریا، میگوهاى الیکانته و خیارهاى دریایى
کوستا براو را ، که خواستاران زیادى دارد، بخورد. و در این میان مثل فرانسویها
ازچیز دیگرى به‌جز غذاهاى لذیذ آشپزخانه صحبت نمی‌کرد، به خصوص خرچنگ ماقبل تاریخى
شیلى که توى قلبش جا داشت .

ناگهان از خوردن دست کشید ،
شاخک‌هاى خرچنگ‌وارش را تنظیم کرد و با لحنى بسیار آرام به من گفت :

"یه نفر پشت سر منه که چشم از
من بر نمی‌داره ."

از روى شانه‌اش نگاه کردم و
دیدم درست می‌گوید. سه میز آن طرف‌تر زنى جسور باکلاه قدیمى و اشارپى ارغوانى بدون
شتاب غذا می‌خورد و به او خیره شده بود. بیدرنگ او را به بجا آوردم . پیر و چاق شده
بود اما همان فرو فریدا بود با حلقه مارمانند در انگشت اشاره . فرو فریدا با نرودا
و همسرش سوار یک کشتى بودکه از ناپل راه افتاده بود. اما توى کشتى همدیگر را ندیده
بودند. او را دعوت کردیم تا سر

میز ما قهوه بنوشد و من تشویقش
کردم تا از رؤیاهایش بگوید و شاعر را شگفتزده کند. نرودا اعتنایى نکرد، چون از همان
ابتدا اعلام کرد که ، به رؤیاهاى پیشگویانه اعتقادى ندارد.

گفت :"فقط شعره که غیبگوست ."
پس از صرف ناهار و درطول قدم
زدن اجبارى در طول رامبلاس ، من و فرو فریدا خود را عقب کشیدیم تا خاطرات‌مان را
تعریف کنیم بی‌آنکه گوش کسى بشنود. فرو فریدا گفت که اموالش را در اتریش فروخته و
دراپورتوى پرتغال جاى دنجى پیدا کرده و توى خانه‌اى که توضیح داد کاخى قلابى بر روى
تپه است زندگى می‌کند که از آن جا چشم انداز سراسراقیانوس تاکشورهاى امریکاى جنوبى
پیدااست . هرچند صریحا نگفت اما ازگفته‌هایش این موضوع روشن بود که با خواب‌هاى
پیاپى،دار و ندار مشتریان پر و پا قرصش را در وین بالا کشیده . اما این موضوع تعجب
مرا برنینگیخت ، چون نظرم همیشه این بوده که رؤیاهاى او چیزى بیش از ترفندى براى
گذران زندگى نیست و این موضوع را با او در میان گذاشتم .

غش غش زیر خنده زد وگفت : "مث
همیشه پررویى."و چیز دیگرى نگفت ،چون بقیه افراد به انتظار نرودا ایستاده بودند تا
او صحبت هایش را به زبان عامیانه شیلیایى با طوطیهاى رامبلا د لوس باخاروس تمام
کند. وقتی گفت‌و‌گویمان را از سرگرفتیم فروفریدا موضوع را عوض کرد.

گفت : "راستى، می‌تونى برگردى
وین ."

تنها در این وقت بود که به
صرافت افتادم سیزده سال از اولین ملاقات ماگذشته .

گفتم :"حتى اگه رؤیاهات نادرست
باشه به هیچ وجه برنمی‌گردم ، اینوگفته باشم ."

درساعت سه ما او را به حال
خودگذاشتیم تا نرودا را براى رفتن به محل خواب نیمروز مقدس او همراهى کند، که در
خانه ما پس از تدارک مفصل آماده کرده بود و از جهتى آدم را به یاد مراسم چاى
ژاپنیها می‌انداخت . بعضى پنجره‌ها می‌بایست باز باشند و بعضى دیگر بسته باشند تا
میزان کامل گرما حاصل شود ونوع خاص نور از جهتى خاص می‌بایست بتابد و سکوت کامل
برقرار باشد. نرودا بیدرنگ به خواب رفت و مثل بچه‌ها ده دقیقه بعد بیدار شد که اصلا
انتظارش را نداشتیم . سر وکله‌اش در اتاق پذیرایى پیدا شد ، سرحال و با نقشی که
بالش برگونه‌اش جاگذاشته بود.

گفت : "من خواب اون زنى رو دیدم
که خواب می‌بینه ."

ماتیلده از او خواست که خوابش
را برایش تعریف کند. گفت :"خواب دیدم که اون زن داره خواب منو می‌بینه ." من گفتم :
"این موضوع از داستانهاى بورخسه ."

با ناراحتى نگاهى به من انداخت
.

"مگه اون این موضوعو نوشته ؟"
گفتم : "اگه هم ننوشته باشه یه
روزى می‌نویسه . این یکى از مخمصه‌هاى اونه ."

همین که نرودا درساعت شش غروب
آن روز سوارکشتى شد با ما خداحافظی کرد، به تنهایى پشت یک میز تنها نشست و با جوهر
سبز شروع به نوشتن شعرهاى روانى کرد که معمولا موقع اهداى کتاب

هاش با آن گل و ماهى و پرنده
می‌کشید. با اولین اخطار"بدرقه‌کننده‌ها پیاده شوند"، به دنبال فرو فریدا گشتم و
سرانجام همانطورکه خداحافظی نکرده داشتیم می‌رفتیم ، در عرشه جهانگردها پیدایش
کردیم . او هم چرتى زده بود.

گفت : "من خواب شاعرو دیدم ."
شگفتزده ازاو خواستم که خوابش
را برایم تعریف کند.

گفت : "خواب دیدم شاعر داره
خواب منو می‌بینه ." و نگاه بهتزده

من اوقات او را تلخ کرد. "چه
انتظارى داشتى؟گاهی میون اون همه خواب ،آدم خوابى می‌بینه که هیح ارتباطى با زندگى
واقعى نداره."

دیگر او را ندیدم یا حتى به
فکرش هم نیفتادم تا وقتی‌که خبر آن زن انگشتر مارمانند به دست را توى آن فاجعه
ریویرای هاوانا اشنیدم که جاش را از دست داده . چند ماه بعد که ، در یک مهمانى
سیاسى، تصادفى با سفیر پرتغال برخوردم نتوانستم جلو وسوسه خود را بگیرم و از او
سؤال‌هایى کردم . سفیر با علاقه زیاد و تحسین فوق‌العاده‌اى درباره او داد سخن داد
،گفت : "شما نمی‌دونین چقدر این زن خارق‌العاده بود. اگه می‌دونسین یه داستان
درباره‌ش می‌نوشتین ." وبا همین لحن و جزئیات بهت‌انگیز به گفته‌هایش ادامه
داد،بی‌آنکه سرنخى به دست من بدهد تا به نتیجه‌اى برسم .

سرانجام با لحنى بسیار عینى
پرسیدم : "آخر چه کار می‌کرد؟"

آن‌وقت او مأیوسانه گفت :
"هیچى، خواب می‌دید."

مارس 1980
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی دنبالم دویدی..

اما نمیرسیدی .....

تا سرعتمو کم کردم که به من برسی...

هوا برت داشت!..........

فکرکردی میتونی به اونایی که تند تر از من هستن برسی!.......

رد شدی ورفتی.........

 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]انسان ها هر از چند گاهی ، از جایی می افتند[/FONT]
[FONT=&quot]از لبه پرتگاه[/FONT]
[FONT=&quot]از پـا[/FONT]
[FONT=&quot]از نفس[/FONT]
[FONT=&quot]ازاین ور بوم[/FONT]
[FONT=&quot]از دماغ فیل[/FONT]
[FONT=&quot]از چاله به چاه[/FONT]
[FONT=&quot]از عرش به فرش[/FONT]
[FONT=&quot]از چــشــم[/FONT]
[FONT=&quot]ازچــــشــــم[/FONT]
[FONT=&quot]از چـــــشـــــم[/FONT]
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سيلام عزيزم
ما امده ايم واي واي ... راستي اسم جيديدت موبارك باشه
:D
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سيلام عزيزم
ما امده ايم واي واي ... راستي اسم جيديدت موبارك باشه
:D

سیلام...
گفتم اسمم رو عوض کردم دیگه منو نمیشناسی...
بی معرفت... اینهمه دارم اینجا داد میزنم... نباید بیای یه چیکه آب بدی دستم؟!
قربانت...
توفیق اجباری شد بابا...
از بس پیام دادن گفتن ویویان نو اندیشانی؟؟؟؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

سیلام...
گفتم اسمم رو عوض کردم دیگه منو نمیشناسی...
بی معرفت... اینهمه دارم اینجا داد میزنم... نباید بیای یه چیکه آب بدی دستم؟!
قربانت...
توفیق اجباری شد بابا...
از بس پیام دادن گفتن ویویان نو اندیشانی؟؟؟؟

عشخم ؟؟؟ داشتيم ؟؟؟ من تو رو از صد كيلومتري ميشناسم :دي
خو ببخشيد خو اين جا نبودم صداتو بشنفم اخه

اب چيه الان برات چيزاي خوشمزه تر ميام :دي
:d:d مگه ويويان نوانديشان چشه ؟ :دييييي
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

عشخم ؟؟؟ داشتيم ؟؟؟ من تو رو از صد كيلومتري ميشناسم :دي
خو ببخشيد خو اين جا نبودم صداتو بشنفم اخه

اب چيه الان برات چيزاي خوشمزه تر ميام :دي
:d:d مگه ويويان نوانديشان چشه ؟ :دييييي

چیزیش نیست اما من نیست...
این واسش بدترین فاجعه است...
اصرار نوکون که امشب رژیم دارم...
آخر ماهه خونمون خااالیه عکس خوراکی نده که هلاک میشم...
منتظریم چهارشنبه سوریم تو شهر غریب آتیش بسوزونیم بعد بریم سمت ننه آقامون...
دعا کن از گشنگی نمیریم عشخ ژونم...
(مظلوم نمایی در حد لالیگاااا...)
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

چیزیش نیست اما من نیست...
این واسش بدترین فاجعه است...
اصرار نوکون که امشب رژیم دارم...
آخر ماهه خونمون خااالیه عکس خوراکی نده که هلاک میشم...
منتظریم چهارشنبه سوریم تو شهر غریب آتیش بسوزونیم بعد بریم سمت ننه آقامون...
دعا کن از گشنگی نمیریم عشخ ژونم...
(مظلوم نمایی در حد لالیگاااا...)

اها از اون لحاظ...
چي بدترين فاجع اس ؟
اي ژان .. اي ژان ... باوشه :ديييي
تو كدوم شهر غريبي الان ؟
شهر ننه اقات كوجاس ؟
نه نميرياااا من بدون تو ميميرم

مائده ژونم طاخت بيار و مرد باش :دي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر سیلویا می گه، سیلویا کارداره
اونقدر سرش شلوغه که نمی تونه بیاد پای تلفن
مادر سیلویا می گه، سیلویا داره
یه زندگی تازه رو شروع می کنه.
مادر سیلویا می گه:"سیلویا الان خوش بخته
چرا نمی ذاری به حال خودش باشه؟"
تلفن چی می گه:
"چهل سنت دیگه، برای سه دقیقه ی بعدی."

خواهش می کنم خانم ایوری
من باید باهاش حرف بزنم
فقط یه دقیقه
خواهش می کنم خانم ایوری
فقط می خوام بهش بگم...

مادر سیلویا می گه، سیلویا داره چمدونشو می بنده
اخه امروز از اینجا می ره.
مادر سیلویا می گه، سیلویا شوهر می کنه
به یه ادمی از گالستون وی.
مادر سیلویا می گه:"چیزی بهش نگین...
که اشکاش سرازیر می شه و از اینجا جنب نمی خوره."

تلفن چی می گه:
"چهل سنت دیگه، برای سه دقیقه ی بعدی."
خواهش می کنم خانم ایوری
می خوام باهاش حرف بزنم
فقط یه دقیقه
خواهش می کنم خانم ایوری
فقط می خوام بهش بگم...

مادر سیلویا می گه:سیلویا عجله داره.
قراره با قطار ساعت نه حرکت کنه.
مادر سیلویا می گه:"چتر تو بردار، سیلویا
بیرون بارون می باره."
مادر سیلویا می گه:" از اینکه تلفن کردین ممنونم، اقا!
لطفا دیگه زنگ نزنین."
تلفن چی میگه:
"چهل سنت دیگه، برای سه دقیقه ی بعدی."

خواهش می کنم خانم ایوری
می خوام باهاش حرف بزنم
فقط یه دقیقه
خواهش می کنم خانم ایوری
فقط می خوام بهش بگم:
خداحافظ
بهش بگین خداحافظ
بهش بگین خداحافظ
خواهش می کنم بهش بگین خداحافظ
خداحافظ...




شل سیلور استالین
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اها از اون لحاظ...
چي بدترين فاجع اس ؟
اي ژان .. اي ژان ... باوشه :ديييي
تو كدوم شهر غريبي الان ؟
شهر ننه اقات كوجاس ؟
نه نميرياااا من بدون تو ميميرم

مائده ژونم طاخت بيار و مرد باش :دي

همین که اون من نیست واسش بدترین فاجعه است...(کی به کیه؟)
فدا فدا...
مرسی که عشختو درک موکونی...
من دانشگاه گیلان درس میخونم و ترم آخر زیست شناسیم و رشت ساکنم...
اما ننه آقام همشهری شومان...!
آه مریمم.. مرا دیگر تاب دوری از تو نیست...
گاه آن رسیده که ماژرا را با ننه آقام در میان بوگذارم و برای امر خیر مزاحم شیم...
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من عاشخ شعرای این مرده ام... شل سیلور همون...
خیلی خشنگه...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

همین که اون من نیست واسش بدترین فاجعه است...(کی به کیه؟)
فدا فدا...
مرسی که عشختو درک موکونی...
من دانشگاه گیلان درس میخونم و ترم آخر زیست شناسیم و رشت ساکنم...
اما ننه آقام همشهری شومان...!
آه مریمم.. مرا دیگر تاب دوری از تو نیست...
گاه آن رسیده که ماژرا را با ننه آقام در میان بوگذارم و برای امر خیر مزاحم شیم...

اها اره راس ميگي :دي
قربونت...
مرسي چه كنيم ديه :دي
اها خوبه پس داري خلاص ميشي موبارك باشه
هي واي من ... راست موگويي ؟

حال من چگونه اين همه خوشالي و شادي را تاب بياورم ؟
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی نیست...
بالاخره اینجا خلوت شد...!!!
چه خوبه... تاپیک خالی...!!
از اون مرده(!) اگه بازم شعر داری بزار...
که الان میچسبه...!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی نیست...
بالاخره اینجا خلوت شد...!!!
چه خوبه... تاپیک خالی...!!
از اون مرده(!) اگه بازم شعر داری بزار...
که الان میچسبه...!

اره
اي ول ... تاپيك خالي رو خوب اومديا

از اون مرده ! .. ؟ باوشه ميذارم برو حالشو ببر...


اولیـــ ـن بــ ـار

کــه بــخــواهـ ـم بـگــویـمـ دوسـ ـتـتـــ دارمــ خــیلـی ســ ـختـــ استـــ

تــبــــــ مــی کنــمـ، عـرق مـی کنم، مــــی لرزمـــ

جـــان مــ ـی دهـــم هـــ ـزار بار

مـــی مــ ـیـرم و زنــدهـ مــ ـی شــوم پـــیش چشـــ ـمــهـای تو

تـا بــ ـگـویــم دوسـ ـتـتـــ دارمــ

اولـیـــن بـــ ـار که بخواهم بگویم دوسـ ـتـتـــ دارمـــ

خـــیـلی سختــ استــــ

اما آخرین بـار آن از همیشه سـخـت تر استـــ

و امـــروز مــی خــواهــم بـرای آخـریـن بــار بــگویـم دوسـ ـتـتـــ دارمـــ

و بـعد راهــم را بــگیـرم و برومــ

چـون تازه فهمیدمـــ

تــو هرگز دوسـ ـتـم نـداشتــ ـی



 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پوست من گندمگون است
سفید و زرد و صورتی است
چشم هایم سبز و آبی و خاکستری است
شب ها نارنجی هم می شود
موهایم بور و بلوطی و خرمایی است
وقتی خیس است به نقره ای هم می زند
اما
در قلبم رنگ هایی است
که هیچ کس تا کنون نساخته است .....



 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميدونم اينو خوندي ولي يه بار ديگه ام بخونش از بس قشنگه....


تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز...

پل الوار
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مریم ژونی... خیلی خشنگ بود...
دلم یه ژوری شد...
هیییییییی....


یاد می گیرم تو چی هستی ،
تو یک دریای طوفانی هستی!
تو هم یاد بگیر من چه هستم ،
من یک مرغ دریایی هستم...
می بینی!
خیلی از هم ، دور نیستیم...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواهش ميشه دل خودمم يه ژوري شد گفتم باهات تقسيمش كنم ...

*************
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود
و نه ماندن
مهممن بودم
که نبودم...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرشب خواب می بینم

سقوط می کنم از یک آسمانخراش

و تو از لبه آن

خم می شوی و

دستم را می گیری

سقوط می کنم هرشب

از بام شب

و اگر تو نباشی

که دستم را بگیری

بدون شک

صبحگاه

جنازه ام را

در اعماق دره ها پیدا می کنند...
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک طرف تنش بلور
سوی دیگر از شبنم
جای دو چشمانش ستاره
و خنده هایش، بغل بغل شکوفه......
دلش اما نپرس!
شاید اشتباهی شده
آن که او را ساخته
وقتی به دلش رسیده
بدجوری بی حوصله بوده!
دلش تمام از سنگ است
سنگ مرمر مرغوب
برای روی قبر من
و همه شما که دوستش دارید!
دلش سنگ قبر!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مائده ژونم شب خوبي بود...
من برم به سمت لالا
شبت خوش و خرم عزيزم...
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مائده ژونم شب خوبي بود...
من برم به سمت لالا
شبت خوش و خرم عزيزم...

مریم ژونی خیلی شب خشنگی بود با تو...
خیلی خیلی خوب بخوابی...
خواب منو ببینی...
فردام یه روز خوب و شاد داشته باشی :gol:
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن .
نگفتم : برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده .
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
نگفتم : عزيزم متاسفم ،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم ،
چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده اي ،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم : اگر تو نباشي
زندگي ام بي معني خواهد بود.
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم :باراني ات را درآر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.
نگفتم :جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.
گفتم : خدانگهدار ، موفق باشي ،
خدا به همراهت .
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم
 

Similar threads

بالا