بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

ghisoo_tala

عضو جدید
« سکوت »


من سکوت اختران آسمان دانم که چیست :gol:من سکوت عمق بحر بیکران دانم که چیست


من سکوت دختر محجوب پر احساس را :gol:در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست


من سکوتی را که تنها با نوای ساز چنگ :gol:در میان انجمن گردد بیان دانم که چیست


هم سکوت جنگل خاموش را پیش از بهار:gol: هم سکوت مرگبار مردگان دانم که چیست


داستان ماه را در بدر و تربیع و هلال :gol:ماجرای شمس را با اختران دانم که چیست


اعتراضات ملائک آنچه گفتند آشکار:gol: وآنچه را کردند در خاطر نهان دانم که چیست


آنچه حق آموخت آدم را ز اسماء جمال :gol:وآنچه آدم خواند بر اِفرشتگان دانم که چیست


سرٌ آن خاک مبارک پی که در طوفان نوح:gol: شد رهایی بخش نوح و نوحیان دانم که چیست


آنچه آتش را گلستان کرد بر جان خلیل:gol: وآنچه گلشن را کند آتشفشان دانم که چیست


یونس اندر بطن ماهی با خدا دانم چه گفت:gol: رمز آن زندان بی نام و نشان دانم که چیست


از پی آدم که روح القدس در مریم دمید:gol: وآنچه برد او را بر اوج آسمان دانم که چیست


گفت محی الدین که حیوان شو اگر خواهی کمال:gol: نی نگویم هیچ و حشر مردمان دانم که چیست


گفت رومی من بسیاری گفتارم خموش:gol: گفته و ناگفته ای دانای جان دانم که چیست


قصه نرگس که شد مخمور چشم مست خویش:gol: غصه هاتف ز عشق آن جوان دانم که چیست


آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار:gol: وآنچه گفت از جوهر لعل بتان دانم که چیست


هفت خطم گر چه خطی می نخوانم غیر عشق:gol: خط زیبا بر جمال شاهدان دانم که چیست


گر چه طفلم در طریق عشق و ابجد خوان علم:gol: مبدا و پایان کار عارفان دانم که چیست


طفل عشقا! دعوی باطل مکن خاموش باش:gol: من سکوت طفل عشق بی زبان دانم که چیست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.
روزی كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .
روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
روزی كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد .
روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه ديگر
نباشم .
 

amin 1991

عضو جدید
گورخانه راز تو چون دل شود :gol: آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پیغمر که هر که سر نهفت:gol: زود گرددبا مراد خویش جفت
دانه چون در زمین پنهان شود :gol: سر آن سرسبزی بستان شود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی لعل لبت وصف شکر می‌نتوان کرد
بی عکس رخت فهم قمر می‌نتوان کرد

چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را
وصف لب لعلت به شکر می‌نتوان کرد

مویی ز میان تو نشان می‌نتوان داد
صفری ز دهان تو خبر می‌نتوان کرد

برگ گلت آزرده شود از نظر تیز
زان در رخ تو تیز نظر می‌نتوان کرد

چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است
بی زلف تو دل زیر و زبر می‌نتوان کرد

در واقعهٔ عشق رخت از همه نوعی
کردیم بسی حیله دگر می‌نتوان کرد

این کار به افسانه به سر می‌نتوان برد
وافسانهٔ عشق تو زبر می‌نتوان کرد

از تو کمری می‌نتوان بست به صد سال
چون با تو به هم دست و کمر می‌نتوان کرد

بی توشهٔ خون جگرم گر نخوری تو
در وادی عشق تو سفر می‌نتوان کرد

گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم
این سوخته را سوخته‌تر می‌نتوان کرد

گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن
آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد

کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش
چون قصد تو از بیم خطر می‌نتوان کرد

بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت
نقاشی این روی چو زر می‌نتوان کرد

ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ
در گردن هندوی بصر می‌نتوان کرد

چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید
از آتش سوزنده حذر می‌نتوان کرد

در پای غم از دست دل عاشق عطار
افتاده چنانم که گذر می‌نتوان کرد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود


و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!



قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فريدون مشيري

فريدون مشيري

خواب، بيدار


گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت
آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت
می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم می‌گرفت
می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت
می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت
می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت
بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت
با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها
یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت
می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت


غزل تاجبخش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کودکی، دخترکی ، موقع خواب
سخت پاپیچ پدر بودو از او می پرسید
زندگی چیست؟

پدرش از سر بی صبری گفت :
زندگی یعنی عشق


دخترک با سر پر شوری گفت :
عشق را معنی کن!

پدرش داد جواب : بوسه گرم تو بر گونه من
دخترک خنده برآورد ز شوق
گونه های پدرش را بوسید

زان سپس گفت:
پدر ... عشق اگر بوسه بود ...
بوسه هایم همه تقدیم تو باد ...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر سراسيمه و دستپاچه


روزهااز پس يکديگر مي گذرند


روزهاي خالي از بهانه زيستن


خالي از بهانه هاي پرواز


و تمام شور ثانيه ها


از هواي غبار گرفته مرگ


پر و خالي مي شود




انگار آغاز بودن


شمارش معکوس


نبودن اس
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تمنا كردم
كه تو با من باشي
تو بمن گفتي
- هرگز، هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مرا اين غصه اين
هرگز
كشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ،
باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست?

آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
خواب را دريابم
كه در آن دولت خاموشيهاست

من شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
و ندايي كه به من مي گويد :
گر چه شب تاريك است
دل قوي دار ، سحر نزديك است

تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري ؟
نه
از آن پاكتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست

از تو مي گيرد وام
هر بهار اينهمه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سبزي چشم تو
درياي خيال
پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
مزرع سبز تمنايم را
اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت

همه بنيان وجودم
را ويرانه كنان مي كاود

باز كن پنجره را
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را
بگذاز از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد
باز كن پنجره را

من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
بي تو در مي ابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر
مرا مي خواندي
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواكم

گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر
را كه عاقبت مرد؟
عجيب ...

چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشويم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم

از
كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد

تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فرانموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپدیش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سلیمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل دیوارست
کاش دستم دو کبوتر می بود
در خیابان مردی می گرید
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من میشناختم او را
نام تو را همیشه به لب داشت
حتی در حال احتظار
آن دلشکسته عاشق بی نام ونشان
آن مرد بیقرار
روزی اگر سراغ من آمدبه اوبگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود و گفتگونمیکرد جز با درخت سرو ذرباغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش تصویری از بلندی اندام میکشید
ودر تصورش؛تصویرتو بلندترین سرو باغ را تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
روزی اگرچه.. او..آه نمی آید:cry:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فريدون مشيري....فلسفه حيات

فريدون مشيري....فلسفه حيات

ساحل افتاده گفت : « گر چه بسي زيستم
هيچ نه معلوم شد آه که من كيستم .»
موج ز خود رفته اي، تيز خراميد و گفت :
« هستم اگر مي روم گر نروم نيستم . »
(( محمد اقبال لاهوري ))
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند .
اين، تن فرسوده را،
پاي به دامن كشيد؛
و آن سر آسوده را،
سوي افق ها كشاند .
***
ساحل تنها، به درد
در پي او ناله كرد:
- (( موج سبكبال من،
بي خبر از حال من،
پاي تو در بند نيست !
بر سر دوشت، چو من،
كوه دماوند نيست !
« هستم اگر مي روم » ! خوشتر ازين پند نيست .
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست . ))
***
ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ اي دل انديشمند ؟
گفت : - (( به پايان راه، هر دو به هم مي رسند ! ))
عمر گذر كرده را غرق تماشام شدم :
سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم !
شوق در آمد ز پاي، پاي درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛
اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است !
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !
*****
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی است نازنین

و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد


شاملو​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می آیم و می گـریم در یـک شب بـارانی
وقتی که تو هم حتی این درد نمی دانی

در عمق نـگاه امشب جـز درد نمی گنجد
مانده است خوشی هایم در کیف دبستانی

لالایی بـاران را در گــوش دلــم خـوانـدنـد
صبح است دمی بنشین ای دل ، دل طوفانی

می بـارد و می ریزد بـر پـهنک رخـسارم
اشکی که نمی بینی رازی که نمی دانی

بـر سایـه ی دیـواری آویـختم از انـدوه
می ریخت فرو بر سر ویرانی و ویرانی

بـاران نـگاهـم را بــر آینه مـی بــارم
این کیست در آئینه تندیس پریشانی

شعرمن و شعرتو خون شیهه ی طوفانهاست
بـر دار و ببر مـارا دریـا تـو بــه مهمانی

در جاده به دنبالت می آیم و کوچت را
می بینم و می گریم در یک شب بارانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی
سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خون ریزت

برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی
فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت

لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن
بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت

جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی
اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت

دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت

دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
 

ghisoo_tala

عضو جدید
درد
من اگر دیوانه ام
با زندگی، بیگانه ام..
مستم اگر، یا گیج و سرگردان و مدهوشم!
اگر بیصاحب و بی چیز و ناراحت:
خراب اندر خراب و خانه بردوشم!
اگر فریاد منطق هیچ تاثیری ندارد:
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم: مردم
شما ای مردم عادی:
که من احساس انسانی خود را
بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم:
هزاران درد دارم! .. درد دارم! ...
 

amir ut

عضو جدید
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی است نازنین

و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد


شاملو​
به اندیشیدن خطر مکن
 

ghisoo_tala

عضو جدید
چرا ايمان نيست ؟؟؟؟؟


دهان دختر زيبا تهي ز دندان است



كه هر شكسته دندان بهاي يك نان است



هيچ كس فكر نكرد در آبادي ويران شده ديگر نان نيست



و همه مردم ده بانگ برداشتند كه چرا سيمان نيست



و كسي فكر نكرد كه چرا ايمان نيست



و زماني شده است كه به غير از انسان هيچ چيز ارزان نيست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چه می خواهم خدايا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جويد نگاه خسته من ، چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان می گريزم ، به كنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها ، به بيمار دل خود می دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من، به ظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند ، برويم چون گلی خوشبو شكفتند

ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا ديوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل ديوانه من ، كه می سوزی از اين بيگانگی ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد ، خدا را بس كن اين ديوانگی ها

از فروغ فرخ زاد
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
کودکان کامل اردیبهشت راه غریب گریه را بر عبور آواز من بسته بودند، صدایــم به سایــه ســـار دره نمی رسید ، تو آنسوتر از ردیف صنوبران پای پرچین پسینی شکسته شاید کتابی از نشانی دوستانمان را ورق می زدی . زنان کوچه می گویند به گمانم ترا در صف صحبت آرزویی دور دیده اند ، حالا همه ی همسایه ها می دانند من هر غروب ، غروب هر پنجشنبه تا شب التماس به جستجوی عکس کوچکی از تو بالای کارنامه ی سال آخرت ، هی گنجه و پشت و روی خانه را در خواب خاطره می گردم ، پس نشانی تو را کی در هراس گمشــدن از دســت داده ام ری را؟

سید علی صالحی
 

ادمک تنها

عضو جدید
اغاز

اغاز

چه خوش بود صبح امروز من
وضوساختم با نگاه شبنم
خواندم نمازم راباتكبير چكاوك
صبحانه ام را با موريان خوردم
ترك كردم صبح را به گذشته پرداختم
خنده اغازم بود ديگران سرمست
روز من خوش بود يادگل شبنم
با چمن ها گفتم
با گربه رقصيدم
بابلبل خنديدم
ادم ها ديوانه ديدن من،من هم به ساز خودميرقصيدم
تا انكه ديدم من گدايي در شهر
مينوازد با اسم الباقي بحر سكه اي كم ارز
شرف را به باد ميداد وگدايي ميكرد
روبرويش سطل زباله اي خالي
گربه اي سرگرم
بحر ان بود ميگشت با اميد به رسيدن
اما گربه شرف داشت
گدايي بر او حرام بود
در زباله دان بود ونمي فروخت شرفش را

مي دزديدولي گدايي نميكرد
گاه گاه ساعتي در پي موش ميرفت
اخر باشرف بود گدايي نمي كرد
گدا چشم به دست بزرگان داشت
گذر كردم از ان وگذشته اغاز شد
تا انگه كه تمام شد برگشتم
سرايم سر اغاز وجودم بود
درختاني داشت به زيبايي خدا
برگ هايش لانه گنجشكها
شاخه هايش جايي بحر ايستادن خدا
ومن تنها بودم ياران
درب خانه را گشودم
گنجشكي خوش امد گفت
گل لاله خنديدوپيچكي پيچيد
اب حوض گاه گاه به اسمان ميرفت
وبچه ماهي ها سراغ فواره ميرفت
همه شان مشعوف ومن از ديدنشان بيهوش
برسفره ناهار گربه ها بودند
مورچه ها معمول
ان گوشه ديگر گنجشككي مظلوم
گربه ميدانست
گنجشك را من پناهش دادم
اما طبيعتش وحشي بود
تا انكه شب امد
ستاره هم خانه
ماه هم از دور لبخندي بر لبانش
ومن خوابيدم
 

ghisoo_tala

عضو جدید
آقا لجم می گیرد از شب ، وقت رفتن
وقتی که می گویی خداحافظ ، و از من...
چیزی نمی ماند به جز یک بغض ناجور
یک جسم خسته ، روح زخمی ، حس مردن
اصلا بدم می آید از ساعات نه ، ده !
این لحظه های لعنتی را هی شمردن
هفت خبیث و حکم و فال و دست آخر –
- با حکم دل در دست هایت جان سپردن!
من کل عمرم با تو ، یا در انتظارم
یا اینکه دلتنگ تو در حال شکستن
فکری کن آقا من هراسانم از این حس
دنیا اگر با ما نسازد ، با تو یا من؟!
یک شب زبانم لال اگر از من برنجی ؟
یا جای بانو پر شود با کار کردن؟
یک هو اگر دنیایمان را مه بگیرد؟
در حد دیگر غیر ِ خود چیزی ندیدن؟!
آقا؟ جهان که خانه ی آرام ما نیست
دندان و چنگ و دشنه می خواهد نمردن
می ترسم و حق دارم از دنیا بترسم
کاری ندارد این زمانه ، دل گسستن!
آقا! لجم می گیرد از شب ، از زمانه
از بغض هایم را فرو خوردن ، نگفتن
این چیز ها هم دردهامان را دوا نیست :
« آغوش ها را باز کردن ، چشم بستن »
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نیایش
مبادا آسمان بی‌بال و پر بار
مبادا در زمین دیوار بی‌در

مبادا هیچ سقفی بی‌پرستو
مبادا هیچ بامی بی‌کبوتر
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو می ایی تو می ایی
یقین دارم كه می ایی
زمانی كه مرا در بستر سردی میان خاك بگذارند تو می ایی.
یقین دارم كه می ایی.
پشیمان هم...
دو دستت التماس امیز ، می اید به سوی من
ولی پر می شود از هیچ
دستی دست گرمت را نمی گیرد.
صدایت در گلو بشكسته و الوده با گریه
به فریادی مرا با نام میخواند و می گویی كه اینك من
سرم بشكن
دلم را زیر پا له كن
ولی برگرد

همه فریاد خشمت را به جرم بی وفایی ها
دورنگی ها
جدایی ها به روی صورتم بشكن
مرو ای مهربان بی من كه من دور از تو تنهایم!
ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.
لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت را نمی خواند.
دگر ان سینه ی پر مهر ان سد سكندر نیست كه سر بر روی ان بگذاری و درد درون گویی
تو می ایی زمانیكه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد
هراسان
هر كجا
هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید
مبادا بر نگاه دیگری افتد.
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند
محالست اینكه بتوانی بر ان چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و ارزو ریزی
نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی
بلبهایم كلام شوق بنشانی.
محالست اینكه بتوانی دوباره قلب ارام مرا
قلبی كه افتادست از كوبش بلرزانی
برنجانی
محالست اینكه بتوانی مرا دیگر بگریانی.
تو می ایی یقین دارم ولی افسوس ان پیكر كه چون نیلوفری افتاده بر خاكست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی ارد
بدیوار بلند پیكر گرمت نمی پیچد
جدا از تكیه گاهش در پناه خاك می ماند و در اغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های ان زیبا لباس اخرینش
نرم میلغزد.
جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو...
دگر ان دستها هرگز بر ان گیسو نمی لغزد
پریشانش نمی سازد
دلی انجا نمی بازد.
تو می ایی یقین دارم.
تو با عشق و محبت باز می ایی ولی افسوس...
ان گرما بجانم در نمیگیرد
بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد.
یقین دارم كه می ایی.
بیا ای انكه نبض هستیم در دستهایت بود.
دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.
بیا ای انكه رگهای تنم با خون گرم خود تماما
معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاكیزه ی گرمم برویانند.
یقین دارم كه می ایی
بیا
تا اخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.
نگاهت غرق در اشك پشیمانی بروی پیكرم باشد.
دلت را جا گذاری شاید انجا
تا كه سنگ بسترم باشد!
هما مير افشار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا