بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلت را بکن صندوقچه‌ی حرف‌هایت!
آدم اگر صندوقچه‌ی اسرار نباشد دلش می‌شود دروازه‌ی مصر ...
در سال‌های قحطی، همه به طمعِ گرفتنِ آنچه خود ندارند می‌آیند و در سال‌های فراوانی مصر را از یادهایشان می‌برند!!
...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بال هایم سوخت از خورشید و باز
در خیال اوج پروازم هنوز
غرقه در آتش میان موج خون
ساحل مرغان آوازم هنوز
بی که بی بال به خاکم افکند
آسمان را بال خود پنداشتم
گرچه بودم همقفس با اختران
در دل یاران سحرها داشتم
دست ما و من به چشمت خاک ریخت
هست را چون نیست با من کار نیست
می پرم با بال خورشید و دگر
جان من زنجیری رفتار نیست
آن شبانگردی که غرق نور گشت
دیگرش پروای ساحل نیست ، نیست
دام ظلمت ناتوان از صید اوست
بر کران بنشستگان باید گریست
ای تو بال ذره های ناامید
در خیال اوج پروازی هنوز ؟
غرقگان را همنفس در عمق درد
ساحل مرغان آواز هنوز ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد

کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد

دلی کو عاشق رویت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد

بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند
دل مجروح من پیشش سپر باد

چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد

مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد

به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زير برف است تمناي شناكردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات
مانده تا سيني ما پرشود از صحبت سنبوسه و عيد
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد
پس چه بايد بكنم
من كه در لختترين موسم بي چهچهه سال
تشنه زمزمه ام ؟
بهتر آن است كهبرخيزم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سرشک نیاز

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سخر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين وجودي كه در نور ادراك
مثل يك خواب رعنا نشسته
روي پلك تماشا
واژه هاي تر و تازه مي پاشد
چشم هايش
نفي تقويم سبز حيات است
صورتش مثل يك تكه تعطيل عهد دبستان سپيد است
سال ها اين سجود طراوت
مثل خوشبختي ثابت
روي زانوي آدينه ها مي نشست
صبح ها مادر من براي گل زرد
يك سبد آب مي برد
من براي دهان تماشا
ميوه كال الهام مي بردم
اين تن بي شب و روز
پشت باغ سراشيب ارقام
مثل اسطوره مي خفت
فكر من از شكاف تجرد به او دست مي زد
هوش من پشت چشمان او آب ميشد
روي پيشاني مطلق او
وقت از دست مي رفت
پشت شمشاد ها كاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره مي كرد
اين حراج صداقت
مثل يك شاخه تمر هندي
در ميان من و تلخي شنبه ها سايه مي ريخت
يا شبيه هجومي لطيف
قلعه ترسهاي مرا مي گرفت
دست او مثل يك امتداد فراغت
در كنار تكاليف من محو مي شد
واقعيت كجا تازه تر بود ؟
من كه مجذوب يك حجم بي درد بودم
گاه در سيني فقر خانه
ميوه هاي فروزان الهام را ديده بودم
در نزول زبان خوشه هاي تكلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند مي شد
از پريشاني اطلسي ها
روي وجدان من جذبه مي ريخت
شبنم ابتكار حيات
روي خاشاك
برق مي زد
يك نفر بايد از اين حضور شكيبا
با سفر هاي تدريجي باغ چيزي بگويد
يك نفر بايد اين حجم كم را بفهمد
دست او را براي تپش ها اطراف معني كند
قطره اي وقت
روي اين صورت بي مخاطب بپاشد
يك نفر بايد اين نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند
يك نفر بايد از پشت درهاي روشن بيايد
گوش كن يك نفر مي دود روي پلك حوادث
كودكي رو به اين سمت مي آيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سرشک نیاز

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سخر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟
راز سر گردان عاشق پیشه‌ی غم کشته را؟

آب چشم من ز سر بگذشت و می‌گویی: بپوش
چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟

جان شیرین منست آن لب، بهل تا می‌کشد
در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را

آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش
باغبان از سرزنش می‌کشت سرو کشته را

خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت
با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟

آسمان برنامه‌ی عمرم نبشتست این قضا
در نمی‌شاید نوشتن نامه‌ی بنوشته را

خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم
این زمان در خاک می‌جویم بهشت هشته را

کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر می‌رود
هم به پایان برد می‌باید سر این رشته را

اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی
آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن عشق

آن عشق که دیده گریه آموخت ازو
دل در غم او نشست و جان سوخت ازو
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت ازو

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان
چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به من ز بوی تو باد صبا دریغ نکرد
ز آشنا نفس آشنا دریغ نکرد
چو غنچه تنگ دلی هرگزش مباد آن گل
که بوی خوش ز نسیم صبا دریغ نکرد
صفای ایینه ی روی آن پری وش باد
که با شکسته دلان از صفا دریغ نکرد
جفا ز بخت بد خویش می کشم من زار
وگرنه یار به من از وفا دریغ نکرد
حبیب من چه بهشتی طبیب مشفق بود
که دید درد مرا و دوا دریغ نکرد
همیشه بر سر او سایبان دولت باد
که سایه از سرما چون هما دریغ نکرد
چه بخت بود که آن سر کشیده سرو بلند
ز آب دیده ی من خاک پا دریغ نکرد
بر آستان نظر اشک پرده دار دل است
بیا که دیده ی من از تو جا دریغ نکرد
از آن لب شکرینم به بوسه ای بنواز
که سایه با تو چو نی از نوا دریغ نکرد


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دريچه باز قفس بر تازگي باغ ها سرانگيز است
اما بال از جنبش رسته است
وسوسه چمن ها بيهوده است
ميان پرنده و پرواز فراموشي بال و پر است
در چشم پرنده قطره بينايي است
ساقه به بالا مي رود ميوه فرو مي افتد دگرگوني غمناک است
نور آلودگي است نوسان آلودگي است رفتن آلودگي
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است
چشمانش پرتو ميوه ها را مي راند
سرودش بر زير و بم شاخه ها پيشي گرفته است
سرشاري اش قفس را مي لرزاند
نسيم هوا را مي شکند : دريچه قفس بي تاب است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بام را بر افکن و بتاب که خرمن تيرگي اينجاست
بشتاب درها را بشکن وهم را دو نيمه کن که منم هسته اين بار سياه
اندوه مرا بچين که رسيده است
ديري است که خويش را رنجانده ايم وروشن آشتي بسته است
مرا بدان سو بر به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام
به سرچشمه ناب هايم بردي نگين آرامش گم کردم و گريه سر دادم
فرسوده راهم چادري کو ميان شعلهو باد دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود که آبشخور جاندار من است
و مبادا غم فروريزد که بلند آسمانه ريباي من است
صدا بزن تا هستي بپا خيزد گل رنگ بازد پرنده هواي فراموشي کند
ترا ديدم از تنگناي زمان جستم ترا ديدم شور عدم در من گرفت
و بينديش که سودايي مرگم کنار تو زنبق سيرابم
دوست من هستي ترس انگيز است
به صخره من ريز مرا در خود بساي که پوشيده از خزه نامم
بروي که تري تو چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغاي چشم و ستاره فرو نشست بمان تا شنوده آسمان ها شويم
بدرآ بي خدايي مرا بياگن محراب بي آغازم شو
نزديک آي تا من سراسر من شوم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
وگر دست محبت سوی كسی یازی
به اكراه آورد دست از بغل بیرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسكلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
مهدی اخوان ثالث
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لب ها مي لرزند شب مي تپد جنگل نفس مي کشد
پرواي چه داري مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را مي فشارم و باد شقايق دوردست را پر پر مي کند
به سقف جنگل مي نگري ستارگان درخيسي چشمانت مي دوند
بياشک چشمان تو ناتمام است و نمناکي جنگل نارساست
دستانت را مي گشايي گره تاريکي مي گشايد
لبخند مي زني رشته رمز مي لرزد
مي نگري رسايي چهره ات حيران مي کند
بيا با جاده پيوستگي برويم
خزندگان درخوابند دروازه ابديت باز است آفتابي شويم
چشمان را بسپاريم که مهتاب آنايي فرود آمد
لبان را گم کنيم که صدا نابهنگام است
در خواب درختان نوشيده شويم که شکوه روييدن در ما مي گذرد
باد مي شکند شب راکد مي ماند جنگل از تپش مي افتد
جوشش اشک هم آهنگي را مي شنويم و شيره گياهان به سوي ابديت مي رود
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌یِ دريایِ سردِ شب
پُرشعله می‌فروزد.
آيا چه اتفاق؟
کاخی است سربلند که می‌سوزد؟
يا خرمنی ــ که مانده ز کينه
در آتشِ نفاق‌ــ؟

هيچ اتفاق نيست!
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌یِ شب شعله‌می‌زند،
وين‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کارِ خويش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتی است که، با هر چه پيشِ دست،
رویِ سياه را
سازد سياه‌تر.



آری! در اين کنار
هيچ اتفاق نيست:
در دور دست آتشی اما نه دودناک،
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام اي شب معصوم
سلام اي شبي كه چشمهاي گرگ هاي بيابان را
به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي كني
و در كنار جويبارهاي تو ارواح بيد ها
ارواح مهربان تبرها را مي بويند
من از جهان بي تفاوتي فكرها و حرفها و صدا ها مي آيم
و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حركت پاهاي مردميست
كه همچنان كه ترا مي بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا مي بافند
سلام اي شب معصوم
ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله ايست ...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب همه غم‌های عالم را خبر کن !
بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن !
ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین !
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین !
در پرده های اشک پنهان، کرده بالین !
ای میهن، ای داد !
از آشیانت بوی خون می‌آورد باد !
بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است !
آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد ؟
ای میهن، ای غم !
چنگ هزار آوای باران‌های ماتم !
در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق ؟
مرغی که می خواند
مرغی که می خواست
پرواز باشد

ای میهن، ای پیر
بالنده‌ی افتاده، آزاد زمین‌گیر !
خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
.
ای میهن ! در اینجا سینه‌ی من چون تو زخمی است
...
در اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد
،
دمادم، دمادم ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مانده در آستانه‌ی بهت
خیره و مات
من هستم!
بر محیطِ حجمی
سرشارتر از تهی احساس، رقصیده
من هستم!
مرثیه‌ای ناهمگون را می‌مانی
گاه ترک خورده
گاه شکسته
گاه ویرانه
آن ناگاهِ رویایی را چگونه است که نمی‌بینم‌ات؟!
با دشنه‌ای کین‌آلود بر قلب هستی خویش زخمه می‌زنی
که چه؟
دیوانه‌وار بر طبل بی‌عاری لحظه‌های خویش ضرب می‌گیری
که چه؟
برای توام شاید
زمزمه‌گونه‌ای خیال‌انگیز‌،
یا لالایی خوابی گران که به گاه آمده است؟!
با تو بگویم؛
تاپ تاپ دل‌ات بی‌صداست
هیاهوی ذهن‌ات بی‌صداست
نگاه‌ات بی‌صدا
صدای‌ات بی‌صداست.
آن که غریب و نا‌آشنا می‌نگرد
من هستم!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرچشمه رويش هايي دريايي پايان تماشايي
تو تراويدي باغ جهان تر شد ديگر شد
صبحي سر زد مرغي پر زد يك شاخه شكست خاموشي هست
خوابم برد خوابي ديدم تابش آبي در خواب لرزش برگي در آب
اين سو تاريكي مرگ آن سو زيبايي برگ اينها چه آنها چيست ؟ انبوه زمان چيست ؟
اين مي شكفد ترس تماشا دارد آن مي گذرد وحشت دريا دارد
پرتو محرابي مي تابي من هيچم : پيچك خوابي بر نرده اندوه تو مي پيچم
تاريكي پروازي روياي بي آغازي بي موجي بي رنگي درياي هم آهنگي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در جوي زمان در خواب تماشاي تو مي رويم
سيماي روان با شبنم افشان تو مي شويم
پرهايم ؟ پرپر شده ام چشم نويدم به نگاهي تر شده ام
اين سو نه آن سو يم
و در آن سوي نگاه چيزي را مي بينم چيزي را مي جويم
سنگي مي شكنم رازي با نقش تو مي گويم
برگ افتاد نوشم باد : من زنده به اندوهم ابري رفت من كوهم : مي پايم من بادم : مي پويم
در دشت دگر افسوسي چو برويد مي آيم مي بويم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها به تماشاي چه اي ؟
بالا گل يك روزه نور
پايين تاريكي باد
بيهوده مپاي شب از شاخه نخواهد ريخت و دريچه خدا روشن نيست
از برگ سپهر شبنم ستارگان خواهد پريد
تو خواهي ماند و هراس بزرگ ستون نگاه و پيچك غم
بيهوده مپاي
برخيز كه وهم گلي زيمن را شب كرد
راهي شو كه گردش ماهي شيار اندوهي در پي خود نهاد
زنجره را بشنو : چه جهان غمناك است و خدايي نيست و خدايي هست و خدايي
بي گاه است به بوي و به رو و چهره زيبايي در خواب دگر ببين
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر درختي از خزان ، بي برگ شد
يا كِرِخت از سورت سرماي سخت
هست اميدي كه ابر فرودين
برگها روياندش از فرٌ بخت
بر درخت زنده ، بي برگي چه غم؟
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]واي بر احوال برگ بي درخت [/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انجير کهن سر زندگي اش رامي گسترد
زمين باران را صدا مي زند
گردش ماهي آب را مي شيارد
باد ميگذرد چلچله مي چرخد و نگاه من کم مي شود
ماهي زنجيري آب است و من زنجيري رنج
نگاهت خاک شدني لبخندت پلاسيدني است
سايه را بر تو فرو افکنده ام تا بت من شوي
نزديک تو مي آيم بوي بيابان مي شنوم : به تو مي رسم تنها مي شوم
کنار توتنهاتر شدهام
از تو تا اوج تو زندگي من گسترده است
از من تا من تو گسترده اي
با تو بر خوردم به راز پرستش پيوستم
از تو براه افتادم به جلوه رنج رسيدم
و با اينهمه اي شفاف
با اين همه اي شگرف
مرا راهي از تو بدر نيست
زمين باران را صدا مي زند من ترا
پيکرت را زنجيري دستانم مي سازم تا زمان را زنداني کنم
باد مي دود و خاکسترش تلاشم را مي برد
چلچله مي چرخد گردش ماهي آب را مي شيارد فواره مي جهد : لحظه من پر مي شود
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رنگي كنار شب
بي حرف مرده است
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته ي هر آهنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك
مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ بي تكان
لغزانده چشم را
بر شكل هاي در هم پندارش
خوابي شگفت مي دهد آزارش
گلهاي رنگ سرزده از خاك هاي شب
در جاده اي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار
هر دم پي فريبي اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار
بندي گسسته است
خوابي شكسته است
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گلهاي رنگ را
از ياد برده است
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است



مرگ رنگ از سهراب
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جهان آلوده ي خواب است
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش هر بانگ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو ميخواندم در گوش
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست
شب از وحشت گرانبار است
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است ؟



سهراب سپهری
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا