sariii
کاربر بیش فعال
همانطور که گفتم من خيلي بزرگ شده ام ، ديگر با شنيدن کسينوس ايکس خنده ام نمي گيرد!
ديگر راحت گريه نمي کنم.
اين را ياد گرفتم که بايد خيلي چيزها را در خودم بريزم تا وقتي پر و سنگين شدم در يک اتاق کوچک از جنس خاک فرو بروم جوري که ديگر کسي نتواند من را بيرون بکشد!
همانطور که گفتم من خيلي بزرگ شده ام!
طوري که بچه هاي کوچک من را عمو صدا مي ز...نند حتي اگر نسبت فاميلي هم با آنها نداشته باشم!
طوري که هورمون هاي مردانه ام روي صورتم خودشان را به صورت مو نشان مي دهند!
طوري که مردم روي من بيشتر حساب باز مي کنند حتي اگر همان حرفهاي بچه گانه قبل را بزنم.
مادرم ديگر قصه لک لک هايي را که بچه ها را دم در خانه ها مي گذارند ،برايم تعريف نمي کند.چون مي داند که من مي دانم که همه زندگي روي تخت خلاصه شدني است!
من حتي انقدر بزرگ شده ام که مي توانم به جاي اينکه بروم و در اتاق مشق هايم را بنويسم ، بمانم و در اتاقي ديگر مشق هاي ديگران را تصحيح کنم! حتي اگر خودم هنوز مشقهايم را تمام نکرده باشم!
من انقدر بزرگ شده ام که مي توانم دروغ بگويم! و اين موهبتي بزرگ است که نصيب هيچ بچه اي نمي شود.
ديگر چيز جالبي برايم وجود ندارد.کلمات قلمبه زيادي را از آدم بزرگ هاي ديگر ياد گرفته ام. احتمالا آنها هم مي خواهند به من نشان دهند که بزرگ شده اند و اين کلمات را به کار مي برند.
من انقدر بزرگ شده ام که بقال سر کوچه مان ديگر براي خريدن سيگار به من چپ چپ نگاه نمي کند!
انقدر بزرگ شده ام که ديگران به خود اجازه مي دهند که از من سوءاستفاده کنند.
انقدر بزرگ شده ام که ديگر اين که چگونه بندهاي کفشم را ببندم برايم بزرگ ترين مسئله زندگيم نيست.
ديگر با لذت جلوي مغازه اسباب بازي فروشي خيمه نمي زنم. چون خودم يک اسباب بازي نسبتا سرگرم کننده شده ام!
يک روز پدرم به من گفت : بچه ها مي خواهند بزرگ شوند ، و بزرگتر ها مي خواهند بچه باشند!
من انقدر بزرگ شده ام که مي خواهم بچه باشم!
وقتي همه اين چيزها را کنار هم مي گذارم ، مي بينم که بزرگ شدن آنقدر ها هم که فکر مي کردم لذت بخش نيست.
ديگر راحت گريه نمي کنم.
اين را ياد گرفتم که بايد خيلي چيزها را در خودم بريزم تا وقتي پر و سنگين شدم در يک اتاق کوچک از جنس خاک فرو بروم جوري که ديگر کسي نتواند من را بيرون بکشد!
همانطور که گفتم من خيلي بزرگ شده ام!
طوري که بچه هاي کوچک من را عمو صدا مي ز...نند حتي اگر نسبت فاميلي هم با آنها نداشته باشم!
طوري که هورمون هاي مردانه ام روي صورتم خودشان را به صورت مو نشان مي دهند!
طوري که مردم روي من بيشتر حساب باز مي کنند حتي اگر همان حرفهاي بچه گانه قبل را بزنم.
مادرم ديگر قصه لک لک هايي را که بچه ها را دم در خانه ها مي گذارند ،برايم تعريف نمي کند.چون مي داند که من مي دانم که همه زندگي روي تخت خلاصه شدني است!
من حتي انقدر بزرگ شده ام که مي توانم به جاي اينکه بروم و در اتاق مشق هايم را بنويسم ، بمانم و در اتاقي ديگر مشق هاي ديگران را تصحيح کنم! حتي اگر خودم هنوز مشقهايم را تمام نکرده باشم!
من انقدر بزرگ شده ام که مي توانم دروغ بگويم! و اين موهبتي بزرگ است که نصيب هيچ بچه اي نمي شود.
ديگر چيز جالبي برايم وجود ندارد.کلمات قلمبه زيادي را از آدم بزرگ هاي ديگر ياد گرفته ام. احتمالا آنها هم مي خواهند به من نشان دهند که بزرگ شده اند و اين کلمات را به کار مي برند.
من انقدر بزرگ شده ام که بقال سر کوچه مان ديگر براي خريدن سيگار به من چپ چپ نگاه نمي کند!
انقدر بزرگ شده ام که ديگران به خود اجازه مي دهند که از من سوءاستفاده کنند.
انقدر بزرگ شده ام که ديگر اين که چگونه بندهاي کفشم را ببندم برايم بزرگ ترين مسئله زندگيم نيست.
ديگر با لذت جلوي مغازه اسباب بازي فروشي خيمه نمي زنم. چون خودم يک اسباب بازي نسبتا سرگرم کننده شده ام!
يک روز پدرم به من گفت : بچه ها مي خواهند بزرگ شوند ، و بزرگتر ها مي خواهند بچه باشند!
من انقدر بزرگ شده ام که مي خواهم بچه باشم!
وقتي همه اين چيزها را کنار هم مي گذارم ، مي بينم که بزرگ شدن آنقدر ها هم که فکر مي کردم لذت بخش نيست.