آرزوی یک کشیشی این بوده که دنیا و جهان هستی خودشا بتونه یه تغییری بده بعد از یه مدت که میگذره میفهمه که نمیتونه تصمیم میگیره که قاره خودشا یه تغییراتی توش ایجاد کنه ولی دوباره یه مدت که میگذره بازم میبینه که نمیتونه تصمیم میگره که کشور خودشا متحول کنه دوباره میبینه که نمیتونه با خودش بذار خانواده خودم را تغییری توش ایجاد کنم موفق به انجام اون کار هم نمیشه در آخر عمرش میگه کاش خودم را تغییر داده بودم