المپیاس؛ مادر اغواگر
پشت سر مادر «اسکندر» حرف وحدیث فراوان است. میگویند دوران
کودکی او در فضایی آکنده از شهوت و خشونت گذشت. آن دوره البته هنوز
«فروید» ظهور نکرده بود که اسکندر را بهعنوان یک نمونه قابل مطالعه مورد
بررسی قرار دهد. با این همه خیلیها رفتار و میل به جهانگشایی اسکندر
را ناشی از همان دوران کودکی و احتمالاً «عقیده ادیپ» میدانند!چه
میگفتیم؟ بحث، بحث خیانت بود و حرف و حدیثهای پشت سر مادر
اسکندر. به روایتی «المپیاس» - مادر اسکندر- یکی از خائنان سرشناس
تاریخ است. در اینکه المپیاس به «فیلیپ» - پدر اسکندر- خیانت میکرد،
جای هیچ تردیدی نیست. چگونگی خیانت زنی که تفریحش نوازش مارهای
افعی زهرآگین و پیچاندنشان به دور خود بود، البته روایتهای مختلفی دارد.
معتبرترین آن ها اینکه المپیاس با یکی از سربازان فیلیپ رابطه داشته است
و بهوسیله او، همسرش را به قتل رسانده. احتمال دیگر هم اینکه او یکی از
کسانی بوده که در توطئه قتل فیلیپ نقش داشتهاند. هرچه که باشد،
المپیاس با رفتار اغواگرانه - به قول امروزیها اروتیک- و از طرفی خیانتش به
فیلیپ، نقش پررنگی در زندگی اسکندر داشت. او هم عامل اصلی به قدرت
رسیدن اسکندر بود و هم با احاطه کامل بر افکار پسرش او را تبدیل به
چهرهای تاریخی کرد. گرچه المپیاس خود هم یکی از زنان پرماجرای تاریخ
است؛ همسر پادشاه مقدونیه، یکی از خیانتکاران سرشناس جهان.
خیانت به ناپلئون، خیانت ناپلئون
«ناپلئون» شما را یاد چه چیزی میاندازد؟ بله، او در نهایت محکوم به خیانت
شد و در تبعید درگذشت. حالا اما فراتر از کلیگوییهای تاریخ، کمی هم
وارد جزئیات میشویم. از رابطه ناپلئون با «ژوزفین» - همسر اولش- چیزی
شنیدهاید؟ مثل تمام زوجهایی که فکر میکنند تافته جدابافته از دیگرانند، آن
ها هم تصور میکردند هیچکس مثل آن ها عاشق نیست. البته در اینکه
ناپلئون و ژوزفین روزهای عاشقانهای را با هم سپری کردند جای هیچ
تردیدی نیست. مسأله اما این است که هر عشقی تاریخ مصرف دارد. پس
روزهای دیگری هم از راه رسید. حالا به این موضوع فکر کنید که وقتی
ناپلئون از نبرد بازگشت و با خیانت ژوزفین مواجه شد، چه گفت؟ احتمالاً این
یکی از جملههای تاریخی درباره خیانت است: «خدای من! پس از مدتها
یک دغدغه شخصی!» از ناپلئون چه انتظاری داشتید؟ او مرد جنگ بود و لابد
انتظار نداشتید که به همین سادگی شکست را بپذیرد. به هر حال این اتفاق
مقدمهای برای پایان عشق رویایی ناپلئون و ژوزفین بود. گرچه عدهای از
مورخان هم خیانت را فقط بهانه میدانند و میگویند امپراتور فرانسه در اوج
قدرت از همسرش خسته شده بود. به هر حال ناپلئون دیگر علاقهای به
ژوزفین نداشت و چشمهایش دنبال دختر پادشاه اتریش بود. در تأیید اینکه
ناپلئون هم خود تمایلی به خیانت داشت همین جمله از او بس که: «این چه
قانونی است که مردها را وادار میکند تنها یک همسر داشته باشند؟»
مشکل ناپلئون اما این بود که کلیسای کاتولیک سدی محکم برابر طلاق او از
ژوزفین بود. او به پاپ متوسل شد تا بلکه فتوای طلاق دهد. پاپ اما به
هیچقیمتی حاضر نشد قوانین را زیر پا بگذارد. این بود که ناپلئون دست به
اقدامی بیسابقه زد. او به سنای فرانسه رفت و مشکلش را با سناتورها
درمیان گذاشت. ناپلئون از آن ها خواست برای آزاد کردن او از این قید که
نوعی حمایت از اصل آزادی است رای به طلاق ژوزفین بدهند. در نهایت
سناتورها با وجودی که میدانستند این اقدام خلاف آموزشهای کلیسا
است، از ترس جان یا نان یا هر چه، رأی به طلاق ژوزفین دادند. به این ترتیب
امپراتور فرانسه تبدیل به یکی از چهرههای برجسته تاریخ شد که هم خیانت
دیدهاند و هم خیانت کردهاند. به هر حال ناپلئون مرد بزرگی بود، نبود؟!
تراژدی ویکتور و آدل
«آدل فوشر» سبزه بود. او موهای مشکی داشت و ابروانی کمانی. «آدل» در
16 سالگی زیبا و جذاب بود. او اولین عشق «ویکتور هوگو» بود. ویکتور و آدل
همدیگر را از بچگی میشناختند. دو خانواده فوشر و هوگو با هم صمیمی
بودند و بچههایشان با هم بزرگ شدند. آدل تنها کسی بود که ویکتور
عاشقانه تحسینش میکرد. ویکتور هوگو از همه کس و همه چیز داستان
ساخت اما خودش شخصیت اول یک تراژدی بود. زندگی عاشقانه ویکتور از
نوجوانی آغاز شد. او عاشق آدل، دختر همسایهشان بود. مادر ویکتور اما با
این رابطه مخالف بود و دختر خانواده فوشر را لایق این عشق نمیدانست. از
طرفی پدر آدل هم ویکتور را موجودی مغرور، دمدمیمزاج و تنپرور
میدانست. پس ویکتور و آدل ناچار شدند به شکل پنهانی این رابطه
عاشقانه را ادامه دهند. ویکتور هیچ تردیدی نداشت که این رابطه منجر به
ازدواج میشود. او حتی زیر اولین نامه عاشقانهاش را گستاخانه با عنوان
«همسر تو» امضا کرد. دو سال بعد، وقتی که تعداد نامههای رد و بدل شده
بین آدل و ویکتور به 200 رسید، آن دو بالاخره با هم ازدواج کردند و حاصل این
ازدواج 5 فرزند بود. این اما تازه آغاز قصه بود؛ تراژدی ویکتور هوگو. آدل
همیشه معتقد بود که هیچ نیست، جز دختری فقیر از طبقه متوسط جامعه.
گرچه آدل ظاهر خوبی داشت اما بعدها ثابت شد که عقیده او درباره خودش
کم و بیش درست بوده است. آدل سربههوا و کمهوش بود. برای او نبوغ و
دستاوردهای ادبی همسرش تنها به خاطر ارزشهای مالی قابل توجه بود.
آدل هیچ وقت نفهمید که چرا ویکتور تمام شب را بیدار میماند و مینویسد.
عاقبت بعد از 10 سال مادام آدل هوگو مرتکب عملی شد که از آن شخصیت
اصلاً بعید نبود. روز عهدشکنی از راه رسید و آدل به همسرش خیانت کرد.
«چارلز سنتبوو»، جوانی بود که با ویکتور هوگو کار میکرد. ویکتور او را
دوست خود میدانست و به این جوان کمک کرد تا در حوزه شعر به تحقیق و
تفحص بپردازد. درست در همین دوران بود که سنتبوو به زندگی آدل هوگو
رخنه کرد. آدل به شکل پنهانی با سنتبوو در کلیسا ملاقات میکرد. وجه
تکاندهنده قضیه برای ویکتور این بود که روزگاری آدل به یاد ملاقاتهای
پنهانی «کوزت و ماریوس»، زیر یک درخت شاهبلوط به ملاقات او میآمد.
ویکتور هوگو بابت این خیانت رنج غیرقابل توصیفی را تحمل کرد. او که در
ناامیدی دست و پا میزد، تنها نوشت: «من به این عقیده رسیدهام که امکان
دارد کسی که مالک تمام عشق من است، دیگر به من علاقه نداشته باشد.
او دیگر به من اهمیت نمیدهد. مدرت زیادی است که من دیگر شاد
نیستم.»
پشت سر مادر «اسکندر» حرف وحدیث فراوان است. میگویند دوران
کودکی او در فضایی آکنده از شهوت و خشونت گذشت. آن دوره البته هنوز
«فروید» ظهور نکرده بود که اسکندر را بهعنوان یک نمونه قابل مطالعه مورد
بررسی قرار دهد. با این همه خیلیها رفتار و میل به جهانگشایی اسکندر
را ناشی از همان دوران کودکی و احتمالاً «عقیده ادیپ» میدانند!چه
میگفتیم؟ بحث، بحث خیانت بود و حرف و حدیثهای پشت سر مادر
اسکندر. به روایتی «المپیاس» - مادر اسکندر- یکی از خائنان سرشناس
تاریخ است. در اینکه المپیاس به «فیلیپ» - پدر اسکندر- خیانت میکرد،
جای هیچ تردیدی نیست. چگونگی خیانت زنی که تفریحش نوازش مارهای
افعی زهرآگین و پیچاندنشان به دور خود بود، البته روایتهای مختلفی دارد.
معتبرترین آن ها اینکه المپیاس با یکی از سربازان فیلیپ رابطه داشته است
و بهوسیله او، همسرش را به قتل رسانده. احتمال دیگر هم اینکه او یکی از
کسانی بوده که در توطئه قتل فیلیپ نقش داشتهاند. هرچه که باشد،
المپیاس با رفتار اغواگرانه - به قول امروزیها اروتیک- و از طرفی خیانتش به
فیلیپ، نقش پررنگی در زندگی اسکندر داشت. او هم عامل اصلی به قدرت
رسیدن اسکندر بود و هم با احاطه کامل بر افکار پسرش او را تبدیل به
چهرهای تاریخی کرد. گرچه المپیاس خود هم یکی از زنان پرماجرای تاریخ
است؛ همسر پادشاه مقدونیه، یکی از خیانتکاران سرشناس جهان.
خیانت به ناپلئون، خیانت ناپلئون
«ناپلئون» شما را یاد چه چیزی میاندازد؟ بله، او در نهایت محکوم به خیانت
شد و در تبعید درگذشت. حالا اما فراتر از کلیگوییهای تاریخ، کمی هم
وارد جزئیات میشویم. از رابطه ناپلئون با «ژوزفین» - همسر اولش- چیزی
شنیدهاید؟ مثل تمام زوجهایی که فکر میکنند تافته جدابافته از دیگرانند، آن
ها هم تصور میکردند هیچکس مثل آن ها عاشق نیست. البته در اینکه
ناپلئون و ژوزفین روزهای عاشقانهای را با هم سپری کردند جای هیچ
تردیدی نیست. مسأله اما این است که هر عشقی تاریخ مصرف دارد. پس
روزهای دیگری هم از راه رسید. حالا به این موضوع فکر کنید که وقتی
ناپلئون از نبرد بازگشت و با خیانت ژوزفین مواجه شد، چه گفت؟ احتمالاً این
یکی از جملههای تاریخی درباره خیانت است: «خدای من! پس از مدتها
یک دغدغه شخصی!» از ناپلئون چه انتظاری داشتید؟ او مرد جنگ بود و لابد
انتظار نداشتید که به همین سادگی شکست را بپذیرد. به هر حال این اتفاق
مقدمهای برای پایان عشق رویایی ناپلئون و ژوزفین بود. گرچه عدهای از
مورخان هم خیانت را فقط بهانه میدانند و میگویند امپراتور فرانسه در اوج
قدرت از همسرش خسته شده بود. به هر حال ناپلئون دیگر علاقهای به
ژوزفین نداشت و چشمهایش دنبال دختر پادشاه اتریش بود. در تأیید اینکه
ناپلئون هم خود تمایلی به خیانت داشت همین جمله از او بس که: «این چه
قانونی است که مردها را وادار میکند تنها یک همسر داشته باشند؟»
مشکل ناپلئون اما این بود که کلیسای کاتولیک سدی محکم برابر طلاق او از
ژوزفین بود. او به پاپ متوسل شد تا بلکه فتوای طلاق دهد. پاپ اما به
هیچقیمتی حاضر نشد قوانین را زیر پا بگذارد. این بود که ناپلئون دست به
اقدامی بیسابقه زد. او به سنای فرانسه رفت و مشکلش را با سناتورها
درمیان گذاشت. ناپلئون از آن ها خواست برای آزاد کردن او از این قید که
نوعی حمایت از اصل آزادی است رای به طلاق ژوزفین بدهند. در نهایت
سناتورها با وجودی که میدانستند این اقدام خلاف آموزشهای کلیسا
است، از ترس جان یا نان یا هر چه، رأی به طلاق ژوزفین دادند. به این ترتیب
امپراتور فرانسه تبدیل به یکی از چهرههای برجسته تاریخ شد که هم خیانت
دیدهاند و هم خیانت کردهاند. به هر حال ناپلئون مرد بزرگی بود، نبود؟!
تراژدی ویکتور و آدل
«آدل فوشر» سبزه بود. او موهای مشکی داشت و ابروانی کمانی. «آدل» در
16 سالگی زیبا و جذاب بود. او اولین عشق «ویکتور هوگو» بود. ویکتور و آدل
همدیگر را از بچگی میشناختند. دو خانواده فوشر و هوگو با هم صمیمی
بودند و بچههایشان با هم بزرگ شدند. آدل تنها کسی بود که ویکتور
عاشقانه تحسینش میکرد. ویکتور هوگو از همه کس و همه چیز داستان
ساخت اما خودش شخصیت اول یک تراژدی بود. زندگی عاشقانه ویکتور از
نوجوانی آغاز شد. او عاشق آدل، دختر همسایهشان بود. مادر ویکتور اما با
این رابطه مخالف بود و دختر خانواده فوشر را لایق این عشق نمیدانست. از
طرفی پدر آدل هم ویکتور را موجودی مغرور، دمدمیمزاج و تنپرور
میدانست. پس ویکتور و آدل ناچار شدند به شکل پنهانی این رابطه
عاشقانه را ادامه دهند. ویکتور هیچ تردیدی نداشت که این رابطه منجر به
ازدواج میشود. او حتی زیر اولین نامه عاشقانهاش را گستاخانه با عنوان
«همسر تو» امضا کرد. دو سال بعد، وقتی که تعداد نامههای رد و بدل شده
بین آدل و ویکتور به 200 رسید، آن دو بالاخره با هم ازدواج کردند و حاصل این
ازدواج 5 فرزند بود. این اما تازه آغاز قصه بود؛ تراژدی ویکتور هوگو. آدل
همیشه معتقد بود که هیچ نیست، جز دختری فقیر از طبقه متوسط جامعه.
گرچه آدل ظاهر خوبی داشت اما بعدها ثابت شد که عقیده او درباره خودش
کم و بیش درست بوده است. آدل سربههوا و کمهوش بود. برای او نبوغ و
دستاوردهای ادبی همسرش تنها به خاطر ارزشهای مالی قابل توجه بود.
آدل هیچ وقت نفهمید که چرا ویکتور تمام شب را بیدار میماند و مینویسد.
عاقبت بعد از 10 سال مادام آدل هوگو مرتکب عملی شد که از آن شخصیت
اصلاً بعید نبود. روز عهدشکنی از راه رسید و آدل به همسرش خیانت کرد.
«چارلز سنتبوو»، جوانی بود که با ویکتور هوگو کار میکرد. ویکتور او را
دوست خود میدانست و به این جوان کمک کرد تا در حوزه شعر به تحقیق و
تفحص بپردازد. درست در همین دوران بود که سنتبوو به زندگی آدل هوگو
رخنه کرد. آدل به شکل پنهانی با سنتبوو در کلیسا ملاقات میکرد. وجه
تکاندهنده قضیه برای ویکتور این بود که روزگاری آدل به یاد ملاقاتهای
پنهانی «کوزت و ماریوس»، زیر یک درخت شاهبلوط به ملاقات او میآمد.
ویکتور هوگو بابت این خیانت رنج غیرقابل توصیفی را تحمل کرد. او که در
ناامیدی دست و پا میزد، تنها نوشت: «من به این عقیده رسیدهام که امکان
دارد کسی که مالک تمام عشق من است، دیگر به من علاقه نداشته باشد.
او دیگر به من اهمیت نمیدهد. مدرت زیادی است که من دیگر شاد
نیستم.»