برای مادر...

Anne.70

عضو جدید
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودی که بهار
از همین پنجره می‌آمد و
مهمان دل ما می‌شد
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودی که همین پنجره بود
که به ما مژده ی باز آمدن چلچله ها را می‌داد
مادرم می‌ترسید...
مادرم می‌ترسید..
که لحاف، نیمه شب
از روی خواهر کوچک من پس برود
یا که وقتی باران می‌بارد
گوشه ی قالی ما تر بشود
هر زمستان سرما
روی پیشانی مادر
خطی از غم می‌کاشت
پنجره شیشه نداشت!!

 

Similar threads

بالا