چهقدر تنهاست
شاعری که عاشقانههاش
دست به دست میروند
به دست اویش اما،
نمیرسند!
آنقدر پرسه میزنم این کوچه را که
ـ تا ـ
باور کنی که گمشدهی این حوالیام
من که به رستخیز زبان وا نمیکنم
فریاد میشوم که:
بدون تو خالیام!
چهقدر تنهاست
شاعری که عاشقانههاش
دست به دست میروند
به دست اویش اما،
نمیرسند!
آنقدر پرسه میزنم این کوچه را که
ـ تا ـ
باور کنی که گمشدهی این حوالیام
من که به رستخیز زبان وا نمیکنم
فریاد میشوم که:
بدون تو خالیام!
تمام دلتنگیهایم را
به جای تو
در آغوش می کشم
چقدر جایت میان بازوانم خالیست
![]()
![]()
دوست دارم بر شبم مهمان شوی
بر کویر تشنه چون باران شوی
دوست دارم تا شب و روزم شوی
نغمه ی این ساز پر سوزم شوی
دوست دارم خانه ای سازم ز نور
نام تو بر سردرش زیبا ز دور
دوست دارم چهره ات خندان کنم
گریه های خویش را پنهان کنم
دوست دارم بال پروازم شوی
لحظه ی پایان و آغازم شوی
دوست دارم ناله ی دل سر دهم
یا به روی شانه هایت سر نهم
دوست دارم لحظه را ویران کنم
غم ، میان سینه ام زندان کنم
دوست دارم تا ابد یادت کنم
با صدایی خسته فریادت کنم
دوست دارم با تو باشم هر زمان
گر تو باشی،من نبارم بی امان
حکایت من
حکایت ماهی تنگ شکستـــه ایســـت
که روی زمین دل دل می زند ..
و حکایت تو
حکایت پسرک شیطان تیر کـــــمـان به دستی
که نفس های او را شـــــماره می کند ...
نه توانیست که از کوچه یارم گذرم
نه صبوری است که از دیدن او درگذرم
نه نشانی زوفاداری او می بینم
نه قراری است مرا که از غم او دربدرم
چه کنم چاره ندانم که خلاصی یابم
مانده ام بی سر و سامان و برفته ز برم
حاش لله که کسی باور ش از او بشود
این همه جور کز آن لعبت زیبا ببرم
هر چه من می کشم از دست دل خویش کشم
چون ز خویش است شکایت به که از دل ببرم
عاقبت عشق مرا دربدر و مفلس کرد
لیک راضی نشود دست بدارد ز سرم
شهریارا اثر عشق بگو با نامی
"پدر عشق بسوزد که در آورد پدرم "
خاطره هامـــن مــــــی روم !
تـــو مـــــی مــــانــی
بــا دنـیــایـــی از خــــاطـــــرات . . .
راســتـــی آن روز کـــــه دلـــــداده تــو شــــدم یــادت هست ؟
از آن جــا بـــه بـــعــدش را پـــاک کــــن . . . !
ای شیطان وقطی ترکم کردی انگار تنها ترین بودم حالا که اومدی انگار خودم یه خدا هستمخاطره ها و تو رفتی که نداستی من گوشه خلوت تنهائی خود میسوزمو تو رفتینبینی غم انباشه بر سینه من نشنوی ناله و فریاد دلم که ترا میخواندو تو رفتیندیدی تن من تا به سحرهمچو شمع سوخت نیامد پروانهبه تسلی دل بشکسته به تماشای دیدگان خونینمکه بجای اشک خونابه از آن می جوشیدو تو رفتیهمه احساس مرا با خود بردیدفن شد احساسمزیر خاکستر تنهائی من ماندم این گوشه در میان تل از خاطره هاتا ز یادم نرود خاطرات شب و روزم با تو گر چه این خاطره ها لحظاتی تلخ وشیرین داردلیک هر لحظه ی این خاطره هانقش بستند درون دل من و تو رفتیمن با همه خاطره ها تنها ماندم تنها ماندم
هوای دلم عجیب برایت گرفته !تعجب نكن ...
اگر شعر تازه ای ..
برای تو نمی نویسم !...
هیچ مدادی ..
وقتی خیس میشود ..
نمی نویسد !