هر کس رسالتی دارد
یکی نوید زندگی می آورد
دیگری پیام مرگ
و آن نوید بخش نیامده معنای زندگی...
smart student
دیگر رسالتی
ندارم
دیگر نمیدانم
دلیل زندگیم چه بوده
تنها
دلم میخواهد
از کودک گل فروش
تمام گلهایش را بخرم تا مبادا کسی کتکش بزند
دستان پیرمردی را بگیرم و از خیابان ردش کنم تا مبادا ماشینی به ان بزند
دستان پیرزنی در خانه سالمندان را نوازش کنم و ببوسم به حرمت انکه مادربزرگیست و مادریست تا درد تنهایی را نکشد
اینکه تمام فالهای کودک فال فروش را بخرم تا شاید او در فالم باشد
اینکه به نابینایی که نمیداند جلوی مسیرش چاهیست کمک کنم
همیشه این کارها را دوست داشتم بکنم
و گاهی هم کرده ام
مینشستم و سنگ صبوری بودم برای کسانی تا ارامش بخششان باشم و باعث لبخندشان میشدم
اما حال
تنهاتر از هر تنهایی هستم
که حرفی را نمیفهمد
صدایی را نمیشنود
و در سکوت همچون ادمی کر و لال به
اطرافیناش نگاه میکند
اما نمیداند
کدام یک واقعا دوستش دارند
و کدام یک دروغ میگوید و دوستش ندارد انگونه که نشان میدهد
تنها دلم صداقت میخواهد