Dokhtar-Irooni
عضو جدید
تا یپکthesunnrise منو یاد یه چیزی انداخت. یادمه یه روز زمستون داشتم از دانشگاه برمیگشتم. وقتی داشتم برمیگشتم پرندهها ییو دیدم که از روی زمین غذا میخورن. یه هوو گریهم گرفت یاده حیوون اییو پرندها و ادمیی ها ئای افتادم که گشنن، سردشون، به خدا گفتم خدایا یه جوری به من نشون بده که تو نمیذاری کسی گشنه بمونه و روزی همرو میدی تا من دلم آروم بگیره. همینو از خدا خواستم بعدش به راهم ادامه بدم. یادم رفته بود چیزیو که از خدا خسته بودم سر راه رفتم یه فروشگاه تا خرید کنم. من آب میوه خیلی دوست دارم، خیلیم تشنم بود. رفتم یه پاکت آب میوه برداشتم دستمو کردم تو کیفم یه هوو دیدم کیف پولم نیست، اما نمیدونم فروشنده مغز که یه خانوم بود چرا بدون اینکه اصلا بدون من کیف پولم نیست، بهم گفت احتیاجی نیست اینو بخری بردار امتحانش کن. من قبول کردم. اومدم تو ماشینم نشستم داره ابمیورو باز کردم او سر کشیدم گفتم آخیش خدا تشنم بودا! یه دفعه مثل برق گرفتها یاد درخواستی که از خدا کردم تا بهم یجوری بفهمون که نمیذاره هیشکی گشن بمونه افتادم. آره خدا خیلی زود جوابمو داد. بهم گفت بیا قشنگم، نگران نباش، من هستم.انقدر گریه کردم که خیلی سخت تونستم رانندگی کنم.
ازتون میخوام الان که داره هوا سرد میشه به فکر گشنها، پرنده ها، گربهها و همهٔ موجوداتی که خدا با عشق آفریده باشین. همتونو دوست دارم چون آفریدهٔ پروردگرین.



http://www.cultureunplugged.com/play...ken-a-la-Carte
ازتون میخوام الان که داره هوا سرد میشه به فکر گشنها، پرنده ها، گربهها و همهٔ موجوداتی که خدا با عشق آفریده باشین. همتونو دوست دارم چون آفریدهٔ پروردگرین.




http://www.cultureunplugged.com/play...ken-a-la-Carte