ساخت انیمیشن جدید کمپانی یونیورسال، به «پییر کافین» و «کریس رناد» سپردهشد که هر دو برای اولینبار، کارگردانی فیلم بلند را تجربه میکردند. کار در جولای ۲۰۱۰ اکران شده و در ایران به نام «من نفرتانگیز» و «نفرت من» ترجمه شده، که چندان مناسب به نظر نمیرسد و ترجیح دادم با اسم اصلیش به معرفی آن بپردازم. دکتر گرو (با صداپیشگی استیو کارِل) مرد شیطانصفتی است با خانهای عجیب و پر از وسایل خطرناک که در زیرزمین خانهاش آزمایشگاهی برای پیشبرد مقاصدش دارد. او به کمک همکارش دکتر نفاریو (راسل برند) و کلی موجود کوچولوی خیلی بامزه میخواهد بزرگترین سرقت تاریخ را انجام دهد: دزدیدن ماه، او برای انجام کارش، دستگاهی کوچککننده را دزدیده تا ماه را کوچک کند و به چنگ آورد. گرو اصولاً آدم تنهایی است و قوم و خویشی، جز یک مادر فولادزره که هرگز توجهی به او نداشته (جولی اندروز)، ندارد. اتفاقاً در مسیر نقشهی او پسر احمق ولی خطرناکی به نام وکتور (جیسن سِگِل) مشکل بزرگی بهوجود میآورد، در این حین با نقشهای شیطانی، گرو مصمم میشود از سه دختربچهی یتیم استفاده کند اما...
داستان انیمیشن دربارهی تغییر کردن است. خوبی و معصومیت، میتواند بر بدی غلبه کند و بدترین آدم ها هم، راهی برای رستگار شدن و شانسی دوباره مییابند. مسئلهای که در اینکار وجود دارد، نقش منفی ابتدایی قهرمان است، اما این موضوع چنان در نوشتههای دربارهی انیمیشن جلوه می کند، انگار ایدهی خیلی بدیعی است! در زمینهی انیمیشن، تغییر نقشهای منفی به مثبت، پیشتر هم وجود داشتهاست. نمونهاش «شرکت هیولاها» و «شرک»، نمونهی سردستی فیلمسینماییاش هم فیلم «مرد خانواده» از «نیکلاس کیج»، که تلویزیون خودمان هم بارها پخشش کرده، تازه، این نمونههای نامبرده همگی شخصیتهایی با چهرهای جذاب را برای علاقمند کردن بیننده انتخاب کردهاند.
کاراکتر گرو، مردی چهارشانه، با شانهای قوزدار، دور چشم تیره و بینی تیز و سری کاملاً بیموست، برای همین جذابیت بصریای ندارد که در بیننده کششی ایجاد کند. این جذابیت را آن موجودات کوچولوی بانمک ایجاد میکنند و بیننده مسلماً عاشقشان میشود، در ردهی بعدی ورود دختربچهها فضای انیمیشن را از تیرگی به روشنایی میبرد، مخصوصاً آن دو تا که کوچکتر هستند. اما چرا آن دهها موجود کوچک بامزه، با شخصیتهای منفی همکاری کنند؟ آنها که از صبح تا شب عاشق بازی و شیطنت هستند، چطور سر از آزمایشگاه گرو در میآورند؟ گرو چرا ماه را میخواهد؟ برای آنکه بالاخره توجه مادرش را جلب کند؟ خود او آنقدر بزرگ شده که بداند مادرش با بیحوصلگی به ماه کوچکشده نگاه میکند و میگوید: «آها!» و رد میشود. پس فقط میخواهد بزرگترین بدی تاریخ را بکند؟ چرا هدفش، تسخیر همهی دنیا نیست؟ اما خب، این یک انیمیشن خانوادگی است، قرار نیست شاهد «پدرخوانده» و ریشههای واقعی مافیا باشیم، با اینحال فکر میکنم پیامهای بیشتری هم میشد در انیمیشن باشد. از انیمیشنهای معروف، تکههایی در کار دیده میشود، مثلاً نبرد دو سفینه در آسمان و تلاش گرو برای نجات مارگو که شبیه صحنههایی در «بالا» است، رقص و آواز نهایی که شبیه «شرک» است.
داستان، ماجراجوییهای قابل درکی برای بچهها دارد که با روایتی فانتزی، به دنیای جیمز باند نزدیک است. توطئهها و دزدیها، یادآور فیلمهای حادثهای و پلیسی است. طراحی اجزاء صحنه، با ظرافت انجام شده و صداپیشگی استیو کارِل، مرد اینروزهای سینمای کمدی، میتواند تضمینکنندهی بیان خوب شوخیهای شخصیت اصلی شود. با آنکه «هانس زیمر» هم در گروه آهنگسازی کار همکاری داشته، اما یک اثر واقعاً زیمری نمیشنویم. موسیقی کار، یادآور موسیقی متن فیلم های جیمز باند است و البته کلی ترانه هم میشود شنید که کار «فارل ویلیامز» است. سکانسهایی را که گرو با بچه ها میگذراند، بالاخص اولینباری که برایشان کتاب میخواند، دلچسب و دوستداشتنی است. در مجموع، کاری است که میشود با خانواده نشست و تماشایش کرد، گویا مثل همهی انیمیشنهای اخیر، ادامهی آن هم در راه است و گفته شده داستانی متفاوت با قسمت اولش خواهد داشت، باید دید کارگردانان این انیمیشن، می توانند کار بهتر و جذابتری نسبت به اولین کار بلندشان انجام دهند؟
منبع
داستان انیمیشن دربارهی تغییر کردن است. خوبی و معصومیت، میتواند بر بدی غلبه کند و بدترین آدم ها هم، راهی برای رستگار شدن و شانسی دوباره مییابند. مسئلهای که در اینکار وجود دارد، نقش منفی ابتدایی قهرمان است، اما این موضوع چنان در نوشتههای دربارهی انیمیشن جلوه می کند، انگار ایدهی خیلی بدیعی است! در زمینهی انیمیشن، تغییر نقشهای منفی به مثبت، پیشتر هم وجود داشتهاست. نمونهاش «شرکت هیولاها» و «شرک»، نمونهی سردستی فیلمسینماییاش هم فیلم «مرد خانواده» از «نیکلاس کیج»، که تلویزیون خودمان هم بارها پخشش کرده، تازه، این نمونههای نامبرده همگی شخصیتهایی با چهرهای جذاب را برای علاقمند کردن بیننده انتخاب کردهاند.
داستان، ماجراجوییهای قابل درکی برای بچهها دارد که با روایتی فانتزی، به دنیای جیمز باند نزدیک است. توطئهها و دزدیها، یادآور فیلمهای حادثهای و پلیسی است. طراحی اجزاء صحنه، با ظرافت انجام شده و صداپیشگی استیو کارِل، مرد اینروزهای سینمای کمدی، میتواند تضمینکنندهی بیان خوب شوخیهای شخصیت اصلی شود. با آنکه «هانس زیمر» هم در گروه آهنگسازی کار همکاری داشته، اما یک اثر واقعاً زیمری نمیشنویم. موسیقی کار، یادآور موسیقی متن فیلم های جیمز باند است و البته کلی ترانه هم میشود شنید که کار «فارل ویلیامز» است. سکانسهایی را که گرو با بچه ها میگذراند، بالاخص اولینباری که برایشان کتاب میخواند، دلچسب و دوستداشتنی است. در مجموع، کاری است که میشود با خانواده نشست و تماشایش کرد، گویا مثل همهی انیمیشنهای اخیر، ادامهی آن هم در راه است و گفته شده داستانی متفاوت با قسمت اولش خواهد داشت، باید دید کارگردانان این انیمیشن، می توانند کار بهتر و جذابتری نسبت به اولین کار بلندشان انجام دهند؟
منبع