انسان می ترسد...................

farah65

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیا نمی ترسد از اینکه مترسکش ، عاشق کلاغ بشود و مزرعه را به باد بدهد . نمی ترسد از اینکه نرگس های کوهی ، دل ببندند به مرد گلفروش و دشت هایش عریان بشود .
دنیا نمی ترسد از مهر بی امان باران به خانه ای که عاقبت سیل می بردش ....... حتی نمی ترسد که دل زمینش برای یک شهر بلرزد و هر چیزی را در قلبش فرو برد........
..........
اما آدم می ترسد .
می ترسد که دل بدهد و خالی بماند دستش .
می ترسد که زندگی اش لای بقچه ی دلش جا مانده باشد .
آدم می ترسد که عشق مثل یک اسکناس کهنه گوشه نداشته باشد یا چند مغازه آنطرفتر ، بشود ارزانتر خریدش و گرانتر فروخت .
......
آدم می ترسد و قلبش مثل قلب یک خرگوش کوچک فرار کرده همیشه می لرزد . خرگوشی که دل خوش نکرده به هویج کوچک نارنجی نزدیک . و یادش رفته است که مرگ همیشه پشت بیشه هاست .
و وقتی می رسد که تمام دنیا عاشقی کرده جز آدم ، چون آدم می ترسد و نمی داند که باید مزرعه و جنگل و خانه و شهر را به باد داد و یک گردنبند بدلی لاجوردی خرید با یک نخ بلند که آخرین آویزه های سنگی اش درست روی قلبت جا خوش می کند .
افسوس که آدم می ترسد . و اگر نترسد و دل ببازد ، بال در می آورد چون همیشه باید آماده پریدن از زمینی باشد که ترس ، کتاب مقدس آدمهایش است .....
یکی از این پرنده ها روزهاست که پشت پنجره من لانه کرده است .!
 

Similar threads

بالا