امروز بهار است ولی من نمی توانم آن را ببینم

niloo_sh.sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار
پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر
داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور
اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان
نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز
نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و
اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر
او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته
است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به
شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید
دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای
زندگی است
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز
موفقیت است ....... لبخند بزنید
 

jiji_narenji

عضو جدید
گفت بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم گفتم باشه تو بذار. گفت شکلات!هر بار که همدیگر و می بینیم یه شکلات مال تو یه شکلات مال من گفت باشه؟گفتم باشه!هر بار یه شکلات می ذاش تو دستم منم یه شکلات تو دستش باز همدیگرو نگاه می کردیم یعنی دوستیم دوست دوست.من تندی شکلات خودم و باز می کردم می ذاشتم تو دهنم و زودی می مکیدمش میگفت شکمو تو دوست شکموی منی!بعد شکلاتش و می ذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ می گفتم بخورش می گفت تموم می شه می خوام تموم نشه برای همیشه بمونه!صندوقش پر شکلات شده بود هیچ کدومش و نخورده بود ولی من همش و خورده بودم گفتم اگه یه روز شکلاتات و مورچه ها بخورن یا کرما اون وقت چی کار می کنی؟گفت مواظبشون هستم. می گفت می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوستیم و من باز گفتم نه نه نه نه دوستی که تا نداره.
یه سال دو سال چهار سال ده سال بیست سال شده!اون بزرگ شده منم بزرگ شدم .اون امشب اومده تا خداحافظی کنه امشب می خواد بره .بره اون دور دورا میگه میرم زود بر می گردم من که می دونم بر نمی گرده .
یادش رفت بهم شکلات بده من که یادم نرفته یه شکلات گذاشتم کف یه دستش گفتم این برای خوردن یه شکلاتم گذاشتم کف اون یکی دستش و گفتم اینم اخرین شکلات برای صندوق کوچولوت یادش رفته بود که صندوق داره برای شکلاتاش و هر دوتارو خورد
خندیدم!می دونستم دوستی من تا نداره می دونستم دوستی اون تا داره.مثل همیشه!
خوب شد همه شکلاتارو خوردم.
اما اون هیچ کدوم و نخورده بود

حالا با یه صندوقچه پر از شکلاتای نخورده چی کار می کنه
 
بالا