sh@di
عضو جدید
سلام دوستان ...
ممنون میشم در مورد داستان زیر نظر بدید و بگید چه برداشتی از اون دارید ....
روزی روزگاری دو راهب ، زیر رگبار و در جاده ای خارج از شهر به راه خود می رفتند که ناگهان سر یک پیچ دخترک جوان و زیبایی را دیدندکه نمیتوانست از گودال بزرگی که سر راهش بود بگذرد.
یکی از دو راهب گفت:«دختر جان من کمکت میکنم» و بی درنگ او را در میان بازوان خود گرفت و آن سوی گودال بر زمین گذاشت.راهب دیگر،هیچ نگفت.دوباره به راه افتادند تا اینکه شب هنگام به دیری رسیدند.وقت عبادت بود. پس از نماز،راهب دوم دیگر نتوانست خودداری کند و گفت:برادر،تو خوب میدانی که لمس زنان بر ما راهبان حرام است،خصوصاً زنهای جوان و زیبا.پس تو چرا این کار را کردی؟
راهب اولی جواب داد:من آن دخترک را رها کردم اما تو هنوز آن را همراه آورده ای.

ممنون میشم در مورد داستان زیر نظر بدید و بگید چه برداشتی از اون دارید ....

روزی روزگاری دو راهب ، زیر رگبار و در جاده ای خارج از شهر به راه خود می رفتند که ناگهان سر یک پیچ دخترک جوان و زیبایی را دیدندکه نمیتوانست از گودال بزرگی که سر راهش بود بگذرد.
یکی از دو راهب گفت:«دختر جان من کمکت میکنم» و بی درنگ او را در میان بازوان خود گرفت و آن سوی گودال بر زمین گذاشت.راهب دیگر،هیچ نگفت.دوباره به راه افتادند تا اینکه شب هنگام به دیری رسیدند.وقت عبادت بود. پس از نماز،راهب دوم دیگر نتوانست خودداری کند و گفت:برادر،تو خوب میدانی که لمس زنان بر ما راهبان حرام است،خصوصاً زنهای جوان و زیبا.پس تو چرا این کار را کردی؟
راهب اولی جواب داد:من آن دخترک را رها کردم اما تو هنوز آن را همراه آورده ای.