افسانه ای چینی ...........

sh@di

عضو جدید
سلام دوستان ...:smile:
ممنون میشم در مورد داستان زیر نظر بدید و بگید چه برداشتی از اون دارید ....:heart:

روزی روزگاری دو راهب ، زیر رگبار و در جاده ای خارج از شهر به راه خود می رفتند که ناگهان سر یک پیچ دخترک جوان و زیبایی را دیدندکه نمیتوانست از گودال بزرگی که سر راهش بود بگذرد.
یکی از دو راهب گفت:«دختر جان من کمکت میکنم» و بی درنگ او را در میان بازوان خود گرفت و آن سوی گودال بر زمین گذاشت.راهب دیگر،هیچ نگفت.دوباره به راه افتادند تا اینکه شب هنگام به دیری رسیدند.وقت عبادت بود. پس از نماز،راهب دوم دیگر نتوانست خودداری کند و گفت:برادر،تو خوب میدانی که لمس زنان بر ما راهبان حرام است،خصوصاً زنهای جوان و زیبا.پس تو چرا این کار را کردی؟
راهب اولی جواب داد:من آن دخترک را رها کردم اما تو هنوز آن را همراه آورده ای.
 

sariii

کاربر بیش فعال
خیلی قشنگ بود...
اینکه آدم فکرش سالم باشه خیلی مهمه...نه فقط تو افسانه!بلکه تو واقعیت...:gol:
 

m@ys@m

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان جالبی بود
کاش همه این و می خوندن
منم خیلی وقتا شرایطش پیش میاد که بخوام به دخترا کمک کنم ولی چون ممکن دیگران در موردم فکر بد کنن این کار و نمی کنم لعنت به این طرز تفکر
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نکته ی خیلی جالبی اشاره شده
آدم از کمک کردن هم میترسه!
 

Similar threads

بالا