

من يك مشت خاك بودم .
يك مشت خاك بي ارزش كه بي هدف روزهايم را شب مي كردم و شب هايم را روز.
لجن تمام وجودم را برداشته بود.
برای خاکی که کثافت تمام وجودش را گرفته شب و روز چه فرقی می کند؟؟؟
تا اينكه يك روز دیدم فرشته اي آمد به سوی منِ لجن زده ی خشک شده !
ناباورانه او را نگرستم ، بوي خدا را مي داد !
خواست مرابردارد که مادرم زمین نگذاشت.
دومی آمد و باز مرا نبرد اما این بار سومی بود که مرا برداشت و پيش خدا برد .
نمي دانستم چه خبر است ، شايد هم چون فقط مشتي خاك بودم نمي فهميدم.
خدا گفت :تو ديگر مشتي خاك بي ارزش نخواهي بود ،تو ماموريتي به بزرگي درياها و آسمان ها داري ،تو قرار است خليفه ي من برزمين باشي.
گفتم : خدايا من؟ من فقط يك مشت خاكم .
همان خاك پستي كه داشت مي گنديد ،همان خاك تهوع آور! چطور مي توانم چنين مسئوليتي را به عهده بگيرم؟
خدا لبخندي زد و بر من عشق بارانيد و از روح خود در من دميد و من چشمانم را كه باز كردم ديگر خاك نبودم .
خدا گفت :ديگر نام تو خاك نيست ،حالا تو آدم شده اي.
گفتم :آدم يعني چه؟
خدا گفت : آدم يعني ؛ مهرباني ، عشق ، دوست داشتن ، شجاعت ، بزرگي ، وفاداری ، گذشت... و همه ي چيز هاي خوب ديگر !
و از آنروز به بعد من آدم شدم.
سعي كردم آدم بمانم ولي به اين راحتي ها هم نبود، مگر شيطان مي گذاشت ، مگر نفس پر مدعايم مي گذاشت!
یادش رفته بود که چه بوده و چه شده...
بارها اشتباه كردم و خدا مرا بخشيد.
بارها به آن روزهاي خاكي و پست برگشتم و خدا دستم را گرفت .
هنوز تلاش مي كنم... اما کاری است که ناتمام مانده ... می خواهم دنیا را عوض کنم ... می خواهم دستم در دست دوازدهمین نور باشد و به یاری اش دنیا را پر از مهر کنم .
از خدا كمك مي خواهم و انتظار می کشم ...خدا برایم کافیست...