اشعار فریبا شش بلوکی

mahdi271

عضو جدید
نبودی

بهار عمر من طی شد نبودی
زمستان شد ،مهِ دی شد نبودی
*
درخت خانه من قد کشیده
به جز صبر و سکوت از من چه دیده؟
*
نهال گردوی همسایه خم شد
دگر زیبایی این خانه کم شد
*
پریده رنگ از رخسار دیوار
مکان سایه های درهم و تار
*
گل محبوبه شب هم برآشفت
به روی بند رختم زاغکی خفت
*
به دیوار حیاطم پشت نرده
علف ها سر به در آورده هرزه

*
صدای تیک و تاک ساعتم رفت
به دنبالش توان و طاقتم رفت
*
می اید هر شبی هنگام خوابم
صدای چیک و چیک شیر آبم
*
کلید آن در چوبی شکسته
به روی اینه گردی نشسته
*
به روی شیشه مانده جای دستم
همین امروز لیوانی شکستم
*
به روی میز من یک ظرف خالی
نمی اید صدای قیل و قالی
*
ندارم حوصله ، دیگر چه سودی؟
بهار عمر من طی شد نبودی
...
 

mahdi271

عضو جدید
تو گفتی

تو گفتی می توان با حسرتی خفت
به دل آتش زد و خود را بر آشفت
*
تو گفتی می توان دل را رها کرد
دل طوفانزده اما چه ها کرد؟
*
تو گفتی می توان در گریه ای مرد
حقیقت را به جایی تیره تر برد
*
تو گفتی چشم ها را می شود بست
به دیدار خزان هم می توان رفت
*
تو گفتی خاطره را می توان شست
دوباره حرف های تازه تر گفت
*
تو گفتی دست ها را می توان بست
همیشه ماند در یک راه بن بست
*
تو گفتی می توان بیگانگی کرد
تمام عمر را دیوانگی کرد
*
تو گفتی آرزو را می شود کشت
و عشق را ضربه زد تنها به یک مشت
*
تو گفتی من ولی کردم نگاهت
که دیدم اشک چشم و بغض و آهت
*
نهادم سر به روی هر دو پایت
کمی آهسته تر دادم جوابت
*
تو گفتی من ولی باور نکردم
گل عشق تو را پرپر نکردم
...
 

mahdi271

عضو جدید
نباید

همه درهای بسته را گشودم
دوباره از تو و عشقت سرودم
صدای مرغ شب را می شنیدم
هزاران بار عشقم را ستودم
*
کشیدم روی یک کاغذ دلم را
نهادم کاغذم را روی سنگی
صدا کردم تو را از ره بیایی
دلم بیچاره شد از درد تنگی
*
بیا یک دم کنار عاشق خود
به دستم یک پرنده لانه کرده
تمام آرزویم دیدن توست
و چشمانت مرا آواره کرده
*
ببین زرین کلید خواهشم را
ببار ای ابر باران زای دیدار
ندارم طاقت دوری رویش
منم یکتا اسیر پشت دیوار
*
طنینی از افق ها می شنیدم
صدا صد بار در گوشم نوا کرد
صدای ناله های هر شبم بود
نمی دانی ولی امشب چه ها کرد
*
میان این همه عاشق که دیدی
اگر امشب مرا در خود بخوانی
کنی آهسته نبضم را شماره
بیایی تا شب من را بدانی
*
به فانوس دو چشمت خیره گردم
شوم همچون درختی سر به سر برگ
بیاویزم دلم را چون ستاره
از آن سرشاخه های سبز پررنگ
*

کجا خوابی به چشم من بیاید
به شب هایی که ماندم بی ستاره
کجایی مهربان تر از خود من
دل من گشته بی تو پاره پاره
*
غم غربت به جانم ریشه کرده
چو می بینم تو هم هستی گرفتار
تو هم در سوز عشق من اسیری
اسیر هرزه قانون های اجبار
*
بیا با هم گریزیم از دل شهر
بیا با هم سرود دل بخوانیم
که ما باید از این دنیا گریزیم
نباید در دل شب ها بمانیم
...
 

mahdi271

عضو جدید
عاشقانه

زمین و آسمان را دوست دارد
تمام بندگان را دوست دارد
شنیدم از ملائک در نمازم
خدا هم عاشقان را دوست دارد
*
خدای آشنا با عشق و مستی
خدای خالق یکتای هستی
بده به عاشقان عمری دوباره
که آن هم بگذرد در عشق و مستی
...
 

mahdi271

عضو جدید
سازش

غم ندارد سر سازش به دلم
ای خدای خوب من ، راست بگو
تو مگر؟
با غم عشق او سرشتی
زِ ازل آب و گلم؟
*
لحظه ها می گذرند
پر شتاب و بی درنگ
روز دیدار کجاست؟
کهنه هر گز نشود داغ دلم
*
به کجا بگریزم؟
که نباشد غم او
سر هر دارو درخت
دل هر جنگل و کوه
ردّ پایی است از او
خالی از او نشود عمق دلم

*
زندگی حادثه است
و عجیب است که باز
آشنایی نفس حادثه است
و جدایی اما...
نفس آخر هر حادثه است
و سبک تر نشود بار دلم
*
چشم من منتظر است
تا ببیند رخ یار
مثل اینست که فراموش شدم
زیر انبوه فشار
زیر پای روزگار
انتظار است فقط کار دلم
*
کسی از کوچه گذشت
نگران و بی قرار
به ستاره نگریست
شب ویرانی دل

از خدایش پرسید
به تماشای چه مانده است دلم؟
*
دل عاشق به خدا نزدیک است
و در این عرصه تنگ
زنی از عمق وجود داد کشید
غم ندارد سر سازش به دلم
...
 

mahdi271

عضو جدید
فاصله

نردبانیست میان من و تو
و تو از آن بالا
نور می پاشی به من
مهر می بخشی به من
*
پله پله می روم
راه من دشوار است
زحمتم بسیار است
نورتابیده به من
*
و به دستم دارم
سبدی از گل سرخ
دامنم رنگ سپید
و سوالی دارم
*
که چرا مهر به من می بخشی؟
*

مهر تو حلقه زنجیر شده است
که ندارم ره برگشتن از این پله عشق
به کجا می کِشی ام؟
نور تابیده به من
*
و به موهای من است
جای دستان تو باز
روی سرشانه من
کوله باریست به سنگینی عمر
*
ردّ پاهای مرا خوب ببین
که شبیه است به تنهایی من
عطر بی تابی من پیچیده است
نور تابیده به من
*
و چه لذت دارد
لحظه پیوندِ...
دست های من و تو
روی آن بام بلند

که به اندازه عشق من و تو جا دارد
*
چه تماشا دارد!
دست من خواهد کاشت
گل خوشبختی من را
به زمین دل تو...
و من از این پایین
غنچه های گل خوشبختی خود را دیدم
*
کمکم کن!
کمکم کن!
که حقیقت بشود
فاصله کمتر و کمتر بشود
...
نور تابیده به من
نور تابیده به من
...
 

mahdi271

عضو جدید
اگر

اتاقم سرد وساکت مانده بی تو
درش مثل دهانی نیمه باز است
کشیدم روی دیوارش خطوطی
که این هم آخرین شکل نیاز است
*
تنیده عنکبوتی تار زشتی
به سقف این اتاق در همِ من
نشسته گرد غربت روی قالی
نشان از انتظار پر غم من
*
به یک سو دستمال و عینک من
کنارش سوزن و نخ های رنگی
شنیدم من صدای پای بادی
که می سائید خود را روی سنگی
*
به یک گوشه کتابی پاره پاره
و لیوانی که آبش مانده گشته

کنارش یک گل خشکیده زرد
فضا با بوی غم آکنده گشته
*
به فردایی که می اید از این در
نگاهم خیره مانده بر افق ها
نمی خواهم بخوانم از سر شوق
سرود عاشقی بر گور غم ها
*
اگر همراه فرداها بیایی
نمی دانی که دیگر من همانم
ز بس که پیر و رنجورم ببینی
نبینی شعر تازه بر دهانم
*
اگر امروز از این در بیایی
به تابوت دلم گل می شکوفد
بیا تا فرصت داریم
و گرنه گرد پیری را که روبد؟
...
 

mahdi271

عضو جدید
شباهت

سر آمد یک شب تنهای دیگر
سپیده سر زد و فردای دیگر
به ایوانم نشسته یک کبوتر
به گلدانم گل زیبای دیگر
*
دوباره روز جاری مثل شبنم
و ذره های نور و کار و کوشش
در این صبح بهاری تازه تر شد
صدای پای بازی های خواهش
*
نسیم معرفت در کوچه پیچید
چناری می تکانَد شاخه ها را
و احساسی که شاید زندگانی ست
نوازش می کند پروانه ها را
*
به روی سَردَرِ یک خانه دیدم
هزاران مورچه مشغول کارند

بیارند و بذارند و بپاشند
بگیرند و بیارایند، بکارند
*
طراوت می چکد از تکه ابری
گل سرخی روان در جوی آب است
خدا می داند در دست که بوده؟
شب پیش و کنون بر روی آب است
*
زدم از دست تو فریاد آخر
مرا دیوانه کردی ای تو جاری
میان دفتر و شعر و کتابم
دلم بیچاره شد از بی قراری
*
چه باید سر کنم با روزِ دیگر
چه سازم با عبور لحظه هایم
در این صبح بهاری مانده ام من
کنار بلبلان بی صدایم
*
دگر من فرصت بودن ندارم

کسی حرف دل من را نفهمید
شدم مانند آن گل که زمانه
شبی از ساقه شادی مرا چید
*
به جوی سرنوشت خود روانم
شبیه نقشه ای نقشِ بر آبم
خدا می داند از خوابی که دیدم
شب پیش و کنون بر روی آبم
...
 

mahdi271

عضو جدید
پاسخ تو

که می داند؟ درون من چه غوغاست
دگر بیزارم از دلمردگی ها
نمی خواهم بمیرم در غروبی
میان این همه افسردگی ها
*
صدای ضربه های قلب عاشق
درون سینه ام طوفان به پا کرد
کسی از ظاهر آرام من چیزی نفهمید
که قلب من درون من چه ها کرد!
*
به ذره ذره جانم شراریست
که آتش می زند بر پیکر من
هزاران غنچه می اید ز ابری
که می بارد شبانه بر سر من
*
نمی دانم ! نمی دانم که هستم !
غم پنهان من زیبا ترین است

دگر در پوست خود من نگنجم
لب خندان من گویای این است
*
سراپا مستی و شعر و شرابم
تو خورشیدی که می تابی به جانم
یقین دارم که لایق هستی ای عشق
سر خود را به راه تو سپارم
*
یقین دارم که باید با تو باشم
تمام عمر را در هاله نور
تو مهتابی ، تو ماهی ، آسمانی
نباید از تو باشم لحظه ای دور
*
غم پنهان من شادی به من داد
تو می فهمی که آب و آتشم من
درونم خنده و گریه مجاور
و این یعنی که دیگر عاشقم من
*
شنیدم پاسخت را از دو چشمت

برای عشق تو لایق ترینم
یقین دارم به این عشق الهی
تویی عاشق و من عاشق ترینم
...
 

mahdi271

عضو جدید
آتشین

و سر انجام شکست
شیشه صبر و شکیبایی من
باید از خویش برون تر بروم
تنگ تر شد ره شیدایی من
*
این چه عشقیست که افتاده به جان من و تو؟
نکند وسوسه شیطان است!
نکند آهِ فراموش شده
و عبور از لبه ایمان است!
*
تو نداری غم فردای مرا
که من امروز به فردا نرسم
نفسم بر در و دیوار نشست
قطره آبم که به دریا نرسم
*
صخره های به غم آلوده من
سر به صحرای جنون تو زدند

مثل موجی که کف آلوده شده
سر سجده به ستون تو زدند
*
وحشی و سرد و خشن خواب من است
که گریزد ز دو چشمم همه شب
آتشین است نگاه تو ولی
آخر آتش نشود مرهم تب!
*
این فروزانی دستان من و سرکشیم
که ندانم به کجا ختم شود
تو مگر حادثه رُستنمی
که از این پیچ و خمم کم نشود
*
نتوانم که ببینم غم تو
ورنه نابودی من نزدیک است
این حقیقت که خدا داند و بس
راه بین من و تو باریک است
*
خواهم از دست خودم بگریزم

خلاء خالی من لبریز است
تک درختی شده ام تنگ غروب
که مرا فکر تو چون پاییز است
*
به سراشیبی هر سایه نگر
سایه خلوت من زنجیر است
و خدا شاهد این صبر من است
صبر من با دل من درگیر است
*
ای که در اوج صدایت دیدم
که تو هم خسته از این تصویری
من چه باید بکنم؟ ای مه من
که تو هم برده این تقدیری!
*
پس از این سوزو گدازی که مراست
شعله های تب تو منتظر است
که مرا ذوب کند هر نفست
آتشین فکر تو اما به سر است
...
 

mahdi271

عضو جدید
شرط

به عشق دیدن روی تو ماندم
تمام عمر را در پرده غم
بیا امشب مرا در خود رها کن
ندارم بیش از این من طاقت غم
*
صدای بارش باران چه خوب است
و بوی خاطره در باغ سینه
امیدوارم که از این در بیایی
تو گفتی رسم این دنیا همینه!
*
نمانده تا سحر یک ساعتی بیش
دلم شد یک ستاره در شب تو
چه خوش حالم که امشب بوده ام من
سکوتی که نشسته بر لب تو
*
به خود گفتم همیشه یک نفر هست
که از عمق صدا چیزی بفهمد

و امشب دیدم آن عاشق تو هستی
که باید بر غم فردا بخندد
*
طلوع بی شمار معرفت باش
به شهری که رسومش بی وفائیست
سرم سرگرم تصویر تو گشته
به آن حدی که اسمش بی نوائیست
*
چه شادم من که در خود می شکوفم
تویی آن کس که دنبال تو هستم
اگر از دست طوفان ها گریزم
تو باور کن دگر مال تو هستم
...
 

mahdi271

عضو جدید
رویایی

از دست تو فریاد که ویرانی من شد
سر سبزی آن چشم که ایزد به تو بخشید
حسرت ببرد مرغ سعادت به دل من
آن دم که لبت یک گل زیبا ز لبم چید
*
من محو شدم ، محو شدم
محو دو دستت
تو خیره به من گشتی و ...
من خیره به چشمت
*
یک میوه خوش رنگ ز یک شاخه جدا شد
افتاد به دستم که بفهمم که خدا هست
آن پونه وحشی که سرش خم شده بر دوش
آهسته به من گفت کسی غیر شما هست
*
چرخی زدم و خیز گرفتم به کناری
شستم سروصورت من از آن چشمه جاری

جان بر سر عقل آمد و با خنده چنین گفت
این هم یکی از آن همه رویاست که داری...
*
یکباره به خود آمدم
...
آن لحظه رویایی من رفت
...
 

mahdi271

عضو جدید
حقیقت

پایکوبی می کنند
مردگان بر گور من
روح من پر می کشد
از تن رنجور من
*
این همه بار عدم
خالی از من می شود
این دل سودا زده
فارغ از تن می شود
*
شاید از خاکم گلی
فکر رُستن می شود
خاک می بلعد مرا
روزِ مردن می شود
...
 

mahdi271

عضو جدید
سرنوشت

آبروی لحظه ها را برده ای
ای سیاه سرنوشت
زندگی سرمایه اش چندین نفس
این حقیقت را خدا بر ما سرشت
*
ایستادن تا کی و آخر کجا؟
حرف های گفته را باید شنید
اوج احساسات را اندازه کرد
طعم تلخ غصه ها را هم چشید
*
از تماشا بهره هایی برده ام
من به دنبال چه می گردم کنون
این سوالاتی که هم تکراری است
هم دویده در تنم مانند خون
*
شبزده ها را پناهی دیگر است
هر کسی در سینه اش رازی نشست

چشم من تا آسمان ها می رود
قلب من در این تلاطم ها شکست
*
ماه باید آسمانی تر شود
عکس ها در قاب ها زندانی اند
زندگی قربانی خود را گرفت
در به روی هر چه تاریکی ببند
*
با من از فردای فرداها بگو
رهسپار راه تو تنهامنم
مثل عکسی مانده ای در قاب من
عابر پیوسته شب ها منم
*
می رسم از راه پر گرد و غبار
این همه تنهایی و غربت همه مال من است
راهی دشت جنونت می شوم
سرنوشت اما به دنبال من است
...
 

mahdi271

عضو جدید
عصمت

تو سزاوار محبت هستی
چشم من منتظر است
دست تو سوی من است
تو که لبریز حقیقت هستی
*
بی تو دیوار شکست
پنجره تاب ندارد بی تو
آسمان ماه ندارد بی تو
باز اندوه که مهمان من است
*
باز بی تو ، بی تو
لحظه ها غربت یک همسفرند
همه مهمان منند
این ضیافت بی تو !
*
در دلم هست غمی
و صدایی مبهم

و سکوتی در هم
تو که همواره در اعماق منی
*
مثل یک حادثه بود
غم بر گشتن تو
قصه ماندن من ، رفتن تو
حرمت جاذبه بود
*
ای صدای قدم فاصله ها
باز بیداری شب
تیره و تاری شب
چشم تو در سبد خاطره ها
*
ای امید ابدی
خاطرت هست هنوز؟
آن تب و آن همه سوز
آشنای ازلی
*
این نشد قسمت من

که کنارم باشی
و تو یارم باشی
تو فراموش نکن عصمت من
 

mahdi271

عضو جدید
منتظر

حرف تکراری من
گریه مال من و توست
عشق آن لحظه پیوندِ
نگاه من و توست
*
گل مصنوعی ندارد عطری
این حقیقت را گفت
گل سرخ دل من
که شبانه بشکفت
*
و غریبانه گذشت
از دل اینه ها
عاشقانه ترکی خورد و شکست
بی صدای بی صدا
*
آه من خسته شدم
و چنان بیزارم از سراشیبی مرگ

شهر من پاییز است
و درختی بی برگ
*
راهی میکده ام
پس چه شد آن می ناب؟
که مرا مست کند
بکشاند همه هستی من را در خواب
*
از تو می پرسم باز
من کجا گم شده ام؟
بی هدف خواهم رفت
و چنین محو تماشای توام
*
نشنیدی تو مگر
گله ای نیست ز بخت
نتوان پیوندی
شیشه ای را که شکست
*
ایستادم لب آب

که دلم تازه شود
و شنیدم از باد
عشق باید که پر آوازه شود
*
من نمی دانستم
که سرانجام چه اید به سرم؟
تو مرا خوب نگر
شاید این بار ببینی که تو را منتظرم
...
 

mahdi271

عضو جدید
فرجام

واژه ها سوخته اند از نفسم
دشت بی حاصل من خشکیده ست
آفتابی که شبیخون زده است
همه هستی من را برده است
*
چه کسی کرد گرفتار مرا؟
این گرفتاری من غمگین است
صبحدم غنچه نشکفته من
همه از خواب شب پیشین است
*
این چه چنگال بزرگی است دگر
که مرا می برد از بودن خود
من چرا رفته ام از هوش کنون
کی رسم تا شب آسودن خود
*
من به فرسایش خود می نگرم
آسمان منتظر دست دعاست

این تب آلوده شب بی انصاف
آخرش روشنی یک فرداست
*
دستم آهسته ورق زد تقویم
یعنی یک روز دگر هم بگذشت
هر چه فریاد زدم از ته دل
آب آخر ز سر من بگذشت
...
 

mahdi271

عضو جدید
سزا

نبودی تا ببینی نیستم من
نفهمیدی که آخر کیستم من
به اندوه غریبی خو گرفتم
تمام عمر خود را زیستم من
*
ذخیره کن صدایم را پس از این
میان خیمه یک یادگاری
زدم ضربدر به روی هر دو چشمم
نبینم بیش از اینها بی قراری
*
به دل گفتم : سزای تو همین است
که تو مهمان این خانه نبودی
به کنج سینه ام تنها نشستی
اگر چه با منم بیگانه بودی
*
به ذهن من کنون نقشی نشسته
که می ماند به جای پای عابر

نمی دانم که آن عابر کجا رفت!
قدم هایش نخواهد رفت ز خاطر
*
برای من چه فرقی دارد آخر؟
نسیمی شاخه ای را می تکاند
دلم گنجشک روی شاخه ات بود
کسی او را ز شاخه می پراند
*
خیابان ها همه درالتهابند
صدای یک هیاهو در کمین است
که باید مرده ای را جا به جا کرد
سزای عاشقی آخر همین است
...
 

mahdi271

عضو جدید
شاید

چه ترانه ای؟ چه شوری؟
قدمم رو به سراب است
تو گذشتی از دل خود
چشم من مانده به راه است
*
من از این شعر چه خواهم؟
تو از این عشق چه جویی
حرف واپسین خود را
به که گویی ؟به که گویی؟
*
تو نظاره کن به دنیا
که زمانه ای شلوغ است
شاید این غم زدگی ها
همگی رنگ دروغ است
*
باز کن پرده خلوت
تو چرا پرده نشینی

خواب از چشم من افتاد
جای من با که نشینی
*
گل گندم چه قشنگ است
سر او خم شده پایین
آرزو کن که بیاید
روی بامم مرغ آمین
*
چشم پر ذوق که دیده است؟
و کلید دل مارا
چه کسی برده از این جا
همه پنجره ها را
*
صبح زود است و تماشا
باغچه رنگ بهشت است
دست های گل سرخم
روی دیوار نوشته است
*
چه ترانه ای؟ چه شوری؟

که نفس اسیر خواب است
شاید این عشق که دارید
آفتاب لب بامست!!
 

mahdi271

عضو جدید
قاصدک

شب گیسوان من را
به سپیده ها کشاندی
ای ظهور هر چه خوبی
تو مرا کجا کشاندی
*
که به پرواز بخندم
به امید دل ببندم
سر به دیوار بکوبم
باز بر اینه خندم
*
صحبت از سایه عشق است
عشق دنیای عجیبی است
عشق همبازی جان است
عشق رویای غریبی است
*
و سکوت لحظه ها را
تو به جان من نهادی

ثانیه از تو خبر داد
پلک بر هم ننهادی
*
لحظه تعبیر خواب است
پس از این سرگشتگی ها
دل تو عجب گرفته
انتقام واژه ها را
*
دل خونین من اما!
باز هم در تپش افتاد
باد از روی محبت
پیک قاصدک فرستاد
*
به فضای بی طنینم
ز غم جدایی تو
گل قاصدک بر آشفت
رفته ... اما باز گردد
گل قاصدک به من گفت
...
 

mahdi271

عضو جدید
سوال

دل آسمان آبی
پر شد از ناله عشاق
و غروب تن طلایی
پرشد از گریه عشاق
*
می روم پای پیاده
برسم به عرش اعلا
به لبم نشسته امشب
گل بوسه های تنها
*
به سر آغاز محبت
که منم عابر کویت
تو به هر جا که نشستی
می دوم کنون به سویت
*
تنم آلوده درد است
درد ِ گنجینه احساس

تو نظاره کن به اشکی
که نشسته بر گل یاس
*
حسرتم صدای موجی است
که رسد به ساحل تو
کاش این پرده بیفتد
که نباشد حائل تو
*
باید از ابر بپرسم
که چرا این همه دور است
باید از ماه بپرسم
که چرا منبع نور است
*
باید از اشک بپرسم
که چرا مرهم درد است
باید از برف بپرسم
که چرا این همه سرد است
*
باید از موج بپرسم

که چرا این همه مغرور
از کجا می اید آخر؟
به دل من این همه شور
*
تو نه موجی ، تو نه اوجی
تو نه سنگی ، تو نه چوبی
باید از خدا بپرسم
تو چرا این همه خوبی!
...
 

mahdi271

عضو جدید
اولین

حال آشفته من
دفتر شعر من است
و پریشانی من
همه فکر من است
*
آه ! من آه شدم
آه! من دود شدم
بودم اما چه دریغ!
زود نابود شدم
*
آه! افسوس ، افسوس
می روم رو به شکست
گم شدم من لب آب
گم شدم پای درخت
*
متلاشی شده ام
زیر رگبار بهار

لانه دارد به دلم
چلچله های بهار
*
حسّ ویرانگر باد
جنسش از سنگ شده
نفسم می گیرد
و دلم تنگ شده
*
روی لب های من است
واژه هایی مرطوب
قفس دلخوشی ام
رنگ یک ناله خوب
*
کودکی ها چه شده است؟
و الفبای شلوغ
چه کسی گفته به من
اولین حرف دروغ!
*
و دبستان چه شده است

ساعت درس و کتاب
خط کش زاویه دار
روی انبوه حساب
*
مهربان بود معّلم که نوشت
روی آن تخته سیاه
آب ، بابا ، نان داد
و به من کرد نگاه
*
زنگ تفریح چه شد
شوق آموزش یک حرف جدید
کفش هایی قرمز
و لباس شب عید
*
اولین دوست که بود
اولین حرف چه گفت
اولین بار کجا
گل اندیشه شکفت
*

زیر باران بودم
که برافراشته شد
پرچم خوب سه رنگ
اولین پاییز مدرسه بود
دنگ... دنگ...!
دنگ...دنگ...!
*
چه کسی گفت به من
دختر خوب و زرنگ
اولین بار چه کس یادم داد
که بنویسم مرگ
*
اولین بیست که در دفتر من جای گرفت
اولین روز قشنگ
اولین دانه که خود کاشته ام
اولین شاخه و برگ
*
اولین خنده کجاست
اولین گریه چه شد

اولین قهر چه بود
اولین هدیه چه شد
*
کاش کودک بودم
بازی و شور و نشاط
خواب تعطیلی من
رفته آن سوی حیاط
...
 

mahdi271

عضو جدید
مهم

سیب ها را شستم
زندگی را چیدم
قدرت فاصله ها را دیدم
*
باز من لبریزم
*
از فراوانی روئیدن گل
فکر بوئیدن گل
*
شب شبیه هوس است
شعر پرواز دل از این قفس است
*
مثل سروی آزاد
رقص پرده در باد
*
بستر خواب چه فرقی دارد
علف تر باشد!

یا که از زر باشد!
*
این مهم است که خواب
خواب در چشم من آماده دیدار تو است
...
 

mahdi271

عضو جدید
حرف آخر

قدحی ز می به من ده
بنشین به رو به رو یم
چشم خیره کن به چشمم
دست حلقه کن به مویم
*
این منم اسیر کویت
تو بیا به جستجویم
حرف های عمق دل را
تو نشین به گفتگویم
*
خواهم از چشمه عشقت
سر و روی خود بشویم
غم آتشین خود را
باز در چشم تو جویم
*
باید از طلوع فردا
ره دستان تو پویم

من رسیده ام به قلبم
تو بیا کنون به سویم
*
تا که اسرار دلم را
به تو گویم ، به تو گویم
من به جز این ره باریک
نتوانم که بپویم
*
فرصتی به من عطا کن
حرف آخرم بگویم
*
تو نگو نگاه مردم
تو نترس از آبرویم
چه کم اید از تو آخر؟
گر رسم به آرزویم
...
 

mahdi271

عضو جدید
رایحه

از صمیمیت جان آمده ام
جای اندیشه و احساس نیاز
همان آن جا که همه عاطفه ها
ایستادند به نماز
*
بر سرم ریخت تگرگ
و شکوفه های باطل همه ریخت
به سر افرازی یک کاج بلند
نفس سبز ملائک آمیخت
*
فصل پیدایش چند سیب درشت
که می افتاد به دامان دعا
مست یک رایحه ناب شدم
که فرو ریخت به دامان خدا
*
سر تعظیم نهادم به سکوت
صحبت از سجده و سجاده نبود

همه هستی من رایحه شد
چون نهادم سر خود را به سجود
...
 

mahdi271

عضو جدید
سرزمینی است...

سرزمینی است دلم
که در آن زمزمه است
به لب مردم شهر
همه خوشبخت ز دیدار محبت هستند
شوق پرواز کبوتر دارند
مردم شهر دلم
همگی ساکن آفاق نجابت هستند
*
سرزمینی است دلم
کوچه باغی دارد
که به یک گوشه آن
مردم شهر امیدی به صداقت دارند
تکیه گاهی است پر از غصه و غم
و به یک کوچه آن
دختری هست هنوز
که به دوران طفولیت من


بس شباهت دارد
*
سرزمینی است دلم
همه میکده هایش سر تسلیم حقیقت دارد
و در این سفره رنگین غروب
شبحی هست که باز
میل تابیدن فردای سخاوت دارد
*
سرزمینی است دلم
پل خوشبختی هر کودک آن
مثل آواز قناری پاک است
مثل خوابیدن خورشید نیاز
رو به فردا باز است
و کسی هست هنوز
که به سجده گاه نور ازلی
نفس سبز طراوت دارد
*
سرزمینی است دلم
که اگر دست فلک بسته به آن

قفل صد باره بازیگر غم
تپشی هست در آن
که صدای گذر از کوچه روشن دارد
*
سرزمینی است دلم
روی بام و بر آن برف سکوت
ناله های قفس خاطره است
ردّپایی است در آن
روی تبریک نگاه شب نو
که به اندازه هر حادثه ای
میل گفتن دارد
*
سرزمینی است دلم
شب چراغی است به تاریکی راه
که فروزانی چشمان تو است
و مرا می برد از روی زمین
رو به درگاه بلند ملکوت
روشنی بخش وجودم شرری است
که فرو ریخته از فطرت تو

*
سرزمینی است دلم
که در آن خانه تنهایی من پر شده است
همه از لطف وجودی که مرا
برده تا چشمه نور
و در آن پرده پنداری هست
که مرا سخت نوازش کرده
راه باریکی هست
که به بی مهری اطراف زمان
باز سازش کرده
*
سرزمینی است دلم
وسعت دست تو و بودن تو
جاده ای از رگ آبی من است
خون پر جوشش من می گذرد
و به هر جا که نگاهت افتاد
در و دیوار دلم
نفس گرم تو را می شمرد
*

سرزمینی است دلم
دست طوفانی عشق است
که برپنجره ها می تازد
دیر گاهی است بخواهی یا نه
نقش تصویر تورا می سازد
...
سرزمینی است دلم
 

mahdi271

عضو جدید
طاقت

همه هوش و حواسم به تو بود
چتر خوشبختی تو باز نشد
نفسم سخت گرفت
قصه آغاز نشد
*
غم و اندوه تو شد بوته اشک
که می آویخت به دیوار دلم
بگذر از من ، بگذر از این دل دیوانه من
هوسی نیست دگر بر تن بیمار دلم
*
تو که از آه دلت می شکند
تکیه بر این همه ماتم زده ای؟
تکیه بر من که خودم غرق غمم
درو تا درو مرا پرده ماتم زده ای!
*
هر شب از کوچه بن بست غمت می گذرم
تاب دیدار غمت نیست مرا

من همین جا ز غمت می میرم
طاقت اشک به آن چشم ترت نیست مرا
...
 

mahdi271

عضو جدید
عبور لحظه ها

نشسته روی چهره ام
خطوط عمق سال و ماه
صدای پای لحظه ها
که می رسد ز گرد راه
*
به شمع جان من نگر
ببین که آب می شوم
به سوی تو چو می دوم
شبیه خواب می شوم
*
به ذره ذره تنم
شراب معرفت بزن
ورق ورق کتاب من
به گریه ها تو خط بزن
*
به دست نازنین خود
گلاب عاطفه بپاش

به سطر سطر زندگی
کلام همنوایی باش
*
علامت سوال من
پشت نگاه خسته ام
چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
غمین و دل شکسته ام
*
نشسته روی چهره ام
خطوط عمق سال و ماه
شرر به جان من نزن
نکن به اینه نگاه
*
نپرس چرا چنین شدم
نگو چه شد موی سیاه
عبور لحظه ها ببین
نکن به اینه نگاه
...
 

mahdi271

عضو جدید
هجرت

من به امید کمی مهر ، کمی عاطفه ام
که بیامیزد با ریشه عمر
ور نه ای کاش زمان قهر کند
به شکستن برسد شیشه عمر
*
نیمه باز است در حادثه ها
کسی آرام از آن می گذرد
کشتزاری است که پایان درو
هر کسی از پل خود می گذرد
*
مثل یک عطر که آمیخته با صبح سحر
سبزه زاری است پر از شاخه و برگ
هر کسی راه دل خود برود
و سرانجام رسد تا دم مرگ
*
گل انسانیت هر که در این دوره شکفت

عکس خورشید نهان در سبدش خواهد شد
آشکار است شب معرفت منتظران
ایزدی هست ، گل سر سبدش خواهد شد
*
اگر از کوه ، از آن کوه بلند
صوت پژواک دلت آمده است
چشم بر چشمه چشمان فلک
ناله ات سوی دلت آمده است
*
گرد زنگار بگیر از نفس اینه ها
اگر از فرصتِ بودن شده ای خسته و زار
ای که از حادثه ها می گذری
درد من نیست به جز هجرت یار
...
 

mahdi271

عضو جدید
رهسپار

او نمی اید ، نمی اید دگر
بار اندوه و تاسف را ببر
روی بال ناامیدی پرسه زن
این حقیقت را به جان و دل بخر
*
شیشه ای بود
که از دست تو افتاد و شکست
سایه ای بود
به تاریکی شب ها پیوست
*
برو از یک شب بارانی خود
زندگی را نفس تازه ببخش
برو تکرار بکن گریه خود
همه هستی تو رنگ بنفش
*
برو با قلب پریشان شده ات
کلبه ای دور تر از عشق بساز

جنگلی خالی ز افکار درخت
برو با دستی پر از راز و نیاز
*
برو در ناله خود آه بکش
که صدایش نرسد بار دگر
تو فراموش شدی در نظرش
نرسد لحظه دیدار دگر
*
نگرانی همه بودن توست
تو به آفاق درونش نرسی
هیچ کس عاقبت خود نسرشت
در دل شب تو به نورش نرسی
*
خاطراتت همه ارزانی خود
چون که او رفت به پایش نرسی
رهسپار سفری دور شده است
آن چنانی که به راهش نرسی
...
 

Similar threads

بالا