ادگار نوشته
مرمي فشنگ كلاش را از پوكه جدا مي كردند و با باروت روي قطعاتي از چوب عباراتي نظير اسم خود و گردان و لشكر تابعه را مي نوشتند. بعد با كبريت باروت را آتش مي زدند. اثر آن روي چوب باقي مي ماند و يادگار نوشته زيبايي به دست مي آمد.
ني
در هورالهويزه كه نيزار فراوان بود، بچه ها با دقت ني هاي مناسب را مي بريدند و آن را سوراخ مي كردند و براي دل خود ني مي نواختند.
لعل شهيد
جنازه دوست شهيدم بين نيروهاي خودي و عراقي مانده بود. داوطلب شدم كه جنازه را عقب بكشم. سيم تلفن زياد داشتيم، سيم را به كمرم بستم و مسافتي را سينه خيز رفتم. قبلاً برادران برانكارد را به سيم بسته بودند. وقتي به جاي امني كه تلي از خاك داشت رسيدم، جنازه شهيد را به آنجا كشاندم و روي برانكارد قرار دادم و با سيم تلفن محكم بستم. بعد علامت دادم و بچه ها از آن سوي خاكريز شروع به كشيدن سيم و برانكارد كردند و به اين شيوه جسد را عقب آورديم و به دست خانواده اش رسانديم.
قرمزته، آبيته
در گردان توپ خانه معمولاً وسايل و ابزار بيشتري نسبت به ساير گردان هاي پياده وجود داشت. از جمله در هر واحدي يكي دو تا ماشين و موتورسيكلت پيدا مي شد. در جريان مسابقه هاي فوتبال بين تيم هاي استقلال و پيروزي، راننده ماشين وقتي توپ به استقلالي ها مي رسيد، فلاشرهاي قرمز رنگ ماشين را روشن مي كرد و فرياد مي زد: «قرمزته» و ديگري هم چراغ ترمز دستي يا روغن را كه آبي است، روشن مي كرد و مي گفت: «آبيته!»
طاق نصرت
پوكه هاي توپ موارد استفاده فراواني داشت. پوكه توپ ضدهوايي 57 را كه حدوداً 10 سانتي متر قطر و 40 سانتي متر طول دارد، براي بزرگداشت مقام شهدا به جاي گلدان به كار مي بردند. از پوكه هاي طلايي توپ 130 براي ساخت طاق نصرت، تزيين منطقه، نرده كشي، علايم راهنما و... استفاده مي كردند.
سُك سُك
در عمليات والفجر 8 نيروها در حين پيشروي به جايي رسيدند كه خاكريزي جلوي آنها قرار داشت. بايد سريع از خاكريز عبور مي كردند، اما نمي دانستند پشت خاكريز نيروهاي دشمن مستقر است يا نه. امين شريعتي فرمانده لشكر عاشورا به يكي از رزمندگان گفت: «مي تواني بروي دستت را به آن خاكريز بزني و برگردي؟» بسيجي كه از موضوع خبر نداشت سريع دويد و دستش را به خاكريز زد و برگشت. در اين اثنا، چون تيراندازي صورت نگرفت بچه ها فهميدند كه عراقي ها عقب كشيده اند، پس به پيشروي خود ادامه دادند.
زورخانه منطقه اي
قبضه آر.پي.جي. هفت تخته شنا بود و در گود زورخانه در چاله اي كه در كنار سنگر كنده بوديم به ورزش باستاني مي پرداختيم. از ميله چادرها به عنوان ميل هارتل و از قسمت پايين و جداشده شلوارهاي مندرس كه با سنگ آن را پر مي كرديم، وزنه و سنگ هارتل مي ساختيم و به دو سر لوله چادر مي بستيم و به اين ترتيب، صاحب زورخانه جبهه اي شديم.
دور باطل تانك
در خط پدافندي شلمچه بعد از كربلاي 5 دشمن شروع به پاتك كرد. يك تانك آنها به ما نزديك شد و از خاكريز كوچكي كه آنجا بود گذشت. يكي از رزمندگان با شجاعت تمام ميله اي را برداشت و به سرعت به طرف تانك حركت كرد و آن را در زنجير آن قرار داد. تانك با چرخش به دور خودش از حركت بازماند.
تسبيح مشتعل
بچه ها با خرج توپ 130 - كه به قطر مداد معمولي و طول 30 سانتي متر است - تسبيح مي ساختند. وسط اين خرج سوراخي وجود دارد. اين خرج ها به اندازه دانه هاي تسبيح برش مي خورد و با عبور دادن نخ از داخل سوراخ، تسبيح درست مي شد. البته كار خطرناكي بود، چون چند مرتبه تسبيح در دست بچه هاي سيگاري مشتعل شد.
پارچه و رنگ پلاكارد شهادت
مراسم شهادت يكي از دوستان در كردستان برگزار مي شد، اما پارچه و پلاكاردي در كار نبود. پارچه اش را با قانع كردن يكي از دوستان به در گذشتن از ملحفه سفيدي كه براي خود آورده بود تهيه كرديم. براي رنگ نيز يا بايد به شهر مي رفتيم كه وسيله اي در اختيار نداشتيم يا بايد مسير طولاني جاده خاكي محور حسن آباد - سنندج را پياده پشت سر مي گذاشتيم. خطاط به فكر افتاد كه مشكل خود را هر طور مي تواند حل كند. با استفاده از صمغ سبز درختان، رنگ سبز ساخت و با تخليه جوهر خودكار قرمز، رنگ قرمز درست كرد و به اين وسيله عبارت تبريك و تسليت شهادت هم رزم خود را نوشتيم و در پايگاه نصب كرديم.
بلندگوي كهنه و نو
هر چه بلندگو در خاكريز مي گذاشتيم تا نوار گوش بدهيم عراقي ها آن را هدف مي گرفتند. روزي يكي از بچه هاي تبليغات بلندگوي كهنه اي آورد و در معرض ديد دشمن قرار داد و بلندگوي نو و اصلي را جاي ديگري نهاد و نوار جديد آهنگران را پخش كرد و عراقي ها فقط بلندگوي كهنه را مي ديدند و مي زدند.
بُتُول تنهايي
سرپست از تنهايي مي ترسيدم. به فكر چاره افتادم. قوطي كمپوتي را پيدا كردم و يك حشره به نام بُتُول را كه نمي دانم به فارسي به آنچه مي گويند داخل آن انداختم و قوطي را سر بالا قرار دادم. حشره مي خواست از قوطي بالا بيايد ولي به علت صاف و ليز بودن بدنه قوطي نمي توانست و سُر مي خورد، به همين علت صداي عجيبي از خود بيرون مي داد و خيلي محكم جيرجير مي كرد. بچه ها به دستور فرمانده به گمان اينكه صدا از طرف خط دشمن است به آن سو شليك كردند و من هم از تنهايي خلاص شدم.
استخر شناور
در لشكر عاشورا يكي از بسيجيان منطقه ابهر به نام علي داوودي كه دبير تربيت بدني بود، قرار شد به ما آموزش شنا بدهد. استخر نداشتيم. او استخر متحرك را پيشنهاد كرد، به اين طريق كه در قسمتي از سد دز پل هاي شناور نفررو را به صورت استخر كنار هم قرار داد و بچه ها وسط آن به آموزش شنا پرداختند. اين طرح بعداً در جاهاي ديگر هم پياده شد و در امر آموزش ابتدايي شنا بسيار مثمرثمر بود.
استخر اختصاصي
در شيار كوچكي كه در منطقه محل استقرار ما وجود داشت، چشمه اي با آبي خنك و گوارا جريان داشت. با كمك بچه ها و با استفاده از سنگ و نايلون سد محكمي برابر آب بستيم و پشت آن استخر مناسبي براي شنا به وجود آورديم. روزهاي بعد كه براي آب تني به استخر خودساخته رفتيم، متوجه شديم دوستاني از گردان هاي ديگر استخر ما را كشف كرده اند و در آن مشغول شنا هستند. قيافه هايشان نشان مي داد كه از اهالي جنوب كشورند. بايد ثابت مي كرديم كه اين استخر مال ماست. به رفقا سفارش كردم وقتي آنها در آب شيرجه مي زنند، شما در حالي كه تا گردن در آب فرو رفته ايد دو قلوه سنگ را محكم به هم بكوبيد به نحوي كه دست هايتان ديده نشود. با اين كار صداي وحشتناكي زير آب به وجود آمد و همه رزمندگان جنوبي از ترس استخر ما را ترك كردند.
آلودگي صوتي
پدرم براي اينكه سربازها گوششان به صداي توپ و تانك عادت كند، ورق هاي حلب را روي هم مي انداخت و با سنگ روي آن مي كوبيد. صداي وحشتناكي از آن برمي خاست. ابتدا، نيروها كلافه مي شدند، ولي بعد عادت مي كردند و آمادگي بيشتري براي تحمل سر و صداي منطقه در آنها به وجود مي آمد.
آدمك نمايشگاه
بچه ها يك نمايشگاه درست كرده بودند و احتياج به يك آدمك داشتند. با كمك دوستان يك توپ لاستيكي را بر سر ميله اي فرو كرديم و دور آن را باند پيچيديم و روي آن را گچ گرفتيم. با سر نيزه دماغ و گوش و ديگر اعضا را درآورديم، بعد لباسي بر تن ميله كرديم، آن را در برانكارد گذاشتيم و ملحفه سفيدي روي آن كشيديم و به نمايشگاه رفتيم.
نذر زدن معبر بدون انفجار
تخريب، زدن و باز كردن معبر به دست تخريب چي، جز راز و نياز و ذكر و فكر حق نبود. نفسي فرو نمي رفت و فرا نمي آمد كه بوي وصل ندهد. تپشي نبود كه در تدارك تسليم نباشد، نگاهي نبود كه در كار وداع جهان خيره نگردد. با اين وصف، هنگام باز كردن معبر، نام خدا و رسول بدون درنگ گاه چهار ساعت تمام بر زبانشان جاري بود و همه اعضا و جوارحشان با هر سيخكي كه به زمين مي زدند و دانه مرگ و ميني كه از دل خاك بيرون مي كشيدند او را مي خواند؛ قطرات رحمت اشك از ضريح چشمانشان غبار فاصله را مي رُفت و راه رهايي را هموار مي كرد. نذر و نياز براي باز كردن معبر بي آنكه حتي يك انفجار صورت بگيرد و تخريب چي بتواند خطشكنان را به خط اصلي درگيري با دشمن هدايت كند كم كاري نبود و همه براي آن سر و دست مي شكستند. نذر مي كردند كه اگر به چنين توفيق عظيمي دست يابند در جبهه بمانند، تسويه نكنند يا به شكرانه در عمليات بعد معبر ديگري بزنند؛ نذري كه موجب مي شد گاهي شش ماه در منطقه بمانند و از رفتن به مرخصي خودداري كنند. بعضي ديگر با خودشان عهد و نذر مي كردند كه بعد از رسيدن به چنين مقامي تا به چندين رزمنده اعزامي آموزش تخريب مواد منفجره نداده اند به مرخصي نروند، يا تسويه نگيرند و چنين مي شد و چنان نيز مي كردند.
قضا نشدن نماز و سنگ چين كردن راه
فاصله حمام هاي صحرايي تا مقر و نياز بعضي از برادران به استحمام قبل از طلوع آفتاب و تاريكي مطلق در طول راه چند كيلومتري - شب هاي اوايل و اواخر ماه - كمترين نگراني و اضطرابي را كه برادران مقيد به فرايض به وجود مي آورد، گم كردن مسير و در پي آن نرسيدن به موقع به آب و قضاشدن نماز بود كه نزد آنها به سادگي نمي شد از آن چشم پوشي كرد. گاهِ چنين پيش آمدهايي بعضي از برادران چشم به امدادهاي غيبي داشتند و نذر مي كردند كه اگر از آنها توفيق فريضه صبح سلب نشود، همه راه و مسير حمام تا مقر را در فرصتي مقتضي سنگ چين كنند تا از آن پس، برادري به حال و روز ايشان دچار نشود. اينجا بود كه در آن ساعت صبح سر و كله خودرويي پيدا مي شد و مقصود حاصل!
قرآن هاي جيبي
سمت و سوي دفاع در جانبداري از حق تعالي و تلاش براي رسيدن به غايت بندگي و تسليم و رضا، جز به آويزه جان كردن آيات مقدور نبود. قرآن، اين حقيقت نازله، قبله اقبال به دين بود؛ آنكه بچه ها اول و آخر و ظاهر و باطن هر رطب و يابسي را از آن سراغ مي گرفتند؛ محرم همه ناگفته ها و ناشنيده ها، آشناي سابق و لاحق، مبنا و منطق همه حب و بغض ها و جاذبه ها و دافعه ها. هر كس پايش به جبهه مي رسيد، درِ ساكش را كه مي گشود، اول از همه اين قرآن بود كه برمي داشت و مي بوسيد و در دسترس قرارش مي داد؛ همان كه تا كسي غيبش مي زد، ردش را كه مي گرفتي، مي ديدي با اوست، در نقطه اي خلوت و چنان به هم پيچيده و در هم تافته كه گويي آيات بر او نازل مي شود؛ همان كه حتي خانه قبر را بعضي بي او نمي خواستند و وصيت مي كردند كه يار غار و مونس شب هاي تار و تنها رازدارشان، يعني قرآنشان را بالاي سر و بر مزارشان قرار بدهند، قرآني كه پس از شهادت از جست و جو در جيب هايشان به دست مي آمد و بعضاً تير و تركش خورده و آغشته به خاك و خون بود؛ همان قرآن هاي جيبي كيفي و زيپ دار ترجمه استاد الهي قمشه اي كه در جيب لباس هاي خاكي شان جاي مي گرفت يا به هر نحوي جايش مي دادند، با همان حروف به غايت ريز و كوچك؛ قرآن هايي كه گاهي يك گردان از يك نوعش را داشتند، در نذري كه به طمع عملياتي يا توفيقي، برادري كرده بود و بعد بچه ها تو خرجش انداخته بودند! بعضي مي آمدند از باب ارادتي كه به بعضي آيات داشتند يا بيشتر مورد استفاده و مراجعه شان بود مثل آيات مربوط به جهاد و مقابله با دشمن و آيات راجع به تقوا و خودسازي، از متن قرآني كه داشتند استخراج مي كردند و با خط خوش در دفتري به همان قطع جيبي بازنويسي مي كردند. با خودكار سبز كه علامت آرامش و باعث تلطيف روح بود، اِ عراب مي گذاشتند و حواشي صفحات را با سليقه و حوصله تزيين مي كردند. بعد اگر مي خواستند به قرآن مراجعه كنند به آن دفتر رجوع مي كردند. چقدر بعضي ها نقشه مي كشيدند كه بعد از شهادت صاحب آن دفترچه آن را به يادگار بردارند. گاهي هم به شوخي و جدي مي خواستند آن را از چنگشان در بياورند، چون فوق العاده جذاب، دلپذير و منحصر به فرد بود.
عهدنامه شفاعت و شهادت چهل مؤ من
در مجلسي كه همه دوستان در آن حضور داشتند و بيم اين بود كه هيچ وقت ديگر نتوانند اين طور همديگر را ببين ند، فرصت غنيمت شمرده و مطلبي تهيه مي شد كه مضمون آن قبول شفاعت در روز رستاخيز بود، بعد همه آن را دست به دست مي گرداندند و حاضران در جلسه، عباراتي مبني بر قبول و پذيرش اين قول و قرار مي نوشتند و امضا مي كردند. خصوصاً بچه هايي كه مدت ها در پي پيدا كردن برادران و دوستان خود بودند، تا چهل مؤ من گواهي بدهند بر ايمان و اسلام و راستي و درستي آنها؛ در نتيجه چنان كه در خبر است جزو آمرزيدگان باشند و خدا از تقصير آنها در روز قيامت بگذرد.
مرمي فشنگ كلاش را از پوكه جدا مي كردند و با باروت روي قطعاتي از چوب عباراتي نظير اسم خود و گردان و لشكر تابعه را مي نوشتند. بعد با كبريت باروت را آتش مي زدند. اثر آن روي چوب باقي مي ماند و يادگار نوشته زيبايي به دست مي آمد.
ني
در هورالهويزه كه نيزار فراوان بود، بچه ها با دقت ني هاي مناسب را مي بريدند و آن را سوراخ مي كردند و براي دل خود ني مي نواختند.
لعل شهيد
جنازه دوست شهيدم بين نيروهاي خودي و عراقي مانده بود. داوطلب شدم كه جنازه را عقب بكشم. سيم تلفن زياد داشتيم، سيم را به كمرم بستم و مسافتي را سينه خيز رفتم. قبلاً برادران برانكارد را به سيم بسته بودند. وقتي به جاي امني كه تلي از خاك داشت رسيدم، جنازه شهيد را به آنجا كشاندم و روي برانكارد قرار دادم و با سيم تلفن محكم بستم. بعد علامت دادم و بچه ها از آن سوي خاكريز شروع به كشيدن سيم و برانكارد كردند و به اين شيوه جسد را عقب آورديم و به دست خانواده اش رسانديم.
قرمزته، آبيته
در گردان توپ خانه معمولاً وسايل و ابزار بيشتري نسبت به ساير گردان هاي پياده وجود داشت. از جمله در هر واحدي يكي دو تا ماشين و موتورسيكلت پيدا مي شد. در جريان مسابقه هاي فوتبال بين تيم هاي استقلال و پيروزي، راننده ماشين وقتي توپ به استقلالي ها مي رسيد، فلاشرهاي قرمز رنگ ماشين را روشن مي كرد و فرياد مي زد: «قرمزته» و ديگري هم چراغ ترمز دستي يا روغن را كه آبي است، روشن مي كرد و مي گفت: «آبيته!»
طاق نصرت
پوكه هاي توپ موارد استفاده فراواني داشت. پوكه توپ ضدهوايي 57 را كه حدوداً 10 سانتي متر قطر و 40 سانتي متر طول دارد، براي بزرگداشت مقام شهدا به جاي گلدان به كار مي بردند. از پوكه هاي طلايي توپ 130 براي ساخت طاق نصرت، تزيين منطقه، نرده كشي، علايم راهنما و... استفاده مي كردند.
سُك سُك
در عمليات والفجر 8 نيروها در حين پيشروي به جايي رسيدند كه خاكريزي جلوي آنها قرار داشت. بايد سريع از خاكريز عبور مي كردند، اما نمي دانستند پشت خاكريز نيروهاي دشمن مستقر است يا نه. امين شريعتي فرمانده لشكر عاشورا به يكي از رزمندگان گفت: «مي تواني بروي دستت را به آن خاكريز بزني و برگردي؟» بسيجي كه از موضوع خبر نداشت سريع دويد و دستش را به خاكريز زد و برگشت. در اين اثنا، چون تيراندازي صورت نگرفت بچه ها فهميدند كه عراقي ها عقب كشيده اند، پس به پيشروي خود ادامه دادند.
زورخانه منطقه اي
قبضه آر.پي.جي. هفت تخته شنا بود و در گود زورخانه در چاله اي كه در كنار سنگر كنده بوديم به ورزش باستاني مي پرداختيم. از ميله چادرها به عنوان ميل هارتل و از قسمت پايين و جداشده شلوارهاي مندرس كه با سنگ آن را پر مي كرديم، وزنه و سنگ هارتل مي ساختيم و به دو سر لوله چادر مي بستيم و به اين ترتيب، صاحب زورخانه جبهه اي شديم.
دور باطل تانك
در خط پدافندي شلمچه بعد از كربلاي 5 دشمن شروع به پاتك كرد. يك تانك آنها به ما نزديك شد و از خاكريز كوچكي كه آنجا بود گذشت. يكي از رزمندگان با شجاعت تمام ميله اي را برداشت و به سرعت به طرف تانك حركت كرد و آن را در زنجير آن قرار داد. تانك با چرخش به دور خودش از حركت بازماند.
تسبيح مشتعل
بچه ها با خرج توپ 130 - كه به قطر مداد معمولي و طول 30 سانتي متر است - تسبيح مي ساختند. وسط اين خرج سوراخي وجود دارد. اين خرج ها به اندازه دانه هاي تسبيح برش مي خورد و با عبور دادن نخ از داخل سوراخ، تسبيح درست مي شد. البته كار خطرناكي بود، چون چند مرتبه تسبيح در دست بچه هاي سيگاري مشتعل شد.
پارچه و رنگ پلاكارد شهادت
مراسم شهادت يكي از دوستان در كردستان برگزار مي شد، اما پارچه و پلاكاردي در كار نبود. پارچه اش را با قانع كردن يكي از دوستان به در گذشتن از ملحفه سفيدي كه براي خود آورده بود تهيه كرديم. براي رنگ نيز يا بايد به شهر مي رفتيم كه وسيله اي در اختيار نداشتيم يا بايد مسير طولاني جاده خاكي محور حسن آباد - سنندج را پياده پشت سر مي گذاشتيم. خطاط به فكر افتاد كه مشكل خود را هر طور مي تواند حل كند. با استفاده از صمغ سبز درختان، رنگ سبز ساخت و با تخليه جوهر خودكار قرمز، رنگ قرمز درست كرد و به اين وسيله عبارت تبريك و تسليت شهادت هم رزم خود را نوشتيم و در پايگاه نصب كرديم.
بلندگوي كهنه و نو
هر چه بلندگو در خاكريز مي گذاشتيم تا نوار گوش بدهيم عراقي ها آن را هدف مي گرفتند. روزي يكي از بچه هاي تبليغات بلندگوي كهنه اي آورد و در معرض ديد دشمن قرار داد و بلندگوي نو و اصلي را جاي ديگري نهاد و نوار جديد آهنگران را پخش كرد و عراقي ها فقط بلندگوي كهنه را مي ديدند و مي زدند.
بُتُول تنهايي
سرپست از تنهايي مي ترسيدم. به فكر چاره افتادم. قوطي كمپوتي را پيدا كردم و يك حشره به نام بُتُول را كه نمي دانم به فارسي به آنچه مي گويند داخل آن انداختم و قوطي را سر بالا قرار دادم. حشره مي خواست از قوطي بالا بيايد ولي به علت صاف و ليز بودن بدنه قوطي نمي توانست و سُر مي خورد، به همين علت صداي عجيبي از خود بيرون مي داد و خيلي محكم جيرجير مي كرد. بچه ها به دستور فرمانده به گمان اينكه صدا از طرف خط دشمن است به آن سو شليك كردند و من هم از تنهايي خلاص شدم.
استخر شناور
در لشكر عاشورا يكي از بسيجيان منطقه ابهر به نام علي داوودي كه دبير تربيت بدني بود، قرار شد به ما آموزش شنا بدهد. استخر نداشتيم. او استخر متحرك را پيشنهاد كرد، به اين طريق كه در قسمتي از سد دز پل هاي شناور نفررو را به صورت استخر كنار هم قرار داد و بچه ها وسط آن به آموزش شنا پرداختند. اين طرح بعداً در جاهاي ديگر هم پياده شد و در امر آموزش ابتدايي شنا بسيار مثمرثمر بود.
استخر اختصاصي
در شيار كوچكي كه در منطقه محل استقرار ما وجود داشت، چشمه اي با آبي خنك و گوارا جريان داشت. با كمك بچه ها و با استفاده از سنگ و نايلون سد محكمي برابر آب بستيم و پشت آن استخر مناسبي براي شنا به وجود آورديم. روزهاي بعد كه براي آب تني به استخر خودساخته رفتيم، متوجه شديم دوستاني از گردان هاي ديگر استخر ما را كشف كرده اند و در آن مشغول شنا هستند. قيافه هايشان نشان مي داد كه از اهالي جنوب كشورند. بايد ثابت مي كرديم كه اين استخر مال ماست. به رفقا سفارش كردم وقتي آنها در آب شيرجه مي زنند، شما در حالي كه تا گردن در آب فرو رفته ايد دو قلوه سنگ را محكم به هم بكوبيد به نحوي كه دست هايتان ديده نشود. با اين كار صداي وحشتناكي زير آب به وجود آمد و همه رزمندگان جنوبي از ترس استخر ما را ترك كردند.
آلودگي صوتي
پدرم براي اينكه سربازها گوششان به صداي توپ و تانك عادت كند، ورق هاي حلب را روي هم مي انداخت و با سنگ روي آن مي كوبيد. صداي وحشتناكي از آن برمي خاست. ابتدا، نيروها كلافه مي شدند، ولي بعد عادت مي كردند و آمادگي بيشتري براي تحمل سر و صداي منطقه در آنها به وجود مي آمد.
آدمك نمايشگاه
بچه ها يك نمايشگاه درست كرده بودند و احتياج به يك آدمك داشتند. با كمك دوستان يك توپ لاستيكي را بر سر ميله اي فرو كرديم و دور آن را باند پيچيديم و روي آن را گچ گرفتيم. با سر نيزه دماغ و گوش و ديگر اعضا را درآورديم، بعد لباسي بر تن ميله كرديم، آن را در برانكارد گذاشتيم و ملحفه سفيدي روي آن كشيديم و به نمايشگاه رفتيم.
نذر زدن معبر بدون انفجار
تخريب، زدن و باز كردن معبر به دست تخريب چي، جز راز و نياز و ذكر و فكر حق نبود. نفسي فرو نمي رفت و فرا نمي آمد كه بوي وصل ندهد. تپشي نبود كه در تدارك تسليم نباشد، نگاهي نبود كه در كار وداع جهان خيره نگردد. با اين وصف، هنگام باز كردن معبر، نام خدا و رسول بدون درنگ گاه چهار ساعت تمام بر زبانشان جاري بود و همه اعضا و جوارحشان با هر سيخكي كه به زمين مي زدند و دانه مرگ و ميني كه از دل خاك بيرون مي كشيدند او را مي خواند؛ قطرات رحمت اشك از ضريح چشمانشان غبار فاصله را مي رُفت و راه رهايي را هموار مي كرد. نذر و نياز براي باز كردن معبر بي آنكه حتي يك انفجار صورت بگيرد و تخريب چي بتواند خطشكنان را به خط اصلي درگيري با دشمن هدايت كند كم كاري نبود و همه براي آن سر و دست مي شكستند. نذر مي كردند كه اگر به چنين توفيق عظيمي دست يابند در جبهه بمانند، تسويه نكنند يا به شكرانه در عمليات بعد معبر ديگري بزنند؛ نذري كه موجب مي شد گاهي شش ماه در منطقه بمانند و از رفتن به مرخصي خودداري كنند. بعضي ديگر با خودشان عهد و نذر مي كردند كه بعد از رسيدن به چنين مقامي تا به چندين رزمنده اعزامي آموزش تخريب مواد منفجره نداده اند به مرخصي نروند، يا تسويه نگيرند و چنين مي شد و چنان نيز مي كردند.
قضا نشدن نماز و سنگ چين كردن راه
فاصله حمام هاي صحرايي تا مقر و نياز بعضي از برادران به استحمام قبل از طلوع آفتاب و تاريكي مطلق در طول راه چند كيلومتري - شب هاي اوايل و اواخر ماه - كمترين نگراني و اضطرابي را كه برادران مقيد به فرايض به وجود مي آورد، گم كردن مسير و در پي آن نرسيدن به موقع به آب و قضاشدن نماز بود كه نزد آنها به سادگي نمي شد از آن چشم پوشي كرد. گاهِ چنين پيش آمدهايي بعضي از برادران چشم به امدادهاي غيبي داشتند و نذر مي كردند كه اگر از آنها توفيق فريضه صبح سلب نشود، همه راه و مسير حمام تا مقر را در فرصتي مقتضي سنگ چين كنند تا از آن پس، برادري به حال و روز ايشان دچار نشود. اينجا بود كه در آن ساعت صبح سر و كله خودرويي پيدا مي شد و مقصود حاصل!
قرآن هاي جيبي
سمت و سوي دفاع در جانبداري از حق تعالي و تلاش براي رسيدن به غايت بندگي و تسليم و رضا، جز به آويزه جان كردن آيات مقدور نبود. قرآن، اين حقيقت نازله، قبله اقبال به دين بود؛ آنكه بچه ها اول و آخر و ظاهر و باطن هر رطب و يابسي را از آن سراغ مي گرفتند؛ محرم همه ناگفته ها و ناشنيده ها، آشناي سابق و لاحق، مبنا و منطق همه حب و بغض ها و جاذبه ها و دافعه ها. هر كس پايش به جبهه مي رسيد، درِ ساكش را كه مي گشود، اول از همه اين قرآن بود كه برمي داشت و مي بوسيد و در دسترس قرارش مي داد؛ همان كه تا كسي غيبش مي زد، ردش را كه مي گرفتي، مي ديدي با اوست، در نقطه اي خلوت و چنان به هم پيچيده و در هم تافته كه گويي آيات بر او نازل مي شود؛ همان كه حتي خانه قبر را بعضي بي او نمي خواستند و وصيت مي كردند كه يار غار و مونس شب هاي تار و تنها رازدارشان، يعني قرآنشان را بالاي سر و بر مزارشان قرار بدهند، قرآني كه پس از شهادت از جست و جو در جيب هايشان به دست مي آمد و بعضاً تير و تركش خورده و آغشته به خاك و خون بود؛ همان قرآن هاي جيبي كيفي و زيپ دار ترجمه استاد الهي قمشه اي كه در جيب لباس هاي خاكي شان جاي مي گرفت يا به هر نحوي جايش مي دادند، با همان حروف به غايت ريز و كوچك؛ قرآن هايي كه گاهي يك گردان از يك نوعش را داشتند، در نذري كه به طمع عملياتي يا توفيقي، برادري كرده بود و بعد بچه ها تو خرجش انداخته بودند! بعضي مي آمدند از باب ارادتي كه به بعضي آيات داشتند يا بيشتر مورد استفاده و مراجعه شان بود مثل آيات مربوط به جهاد و مقابله با دشمن و آيات راجع به تقوا و خودسازي، از متن قرآني كه داشتند استخراج مي كردند و با خط خوش در دفتري به همان قطع جيبي بازنويسي مي كردند. با خودكار سبز كه علامت آرامش و باعث تلطيف روح بود، اِ عراب مي گذاشتند و حواشي صفحات را با سليقه و حوصله تزيين مي كردند. بعد اگر مي خواستند به قرآن مراجعه كنند به آن دفتر رجوع مي كردند. چقدر بعضي ها نقشه مي كشيدند كه بعد از شهادت صاحب آن دفترچه آن را به يادگار بردارند. گاهي هم به شوخي و جدي مي خواستند آن را از چنگشان در بياورند، چون فوق العاده جذاب، دلپذير و منحصر به فرد بود.
عهدنامه شفاعت و شهادت چهل مؤ من
در مجلسي كه همه دوستان در آن حضور داشتند و بيم اين بود كه هيچ وقت ديگر نتوانند اين طور همديگر را ببين ند، فرصت غنيمت شمرده و مطلبي تهيه مي شد كه مضمون آن قبول شفاعت در روز رستاخيز بود، بعد همه آن را دست به دست مي گرداندند و حاضران در جلسه، عباراتي مبني بر قبول و پذيرش اين قول و قرار مي نوشتند و امضا مي كردند. خصوصاً بچه هايي كه مدت ها در پي پيدا كردن برادران و دوستان خود بودند، تا چهل مؤ من گواهي بدهند بر ايمان و اسلام و راستي و درستي آنها؛ در نتيجه چنان كه در خبر است جزو آمرزيدگان باشند و خدا از تقصير آنها در روز قيامت بگذرد.