« سانسور روانی »

ayhann

اخراجی موقت
پروفسور؟ میتونم یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟

پروفسور نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «هشت دقیقه وقت داری پسرم.»

- ممنونم پروفسور. ممکنه کمی درباره ی این پروژه ی جدیدتون صحبت کنید؟

میخوام جنبه های مختلفش رو متوجه بشم.

- اُه، بله؛ پروژه... خب! نه مجسمه ساختیم و شش انسان رو گریم می کنیم.

دروازه ی بزرگ رو هم آماده کردیم و همه چیز رو اونجا قرار میدیم.

هدف اصلی آشکار است؛

به آزمایش گذاشتن ِ انسان،

فریب دادن و گذشتن از مرز ِ نگرشهای انسانها...

- خب اینهارو در مقالتون خوندم،

فقط ننوشته بود که اگر فریب خوردند چه اتفاقی می افته؟

پروفسور به من خیره شد؛ مثل اینکه من احمقی بیش نیستم.

بعد از چند لحظه گفت: «من دیگه باید برم، اونها منتظر من هستند.»

و منو با دنیایی از پرسش های بی جواب و شاید احمقانه پشت سر گذاشت.

جالب است!

کسی حتی نپرسید دروازه چیست و به کجا راه دارد!

همه به سخنان پروفسور که گفت : «خواهید دید!» احترام گذاشته

و لذت شگفت زده کردن جمعیت را از او نگرفتند.

سرم را پایین انداختم و از کتابخانه خارج شدم.

یعنی حتی یک مرد نمی داند سایه ها ... ؟

با افکاری که تاکنون نظیر نداشته، به خانه رفتم.

لحظه ای بعد صدای چرخش کلید

و گام های من در سالن خالی پیچید.

گرگ های گرسنه ای را دیدم که فردا در میدان بزرگ شهر

برای اثبات حماقت ِ پروفسور جمع خواهند شد

و هدفی جز تحقیر کردن او نخواهند داشت.

جالب است!

گویا ما همه عناصر واپس زده ای هستیم

که در جلسه ای کنار هم جمع شده ایم

و با فریاد و هیاهو مزاحم یکدیگر می شویم...

گویا میخواهیم

جلسه ای را که خود برقرار کرده ایم بر هم زنیم.

و حتی اگر اخراج شویم،

دگرباره با نیرنگ هایی وارد خواهیم شد!

شاید ما همه نامتعارف هستیم!



همانطور که برای خودم شام درست می کردم،

خاطرات ِ عجیب ِ زندگی ام را

به یاد می آوردم؛

پیدایش، تثبیت و مرگ!



« پیدایش »

همه چیز از من شروع شد،

از روزی که تصمیم گرفتم دروغ بگویم.

از روزی که فهمیدم می توان با کمی ادب و احترام

تمام دنیا را فریب داد.

همه چیز از ابتدا اشتباه بود؛

تفسیر خواب! روانشناسی کودک!

مسکن های زجرآور و البته سیگارهای پی در پی.

گاهی همه چیز را چنان مرتب می چینید

که خودتان هم فریب می خورید...

در واقع آنقدر اعتقاد در جنگ مهم است

که عقل آن چیزهایی را که باور ندارد حذف می کند!

چرا فکر می کنید سانسور شده ایم؟

در مورد ما، صفت «کنترل شدگان» شایسته تر است!

وقتی نمی دانیم چگونه در طیف موجهای مختلف فکری

قدم برداریم، انتظار اختراع هسته ای نداشته باش.

در هر حال، هر چه بیشتر وضع ِ ما شبیه حالت جنینی باشد،

آسودگی بیشتری حس می کنیم.

همه چیز از من شروع شد،

از روزی که تصمیم گرفتم دروغ بگویم...




« تثبیت »

(من مادرم را دوست داشتم، ولی اکنون ارزش تو بیشتر است!)

هنری که من بلدم، پشت صفحه ی شطرنج هیچ ارزشی نداشت،
پس به ناچار شطرنج بازانی قهار استخدام کردم
تا مرا در سرودن شعرهایم
و مهم تر از آن ماندگار کردن ِ آنها یاری دهند.
شطرنج بازانی که نمیدانند بدبخت ترین انسانهای تاریخ هستند؛
واسطه هایی بی ارزش!
من اگر می خواستم بازی کنم... تا وقتی پوکر هست!
شطرنج؟!
بازی ورق هم بد نیست!
مثل تحلیل هنری خشک و بی توجه به کل
و حتی مثل فلسفه دنبال کننده ی دروغ های من نیست!
علاوه بر این،
من نیاز به یک عنوان قوی داشتم،
عنوانی که بیگانه ها را به ترس بیندازد
و رویاهای شبانه ی مرا تحقق بخشد.
آری! سالها فکر کردم تا این عنوان را برگزیدم!
قرن ها انتظار کشیدم تا دروازه ام را گشودم،
فکر نکنید با رنگ بندی ِ جدید ِ شما
و هیاهوی ظریفتان خواهم رقصید!
عنوان من آنقدر قدرت دارد که حتی پس از مرگم
باقی خواهد ماند.
دشمنان ِ عزیز!
شب ها با دیدن ِ سیاه بختی ِ شما
و مرگ روز رسانتان راحت می خوابم.
شب خوش!


« مرگ »
این قسمت عجیب برایم آشناست،
پل تنهایی ام در جاده و صندلی خیالی ام مقابل دریا.
همه می دانند من هیچگاه دروغ نمی گویم؛
در زندگی ام حتی یک چراغ قرمز رد نکرده ام،
(همیشه برایم سبز شده اند...)
و تاکنون به زنم وفادار بوده ام.
(ازدواج موقت که اجازه نمی خواهد!)
پس چرا از مرگ سخن می گویید؟
مگر نمی دانید من چقدر حساس و رنجورم؟
من که از ابتدا برای شما دروغ گفته ام!
برای شما عنوانی چنین زیبا برگزیده ام!
از مرگ سخن نگویید...!


آنقدر در افکارم فرو رفته بودم که متوجه بوی سوختگی نشدم،
آه! افسوس!
شام ِ من سوخت!
به ناچار پیتزای ایتالیایی سفارش دادم.
هنوز هم پروفسور ذهنم را درگیر می کرد!
آیا ...؟
ناگهان صدای زنگ ِ در مرا به خود آورد...
خدای من!
امکان دارد به این سرعت پیتزا حاضر شده باشد؟
آیفون تصویری نبود، پس به ناچار برداشتم؛
- بله؟
- آقا! به خدا مستحقم! به این حسین که...
چند لحظه ای ایستادم و به ناله های پیرمرد گوش کردم
و به عنوان فکر کردم.
اگر پروفسور موفق شود، چه خواهد شد؟
«الف-میم-الف» ؟
«جیم-دال-الف» ؟
یا باز هم «جیم-الف-الف» ؟
یا «بدون عنوان» را ترجیح می دهد؟
(هرج و مرج را...!)
نه مجسمه و شش انسان...؟ دروازه ی بزرگ!
و دروغ های دیگر.

 

spow

اخراجی موقت
 
بالا