برای تو نمی نویسم
که بخوانی!
می دانی آخر
همیشه پشت آن نگاه مبهمت
احساس می کنم
هیچ از دغدغه این همه قافیه ی ناموزون نمی فهمی!
برای تو نمی نویسم
که بخوانی وبعد...
بگویی چه جالب!
وبعد...
بحث را عوض کنی!
درست مثل همیشه:
سیاست!
برای تو
نه ازلذت قهوه ی تلخ کنار شب چشم هات می نویسم!
نه حتی ازپارگی ناموزون کاغذهایی
که قافیه شعرهاش اول...آخر...یا نام تنهای تونبود!
برایت نمی نویسم....
شاید احساس کنی
به قول خودت
کمی بزرگ شده ام!