وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش زمن ای پیک صبا پیغامی
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش زمن ای پیک صبا پیغامی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا // یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی؟؟!!
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
از سفــــر دراز خود عزم وطن نمی کند
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زاو شده ام بی سر و سامان که مپرس
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی ست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
دگر ز منزل جانانسفر مکن درویشدر این چمن چو درآید خزان به یغمایی/ رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد / مجال طعنه بدبین و بد پسند مباد
دگر ز منزل جانانسفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
سبک باران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی هر نیستان را
ياد كن كز چمن و باغ فرارت دادندابر و باد و مه و خورسید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
ياد كن كز چمن و باغ فرارت دادند
كه تو از سلسله سبزقبايي بلبل
چه جهاني كه بهادار در او زاغ و زغن
ليك با مرغ چمن نيست بهايي بلبل
در من انگار کسی در پی انکار من استلطف حق با تو مداراها کند
چون ک از حد بگذرد رسوا کند..
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
مروز چه دانی تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند !
به دشت پر ملال غم پرنده پر نمی زند
تا خراش دل نبینی ، کی بصیقل ها رسیدیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشته ای که باده ی نابش به کام رفت
تا خراش دل نبینی ، کی بصیقل ها رسی
هر که شد وارسته جان ، دندانه سوهان گزید
من با کمر تو در میان کردم دست
در سایه ی این سقف ترک خورده نشستیم
بی حوصله و خسته و افسرده نشستیم
خاموش چو فانوس که در خویش خمیده است
پیچیده به خود با تن تا خورده نشستیم
من با کمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست از آن میان چو بربست کمر
تا من ز کمذ چه طرف خواهم بربست
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفتتورا ان به که روی خود زمشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و ا ملک سلیمان بروم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |