سهراب سپهری
سهراب سپهری
آسمان پرشد از خال پروانه هاي تماشا
عكس گنجشك افتاد در آبهاي رفاقت
فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه
باد مي آمد از سمت زنبيل سبز كرامت
شاخه مو به انگور
مبتلا بود
كودك آمد
جيب هايش پر از شور چيدن
اي بهار جسارت
امتداد در سايه كاج هاي تامل
پاك شد
كودك از پشت الفاظ
تا علف هاي نرم تمايل دويد
رفت تا ماهيان هميشه
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد
بعد خاري
پاي او را خراشيد
سوزش جسم روي علف ها فنا شد
اي مصب سلامت
شور تن در تو شيرين فرو مي نشيند
جيك جيك پريروز گنجشك هاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت
جوي آبي كه از پاي شمشاد ها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه مي برد
كودك از سهم شاداب خود دور مي شد
زير بارانم تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخه هاي هلو روي پيراهنش ريخت
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگ هاي فراغت هنوز
برق مي زد
پشت تبخير تدريجي موهبت ها
شكل پرپرچه ها محو مي شد
كودك از باطن حزن پرسيد
تا غروب عروسك چه اندازه راه است ؟
هجرت برگي از شاخه او را تكان داد
پشت گلهاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد
صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچه ها را
زير شمشاد هاي جنوبي شنيدم
بعد در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد
بعد بيماري آب در حوض هاي قديمي
فكر هاي مرا تا ملالت كشانيد
بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسيد
گرته دلپذير تغافل
روي شنهاي محسوس خاموش مي شد
من
روبرو مي شدم با عروج درخت
با شيوع پر يك كلاغ بهاره
با افول وزغ در سجاياي ناروشن آب
با صميميت گيج فواره حوض
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه
كودك آمد ميان هياهوي ارقام
اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب
خيس حسرت پي رخت آن روزها مي شتابم
كودك از پله هاي خطا رفت بالا
ارتعاشي به سطح فراغت دويد
وزن لبخند ادراك كم شد