شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید مصدق

حمید مصدق

غروب مژده بيداري سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خويش بخوان همنشين با جان كن
مرا به روشني آفتاب مهمان كن
پنهسايه من باش
و گيسوان سيه را سپرده دست نسيم
حجاب چهره چون آفتاب تابان كن
شب سياه مرا جلوه اي مرصع بخش
دمي به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
كه در پناه تو آواز رازها جاري ست
و در كنار تو بوي بهار مي آيد
سحر دميد
درون سينه دل من به شور و شوق تپيد
چه خوش دمي ست زماني كه يار مي آيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .

مهدی اخوان ثالث
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدايا! پر از كينه شد سينه‌ام
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاكروتر ز آيينه ام

دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
همه خشم و خون است و درد و دريغ
سرايي درين شهرك آباد نيست
خدايا! زمين سرد و بي نور شد
بي آزرم شد، عشق ازو دور شد
كهن گور شد، مسخ شد، كور شد

مگر پشت اين پرده‌ي آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
شبي جبه ديگر كن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها كرده‌ي خويشتن را ببين

زمين ديگر آن كودك پاك نيست
پر آلودگيهاست دامان وي
كه خاكش به سر، گرچه جز خاك نيست
گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست، يا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
درين كهنه محراب تاريك، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست
علي رفت، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت، و بوداي پاك
رخ اندر شب نيروانان نهفت
نمانده ست جز من كسي بر زمين
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پليد آستين

همه باغها پير و پژمرده اند
همه راهها مانده بي رهگذر
همه شمع و قنديلها مرده اند
تو گر مرده اي، جانشين تو كيست؟
كه پرسد؟ كه جويد؟ كه فرمان دهد؟
وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست
مگر صخره هاي سپهر بلند
كه بودند روزي به فرمان تو
سر از امر و نهي تو پيچيده اند؟
مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
دگر نيست در پنجه ي پير تو؟
كه گويي: بسوز، و بروب، و برآي

گذشت، آي پير پريشان! بس است
بميران، كه دونند، و كمتر ز دون
بسوزان، كه پستند، و ز آن سوي پست
يكي بشنو اين نعره ي خشم را
براي كه بر پا نگه داشتي
زميني چنين بي حيا چشم را ؟
گر اين بردباري براي من است
نخواهم من اين صبر و سنگ تو را
نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟
ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
چه ماده ست؟ چه قرنهاي تهي؟

گران است اين بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سيه پوش من
خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دريغ
دل خسته‌ي پير ديوانه‌ام
 

elva

عضو جدید
این نه آن آب است که آتش را کند خاموش....

با تو گویم،لولی لول گریبان چاک

آبیاری میکنم اندوه زار خاطر خود را

ز آن زلال تلخ شورانگیز

تاکزاد پاک آتشناک.....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جز خنده هاي دختر دردانه ام بهار
هاست باغ و بهاري نديده ام
وز بوته هاي خشک لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
کاري نديده ام
بر لوح غم گرفته اين آسمان پير
جز ابر تيره نقش و نگاري نديده ام
در اين غبار خانه دود آفرين دريغ
من رنگ لاله و چمن از ياد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پيوسته ياد کرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پر شکوفه يک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دويده ام
تنها نه من که دختر شيرين زبان من
از من حکايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچله ها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است
شب ها که سر به دامن حافظ رويم به خواب
در خوابهاي رنگين در باغ آفتاب
شيراز مي شکوفد زيباتر از بهشت
شيراز مي درخشد روشن تر از شراب
من با خيال خويش
با خوابهاي رنگين
با خنده هاي دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
اين بسته بال کوچک اين بي بهار و باغ
با بالهاي خسته در ايوان تنگ خويش
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه ميکند
مي بينمش که غمگين در ژرف اين حصار
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پرشکوفه يک آسمان صاف
حيران نشسته است
در ابرهاي دور
بر آرزوي کوچک خود چشم بسته است
او را نگاه ميکنم و رنج ميکشم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب سردي است، و من افسرده.
راه دوري است، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمي غمناك است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

پر کن پیاله را
کاین جام آتشین، دیریست ره به حال خرابم نمی‌برد
این جامها که در پی هم می‌شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می‌رباید و آبم نمی‌برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی‌کران عالم پندار رفته‌ام
تا دشت پرستاره اندیشه‌های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره‌های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم، جز تا کنار بستر خوابم نمی‌برد

هان ای عقاب عشق
از اوج قله‌های مه‌آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم‌انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد، ان بی‌ستاره‌ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می‌کشم از دل که: آب ... آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی‌برد
پرکن پیاله را...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي هيچ شك و شيهه و ترديد
بي گمان
تاكيد مي كنم
بي هيچ شك و شبهه و ترديد بي گمان
مثل بخار آب
شايد سبكتر از آن
از پيكرم جدا شده بودم
جسمم هنوز خفته به بستر
بر عادت شبانه گرفته به پيش چشم
دستم كتاب را
شايد به چشم خسته من آشنا كند
روياي خواب را
آري بخار بر شده از تن
يعني من
از جسم خود جدا شده بودم
از قيد تن رها شده بودم
رفتم برون ز پنجره چون نور
گشتم ز خانه خود دور دور دور
ديوار و در
درخت
حتي ز شهر تهران
زين شهر پايتخت گذشتم
از قلب سنگواره ستوار كوه سخت گذشتم
اينجا بدون حرف بيابان بود
پوشيده غرق برف بيابان بود
شب بود و ماه بود چه تابان بود
يك لحظه فكر كردم
شايد كه مرده ام من
گفتم اگر كه مردن اين است
چه شيرين است
وز هيچ جا و هيچ كسم ديگر
پروانداشت خاطر
حتي ز خود رها شد بودم
در خويشتن خدا شده بودم
بي هيچ بال و پر پرواز كرده بودم
سيري شگفت را
آغاز كرده بودم
بر كام من زمان و مكان مي گشت
سير جهان به خواهش جان مي گشت
وز شوق انتخاب شدم حيران
خواهم كنون كدام مكان ؟
چه عصر و چه زمان ؟
آزادي گزينش
با من بود
در سينه آرزوي ديدار آفرينش با من بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پذیره شدن دانه ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد
جگر هزار توی سرخگل می خواهد
که خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب
پرتاب کند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ایم عاشق شویم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید مصدق

حمید مصدق

با سروهاي سبز جوان در شهر
از روز پيش وعده ديدار داشتم
ديوانگي ست
نيست ؟
اينك تو نيستي كه ببيني
با هر جوانه خنجر فريادي ست
افسوس
خاموش گشته در من
آن پر شكوه شعله خشم ستاره سوز
اي خوبتربيا
اين شعله نهفته به دهليز سينه را
چون آتش مقدس زردشت برفروز
اي خوبتر بيا
كه محنت برادر من غرق در الم
كوهي ست بر دلم
گفتي كه
آفتاب طلوعي دوباره خواهد كرد
اينك اميد من تو بگو آفتاب كو ؟
در خلوت شبانه اين شهر مرده وار
هشدار گام به آهشتگي گذار
اينجا طنين گام تو آغاز دشمني ست
يك دست با تو نه
يك دست با تو نيست
ديدم اميد من برخسات
خشمناك
خنديد
نديد و خيل خوف
در خلوت شبانه من موج مي گرفت
با هق هق گريستن من
ديدم طنين خنده او اوج مي گرفت
افروخت مشعلي
شب را به نور شعله منور ساخت
و پشت پلك پنجره ها داد بر كشيد
از پشت پلكتان بتكانيد
گرد فرون مانده به مژگان را
فرياد كرد و گفت
اي چشمهايتان خورشيد زندگي
خورشيد از سراچه چشم شما شكفت
اما
يك پنجره گشوده نشد
يك پلك چشم نيز
و راه
راهي نه جز ادامه اندوه
و خيل خواب خستگي و رخوت
افتاده روي پلك كسان چون كوه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا نه شادی است نه غم نه عزا
نه سرور
دستارک سپیدش را
در جویبار باد پلشتی
می شوید
دزدان رستگاری
پاییز های روح
سبزینه و طراوت هر باغ و بوته را
در غارت شبانه ی خود پاک می برند
کنون
کاین محتسب
کجال تماشا نیم دهد
میخانه ی کدام حریفی
پیمانه ای دوباره
از آن باده ی زلال
این جمع تشنگان و خماران را
خواهد بخشید ؟
زین باده ای که محتسب شهر
در کوچه می فروشد و ارزان
غیر از خمار هیچ نخواهی دید
من تشنه کام ساغر آن باده ام
کز جرعه ای
ویران کند
دوباره بسازد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه نه نه
اين هزار مرتبه گفتم نه
ديگر توان نمانده توانايي
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام اين شب تاريك
تاريك چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند
گفتي
اميدهاست
در نا اميد بودن من
اما
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن
انسان به جاي آب
هرم سراب سوخته مي نوشد
گلهاي نو شكفته
اين لاله هاي سرخ
گل نيست
خون رسته ز خاك است
باور كن اعتماد
از قلبهاي كال
بار رحيل بسته
و مهرباني ما را
خشم و تنفر افزون
از ياد برده است
باورنمي كني ؟
كه حس پاك عاطفه در سينه مرده است
 

samira zibafar

عضو جدید
mikhaham.....

mikhaham.....

:heart::gol:می خواهم خورشید پایین رونده ای شکار کنم
در نقاشی یا آوازی از هیجان و اندوه
و آسمانی تا اگر می شد به سرعت در برش گرفت، بدزدمش
باد، آرامش خوش آهنگش را محو کرده
و تو نمی توانی از آن غروب بگذری
از آن زیبایی عظیم در تپش قلب زمین
که بسیار آرام است و هنوز خستگی ناپذیر
آغاز و پایان ازدحام
صدای تپش قلبی
زندگیی مطمئن و پایدار
تنفس روزی نو
که ناباورانه گواراست:heart::gol:
 

جاذبه

عضو جدید
به یاده فروغ!!!!!

به یاده فروغ!!!!!

پرنده مردني است

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میرم وانگشتانم
برپوست کشیده ی شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشگها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است!
 
آخرین ویرایش:

جاذبه

عضو جدید
سهراب

سهراب

در گلستانه
دشت هايی چه فراخ!
کوههايی چه بلند !
در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در اين آبادی ، پی چيزی می گشتم :
پی خوابی شايد ،
پی نوری ، ريگی ، لبخندی .
پشت تبريزی ها
غفلت پاکی بود ، که صدايم می زد .
پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزيد
راه افتادم .
يونجه زاری سر راه ،
بعد جاليز خيار ، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گيوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :
" من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است!
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است!
هيچ ، می چرد گاوی در کرد.
سايه هايی بی لک ،
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس ! جای بازی اينجاست.
زندگی خالی نيست :
مهربانی هست، سيب هست ، ايمان هست.
آری
تا شقايق هست ، زندگی بايد کرد .
در دل من چيزی است ، مثل يک بيشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.
دورها آوايی است ، که مرا می خواند."
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هست شب، یک شب دم کرده و خاک

رنگ رخ باخته است.

بادِ نوبه آور ، از بر کوه

سوی من تاخته است.

هست شب، همچو ورم کرده تنی، گرم دراستاده هوا

هم ازین روست نمی‌بیند اگر گمشده‌ای راهش را.

با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

به دل سوخته‌ی من ماند

به تنم خسته که می‌سوزد از هیبت تب!

هست شب، آری شب.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسته
از اين و آن گسسته
از دشتهاي غمزده
از پيش پونه وحشي
بر جو كنارها
و از كنار زمزمه چشمه سارها
از پيش بيدهاي پريشان
از خشم بادها
مي آيم
از كوههاي سامت
با درههاي مغموم
در هاي و هوي باد
مي آيم
با گردباد
ويران كن هرآنچه به چنگش دراوفتاد
ز بنياد
مي آيم با دشنه نشسته دشمن به پشت من
مي آيم و به ياد تو مي آرم
افسانه جنون را
آميزههاي آتش و خون را
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو ناز مثل قناري

تو پاك مثل پرستو

تو مثل بَدبَده خوبي

براي من تو هميشه،

- هميشه محبوبي



تو مثل خورشيدي

كه شرق شب زده را

- غرق نور خواهي كرد

تو مثل معجزه

- در وقت ياس و نوميدي -

ظهور خواهي كرد



پناهسايه ی آسايشي

پناهم ده

درونِ خلوتِ امن و اميد راهم ده



حمید مصدق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ميان اين برهوت
اين منم من مبهوت
بيا بيا برويم
به آستانه گلهاي سرخ در صحرا
و مهرباني را
ز قطره قطره باران ز نو بياموزيم
بيا بيابرويم
به سبزه زار كه گسترده سينه در صحرا
بيا كه سبزه آندشت را لگد نكنيم
و خواب راحت پروانه را نياشوبيم
گياه تشنه لب دشت را به شادابي
ز آب چشمه شراب شفا بنوشانيم
بيا بيا برويم
و مهرباني خود را به خاك عرضه كنيم
كه دشت تشنه عشق است و شهر بيگانه
بيا بيا برويم
كه نيست جاي من و تو
كهجاي شيون نيز
نه سوز سرما اينجا
كه خشمي آتش وار
به شاخه سر نزده هر جوانه
مي سوزد
نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز
كه شعله هاي غضب جوجه پرستو را
درون بيضه به هر آشيانه مي سوزد
تمام مرتجعان غول گول دنيايند
هميشه سد بلندي به راه فردايند
بيا بيا برويم
كه در هراس از اين قوم كينه توزم من
و سخت مي ترسم
كه كار را به جنون
و مهرباني ما را به خاك و خون بكشند
چگونه مي گويي
به هر كجا كه رويم آٍمان همين رنگ است
بيا بيا برويم
آه من دلم تنگ است
بيا بيا برويم
كجاست نغمه عشق و نسيم آزادي
در اين كوير نبينم نشان آبادي
نشانه شادي
دلم گرفت از اين شيوه هاي شدادي
بيا بيا برويم
خوشا رستن و رفتن
به سوي آزادي
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آسمان جدایی ها..

آسمان جدایی ها..

سالهاست رفته ام
خبرت نکرده اند زهره!؟
به هزاران خبر دادم
تو که از نای عشاقان و زخمه تیر چشم غمازان، آه، خبر نداری هان؟!
وای، نوک سرد قندیل و عشق جانفرساش، کوشش نابجای مردان بود...
از دل رحم بادی پرس که کرانه ها دریده نبود....
من ِ بیمار تن ضعیف و غمین، سال هاست که از دل عرفان و ز دنیا خستگان رفته ام...
هان! از چه بابت رفتی
از چه دری خواهی رفت؟!
مرا هم توانی برد؟!
با چه بالی و چه پری؟!
لاک پشتان هم توان آزرد...
دل خسته رحیمان را، جان افسرده من را...
با خنده ای پر از گینه و درد زهر آگین...
توان آزرد، توان افسرد...
راستی، کینه ات چه بود از غربت؟
یا که اینجا آشنا بودی؟!!!
پس چرا آشنایانت را با خود، به دوردست ها، به کمال، به آزادی، نمی بری؟ نخواهی برد!؟؟
من ِ خسته، غریب و بیمارم، مرا نیز با خود نخواهی برد؟
نمی دانم...
راستی به کجاها خواهی رفت؟
به سفرکرده عاشق، به سلامی، دل سوخته ما را، به تکانه های عشق سبو، به آبهای دل رودان، به سوزهای مجنون بی لیلا، برسان به گونه ای که عاشق گفت...
نه خدا داند و نه من....
به همان صورتک بند بی مانند...
به همان جانور کش؛ خس و خار دانند...
به روایت ثریایت، به نگاه هر صبح به ماه
زهره! به کجا روی که سوزم را، هر شب و صبح نمی بینی؟
به کجا که عاشقان دردمندی را به صفای و خنده ات نمی خواهی، نمی بینی؟
هر کجا هستی و رفتی، دان! ما به زهره، به خیال و ماه نمی گوییم، ب کجا می رویم و آییم.
هر کجاییم ز دنیا رها و ز بندش آزادیم
هر کجا می روی و می بری کسی با خود، دان! دست یاری ِ یارم به سپاهی نگهدارت
به نگاهی خریدارت...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنداشت او قلم
در دستهاي مرتعشش
باري عصاي حضرت موساست
مي گفت
اگر رها كنمش اژدها شود
ماران و موري هاي
اين ساحران رانده وامانده را
فرو بلعد
مي گفت
وز هيبت قلم
فرعون اگر به تخت نلرزد
ديگر جهان ما به چه ارزد ؟
بر كرسي قضا و قدر
قاضي
بنشسته با شكوه خدايان تندخو
تمثيل روزگار قيامت
انگشت اتهام گرفته به سوي او
برخيز
از اتهام خود اينك دفاع كن
اين آخرين دفاع
پيش از دفاع زندگيت را وداع كن
مي گفت
امان دهيد
تا آخرين سپيده
تا آخرين طلوع زندگيم را
نظاره گر شوم
پيش از سپيده دم كه فلق در حجاب بود
بر گرد گردنش اثري از طناب بود
و چشمهاي بسته او غرق آب بود
در پاي چوب دار
هنگام احتضار
از صد گره گرهي نيز وا نشد
موسي نبود او
دردستهاي او قلمش اژدها نشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من به مهماني خون مي رفتم
و پسرهايم را
پيش چشمم قرباني مي كردند
من ولي خنده كنان مي گفتم
خون سرخ پسرانم زيباست
آي ساقي ساقي ساقي
خون پسرم را در جانم بريز
امشب از آن شبهاست
پسرانم پسرانم بهخدا
پدر پير شما مي خنند
آن كه يك عمر گريست
بگذاريد كه با خون شما مست كند
و بخندد و بخواند
ساقي
بيش از اين با دل و جانم مستيز
خون سرخ پسرانم را در جانم بريز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای نسیم رهگذر

به ما بگو

این جوانه های باغ زندگی

این شکوفه های عشق

از سموم وحشی کدام شوره زار،رفته رفته خار می شوند؟

این کبوتران برج دوستی

از جادوی کدام کهکشان،گرگهای هار می شوند؟

فریدون مشیری:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید مصدق

حمید مصدق

در اوج شادماني
در قله غرور
در بهترين دقايق اين عمر نابپاي
در لذت نوازش برگ و نسيم صبح
در لحظه نهايت نسيان رنجها
در لحظه اي كه ذهن وي از ياد برده است
خوف تگرگ را
كز شاخسار باغ جدا كرده برگ را
ناگاه
غرنده تر ز رعد و شتابنده تر ز برق
احساس مي كند
چون پتك جانگدازي اين پيك مرگ را
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او

سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او

شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق

من شناور چون نهنگان بر سر دریای او


اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل

چون عصای موسوی پیچان و من موسای او


چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم

ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او


از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر

آسمان با صد هزاران چشم شب‌پیمای او


تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب

من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت اید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
م. امید

م. امید

نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردي ست با سرودي غمناک
خسته دلي ، شکسته دلي ، بيزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
اين شرزه شير بيشه ي دين ، آيت خدا
بي هيچ باک و بيم و ادا
سوي عجم کشيده دلش ، از عرب جدا
امشب به جاي تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته مي سرايد و با خويش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه ، نالان و بي قرار
با درد و سوز گريد و گويد
امشب چو شب به نيمه رسد خيزم
وز اين سياه زاويه بگريزم
پنهان رهي شناسم و با شوق مي روم
ور بايدم دويدن ، با شوق مي دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد مي زنم
سر مي نهم به درگه و فرياد مي کنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تيره تاج عرب از سر
فرياد مي کند
هيهاي ! هاي ! هاي
اي ساقيان سخوش ميخانه ي الست
راهم دهيد آي ! پناهم دهيد آي
اينجا
درمانده اي ز قافله ي بيدل شماست
آواره اي، گريخته اي ، مانده بي پناه
آه
اينجا منم ، منم
کز خويشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجيب حال خوشي دارد
پا مي زند به تاج عرب ، گريان
حال خوشي ، خيال خوشي دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين
وز شک و از يقين
وز رجس خلق و پاکي دامان مدرسه
بگريختم
چگونه بگويم ؟
حکايتي ست
ديگر به تنگ آمده بودم
از خنده هاي طعن
وز گريه هاي بيم
ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
تا چند مي توانم باشم به طعن و طنز
حتي گهي به نعره ي نفرين تلخ و تند
غيبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده ام من
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز ارکان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
حال خوش و خيال خوشي دارد
با خويشتن جدال خوشي دارد
و اکنون که شب به نيمه رسيده ست
او در خيال خود را بيند
کاوراق شمس و حافظ و خيام
اين سرکشان سر خوش اعصار
اين سرخوشان سرکش ايام
اين تلخکام طايفه ي شنگ و شور بخت
زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته مي گريزد
و آب سبوي کهنه و چرکين خود به پاي
بر خاک راه ريزد
امشب شگفت حال خوشي دارد
و اکنون که شب ز نيمه گذشته ست
او ، در خيال ، خود را بيند
پنهان گريخته ست و رسيده به خانقاه ، ولي بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتياق قصه ي خود را
مي گويد و ز هول دلش جوش مي زند
گويي کسي به قصه ي او گوش مي کند
امشب بگاه خلوت غمناک نيمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي
آفاق خيره بود به من ، تا چه مي کنم
من در سپهر خيره به آيات سرمدي
بگريختم
به سوي شما مي گريختم
بگريختم ، به سوي شما آمدم
شما
اي ساقيان سرخوش ميخانه ي الست
اي لوليان مست به ايان کرده پشت ، به خيام کرده رو
آيا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هيچ صدايي نمي رسد
او در خيال خود را ، بي تاب ، بي قرار
بيند که مشت کوبد پر کوب ، بر دري
با لابه و خروش
اما دري چو نيست ، خورد مشت بر سري
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
مي ترسد اين غريب پناهنده
اي قوم ، پشت در مگذاريدش
اي قوم ، از براي خدا
گريه مي کند
نجواکنان ، به زمزمه سرگرم
مردي ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هواي کوچ به سر دارد
اما کسي ز دوست نشانش نمي دهد
غمگين نشسته ، گريه امانش نمي دهد
راهم ... دهيد ، آي ! ... پناهم دهيد ... آي
هو ... هوي .... هاي ... هاي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست
 

Similar threads

بالا