شعر نو

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دهانت را می بویند:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مبادا که گفته باشی دوستت می دارم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دلت را می بویند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزگار غریبی است نازنین،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در این بن بست کج و پیچ سرما[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به اندیشیدن خطر مکن،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزگار غریبی است نازنین[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آن که بر در خانه می کوبد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شباهنگام به کشتن چراغ آمده است[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با کنده و ساتوری خون آلود[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و تبسم را بر لبها جراحی می کنند [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وترانه را بر دهان[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شغل را در پستوی خانه نهان باید کرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کباب قناری بر آتش سوسن و یاس[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزگار غریبی است نازنین[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ابلیس پیروز مست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سور عزای مارا بر سفره نشسته است[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد[/FONT]​
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
صبح مي خواستم بيام براتون دو مصرع زير رو بذارم كه نشد


دلم هواي جنگي دارد

جنگل پاييز نم خورده از باران

حالا به طور باورنكردني اي داره بارون مياد دوتا شعر باروني تقديم مي كنم به همه ي دوستاي خوب بارون دوستم

دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک چک چک.... چکار با پنجره داشت؟


***


سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته می تراود از این غم ترانه ای
باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!

(فقط ببخشيد نو نيستن همين يه بار اتفاقي شد..)
 

Data_art

مدیر بازنشسته
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از قلب من که دشت بزرگیست ،
- دشتی برای زیستن باغ های مهر -
غم ، با تمام تیرگیش کوچ می کند .

در نور پاک صبح
اندام من ، ز خواب گران می شود تهی .
در دستهای من
گویی توان گمشده یی ، یافت می شود .

از قلب من که دشت بزرگیست ،
- دشتی برای زیستن باغ های مهر -
اینک گیاه دوستی جاودانه ای
سر می شکد ز نور توان بخش آفتاب .

آوند این گیاه پر از خون آشتی است .

من این گیاه را
تا بارور شود ،
با نو گیاه دوستی دستهای تو ،
پیوند می زنم .
فرخ تمیمی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشاق گمشده در خیابانها

با چشمان مرده

در انتظار عکاسی هستند

که عشق آنها را جاودان کند ...

چه شعری در چشمان آنها پنهان است !

در دستهایشان، انگشتهایشان

حتی در ژست خنده دار ایستادنشان

وقتی که می دانند

عکاسی هرگز نخواهد آمد ...

و این لحظه با تمام شکوهش

به فراموشی سپرده خواهد شد ...!


وینسون
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای رنج بی تقصیر من
هی تازیانه میزنی
بر قلب در زنجیر من
باشد خیالی نیست نيست
عشق است گناهی نيست نيست
با من چه بد تا مي کنی
اين عاطفه خاکستريست
افسونگری
افسون تو افسانه می سازد بنا
شايد خيال خام من
تکرار اين افسانه ها
تابوت تنهاي من
احساس شرم عاشقی
خاک سیاه رفتنت
بر قلب و پيشاني من
هر شب کابوس تو بود
هرروز روز رفتنت
تکرار ميشد زندگی
کابوس تو با رفتنت
با من چه بد تا ميکنی
اين عشق هم خاکستريست
کابوس رويايی من
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزای عجيبی‌ان اين روزا
عجيب و غليظ و عميق
ذهن‌ام مثه يه سونای بخار، خيس و سنگين و مه گرفته‌ست
دم‌کرده و مرطوب
تو يه غلظت عجيب شناورن حس‌هام
من که يه عمر آدمِ خوابيدن رو سطح آب بودم
اين روزا دارم ته استخر شنا می‌کنم
تهِ تهِ استخر
اکسيژن نيست اين‌جا که منم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]می شود تنها مرد[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مثل آگاهی یک پنجره[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] که به روی هوس باد خدا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] می بندد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو بمیر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] آگاه.....[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
يك آسمان پرنده
يك آسمان پرنده رها روي شاخه‌ها،
در باغ بامداد.
يك آسمان پرنده،
سرگرم شستشو
در چشمه‌سار باد!
يك آسمان پرنده،

در بستر چمن
آزاد، مست، شاد...
از پشت ميله‌ها،
بغضي به هاي هاي شكستم،
قفس مباد!

:gol:فریدون مشیری:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نازت کردم ، ناز کردی
اخم کردم ، آهنگ مرا ببوس را خواندی ،
با پشت قاشق سوراخی بر دیوار ایجاد کردم
و تو از آنسوی سوراخ مشتی
خاک به چشمانم فوت کردی
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!

دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،

نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-

وقتی که به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش بعز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-

وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...

آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردنک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،

و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در اید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

شاملو
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بشکن
سکوت را بر وهم بکوب
دانه ای قدم می شمرد
و نگرانی را بر دستانش می مالد
انگار بهار او را فراموش کرده
انتظاری است یشمی
نمی داند ، سبز است یا مشکی ؟
بشکن
شاید انتظار غروب آفتاب بر دریا
در چشمان تو هم بروید
برخیز
فرصت تا سحر باقی ست
برخیز
امیر بخشایی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیخوام بمونه زمن نشونه...
بخــــدا که دلم چشمه ی خونه
امیدو آرزوهام مرده در دل
از این دورو فلک مارو چه حاصل؟؟؟
بسازم بادل خونم...
بااین اشگ فراوونم
خداوندا دل شادی ازاین دنیا ندارم
نمیشینه بدلجویی کسی یکدم کنارم
دلم میخواد پس از این سرگذشت زندگیمرو
بخونن آشنایانم روی سنگ مزارم
نمیخوام بمونم توو این زمونه...
نمیخوام بمونه زمن نشونه
که غم توی دلم بسازه لونه
بخدا که دلم چشمه خونه
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر من شعر نیست نه شعر نیست
می دانم راست می گویی
این شعر نیست
این تبلور آه برخاسته از قلب من است
مجال وزن ندارد
میخواهدبتراود
این ماه عسل حرف اشکیست که دارد می لغزد
این پژواک صداییست که در گوش قاصدک خواندم
کان بالا دارد می رود
از کلمات دور تهیست
مثل قایق هرگز ناساخته ی سهراب از تور
و دلش از آرزوی مروارید
دل وصله خورده ی من
تقارنش کجا بود؟
دل من تبخیر شدست
و بخارش را می بینی که آه می گوید
بخار اصلا وزنش کجا بود؟
آری می دانم می دانم شعر من منثور است
این را نه گوته می ستاید
و نه حتی مادرم
که به زور شعر هایم را برایش می سرایم
نثر هایم را...
آه ای فروغ فرخزاد
اکنون می فهمم تو چه می گفتی
که چقدر مزه ی پپسی خوب است
و چقدر دوست داری گیس های دختر سید جواد را بکشی
دختر صاحب خانه تان!
آری می بینی؟
شعر نیست این شعر نیست
مثل شعر نا قصه ی اخوان
این عیار مهر و کین مرد و نامرد نیست
این شعشعه ی برخاسته از تنگنای ترک مهر و کین یک مرد است
شعر نیست
یک بلور است روی انگشتر دفتر قلبم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب ،
مثل تنهایی ،
سرشار ،
ژرف .
اندوه
مثل کوه ،
شادی براوتاجی
- انگار –
ازبرف .
وآسمان ، باروشنانش ، باز
چون امکان ،
و چون گشوده بودن ازهرسو ،
بی اندازه .


من ، مثل شکفتن ، یا نمی دانم –
چی دربهاران ،
جنگلی شاید :
پیرو جوان ،پارین وامسالی ،
تکراری وتازه .


وزروشنان آسمان ، خاموش ، می پرسم :
امسال هم آیا
مانند دیگر سال هایم بود خواهد :
گامی افزونتر به سوی گمشدن
درحافظه گمنامی نابودن ؟
یا زین جوانه ها که برهرشاخه می بینم
این بار
برگیتی ، این همواره ناهموار ،
چیزی می افزاید ؟


و روشنان آسمان ،
خاموش و پرلبخنده ،
گوئی جنگلی بیدار می بینند
که شاخه درشاخه
اعصاب پیرش را جوانی های روئیدن می آراید .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بدرود
[FONT=times new roman,times,serif]برای زیستن دو قلب لازم است[/FONT]
قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند ، قلبی که هدیه بپذیرد
قلبی که بگوید ، ‌قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می خواهم ـ
تا انسان را در کنار خود حس کند .
شاملو:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از شب ريشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ريختم
بي پروا بودم دريچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زيستم
هوشياري ام شب را نشکفت روشني ام روشن نکرد
من ترا زيستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ريزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بيداري ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و هميشه کسي از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هديه کرد
و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزيد
وهميشه من ماندم و تاريک بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاريکي نور آمده ام
سايه تر شده ام
و سايه وار بر لب روشني ايستاده ام
شب مي شکافد لبخند مي شکفد زمين بيدار مي شود
صبح از سفال آسمان مي تراود
و شاخه شبانه اناديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود



سهراب
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه لرزش دست و دل‌اماز آن بودکه عشقپناهی گردد،
پروازی نه
گريزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق
چهره‌یِ آبی‌ات پيدا نيست.

و خُنکایِ مرهمیبر شعله‌یِ زخمینه شورِ شعله
بر سرمایِ درون.

آی عشق آی عشق
چهره‌یِ سرخ‌ات پيدا نيست.


غبارِ تيره‌یِ تسکينیبر حضورِ وهنو دنجِ رهايیبر گريزِ حضور،سياهیبر آرامشِ آبیو سبزه‌یِ برگ‌چهبر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنای‌ات
پيدا نيست.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند

چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت

و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
میلاد من تویی
به یاد ندارم بودنم را
پیش از تو
بالاپوشم تویی
به یاد ندارم زندگی را
پیش از عشقت


"نزارقبانی"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها به تماشاي چه اي ؟
بالا گل يك روزه نور
پايين تاريكي باد
بيهوده مپاي شب از شاخه نخواهد ريخت و دريچه خدا روشن نيست
از برگ سپهر شبنم ستارگان خواهد پريد
تو خواهي ماند و هراس بزرگ ستون نگاه و پيچك غم
بيهوده مپاي
برخيز كه وهم گلي زيمن را شب كرد
راهي شو كه گردش ماهي شيار اندوهي در پي خود نهاد
زنجره را بشنو : چه جهان غمناك است و خدايي نيست و خدايي هست و خدايي
بي گاه است به بوي و به رو و چهره زيبايي در خواب دگر ببين
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غزلی در نتوانستن

غزلی در نتوانستن

بادستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

رنگ ها در رنگ ها دویده،
از رنگین کمان بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است
نقشها میتوانم زد
غم نان اگر بگذارد

***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
:gol:
احمد شاملو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اينجاست آييد پنجره بگشاييد اي من و دگر من ها : صد پرتو من در آب
مهتاب تابنده نگر بر لرزش برگ انديشه من جاده مرگ
آنجا نيلوفرهاست به بهشت به خدا درهاست
اينجا ايوان خاموشي هوش پرواز روان
در باغ زمان تنها نشديم اي سنگ و نگاه اي وهم و درخت آيا نشديم ؟
من صخره من ام تو شاخه تويي
اين بام گلي آري اين بام گلي خاك است و من و پندار
و چه بود اين لكه رنگ اين دود سبك ؟ پروانه گذشت ؟
افسانه دميد ؟
ني اين لكه رنگ اين دود سبك پروانه نبود من بودم و تو افسانه نبود ما بود و شما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستين سرد نمناکش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو بريد ، يا نرويد ، هر چه در هر کجاکه خواهد
يا نمي خواهد
باغبانو رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي که مي گويد که زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينک خفته در تابوت
پست خاک مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشک آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرغ مهتاب مي خواند
ابري در اتاقم ميگريد
گلهاي چشم پشيماني مي شكفد
درتابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد
مغرب جان مي كند
مي ميرد
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي رويد كم كم
بيدارم
نپنداريم درخواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهاي چشم پشيماني را پر پر مي كنم...
 

ali.mehrkish

عضو جدید
زبان اتش

زبان اتش

تفنگت را زمین بگذار

/ که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

/ تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن/

من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن/

ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-/

تو ای با دوستی دشمن./

زبان آتش و آهن/


زبان خشم و خونریزی ست/


زبان قهر چنگیزی ست/

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید/


فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید./

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار/

تفنگت را زمین بگذار/

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو/

این دیو انسان کش برون آید./

تو از آیین انسانی چه می دانی؟/

اگر جان را خدا داده ست/


چرا باید تو بستانی؟/


چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را/


به خاک و خون بغلطانی؟/

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی/

و حق با توست/

ولی حق را -برادر جان-/

به زور این زبان نافهم آتشبار/


نباید جست…/


اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار/


تفنگت را زمین بگذار
 

B@CHE +

عضو جدید
همواره
آب را برای پاکی
و
نور را برای روشنایی
ستایش می کرد
اما
آن شب
زمانی که
چک چک آب بر سطحی فلزی
و
باریکة نوری که از شکاف پرده به بیرون درز می کرد
خوابش را مشوش کردند
فلسفه اش نسبت به زندگی تغییر کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟
در كجاهستي نهان اي مرغ
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخ هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر ؟
هر كجا هستي بگو با من
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن
آفتابي شو
رعد ديگر پانمي كوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا
روز خاموش است آرام است
از چه ديگر مي كني پروا ؟
 

Similar threads

بالا