شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
» هوشنگ ابتهاج »

» هوشنگ ابتهاج »

آواز نگاه تو
می شنوم می شنوم آشناست
موسقی چشمِ تو در گوش من
موج نگاه تو هماواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوشِ من
می شنوم در نگۀ گرم توست
گم شده گلبانگ بهشتِ امید
این همه گشتم من و ، دلخواه من
در نگۀ گرمِ تو می آرمید
زمزمه ی شعر نگاه تو را
می شنوم ، با دل و جان آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه ی مرغان بهشتی نواست
می شنوم ، در نگۀ گرم توست
نغمه ی آن شاهد رؤیانشین
باز ز گلبانگ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین
موسقی چشمِ تو گویاتر است
از لبِ پر ناله و آواز من
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا رازِ من !:gol:

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در آن لحظه که من از پنجره بيرون نگا کردم
کلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود
و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تکه استخواني
دمادم تق و تق منقار مي زد باز
و نزديکش کلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنکه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي کرد
که در آن موجها شايد يکي نطقي در اين معني که شيريرن است غم
شيرين تر از شهد و شکر مي کرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنکه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنکه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و بسياري صداهايي که دارد تار وپودي گرم
و نرم
و بسياري که بي شرم
در آن لحظه گمان کردم يکي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنکه اين دنيا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن لحظه يکي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنکه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
بغارت با شنتابي اشنا مي برد و مي رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و مي دانم چرا خواست
و مي دانم که پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
که نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خداحافظ!
اما
این بوسه
روزی
تو را شاعر خواهد کرد..
چنان که مرا،
بوسه ی سلام..


"مهدی مظاهری"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز آمدم از چشمه خواب كوزه تر دردستم
مرغاني مي خوانند نيلوفر وا ميشد كوزه تر بشكستم
در بستم
و در ايوان تماشاي تو بنشستم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديشب لب رود شيطان زمزمه داشت
شب بود و چراغك بود
شيطان تنها تك بود
باد آمده بود باران زده بود شب تر گلهاي پرپر
بويي نه براه
ناگاه
آيينه رود نقش غمي بنمود شيطان لبب آب
خاك سيا در خواب
زمزمه اي مي مرد بادي مي رفت رازي مي برد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگاه تو بر در است
با یاد پنجره باز رو بباغ، هوای تازه،
خورشید تابان، پرنده ی خوانای عاشق
بر همیشگی سبزی شاخه سرو.

نگاه تو بزندگی بجامانده
در چشم رفیقان عشق،
شکوفانی سرخ نسترن تابستان
منگوله های میوه مهرگان باغبان
دانه جو در خاک خوب
اندیشه و بازوی کار بهار.

نگاه تو از زندگی گذرد-
با عبور از اعصار
به کویر و کوهسار.
نگاه تو نگاه تاریخ است
ادامه وجدان مزدک و بابک،
حلاج و عشقی، در شعر سعید گلسرخی و مختاری.
تو در نگاه کودک امروز
نگرانی دیرین امروز، وعده روشنی فردا،
در آسمان شفاف هدیه داری.

نگاه تو زنده است-
در پرواز باز پشتک کامل کبوتر در نیلی آسمان
شنای خیس ماهیان رود ورود دریا،
اندیشه مرور دیروز انسان فردا.
بیژن باران

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آب از ديار دريا،
با مهر مادرانه،
آهنگ خاك مي كرد !
***
برگرد خاك ميگشت
گرد ملال او را
از چهره پاك مي كرد،
***
از خاكيان، ندانم
ساحل به او چه مي گفت
كان موج ناز پرورد،
سر را به سنگ مي زد
خود را هلاك مي كرد !
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اهل كاشانم من
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
*****
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
*****
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده من .
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم
پي (( قد قامت )) موج .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا نمي گويد
كه آن كشيده سر از شرق
آن بلند اندام
سياه جامه به تن دلبر دلبر آن شير
نويد روز ده آن شب شكاف با تدبير
ز شاهراه كدامين ديار مي آيد
و نور صبح طراوت
بر اين شب تاريك
چه وقت مي تابد ؟
در انتظار اميدم
در انتظار اميد
طلوع پاك فلق را
چه وقت آيا من
به چشم غوطه ورم در سرشك
خواهم ديد ؟
بيا كه ديده من
به جستجوي تو گر از دري شده نوميد
گمان مدار كه هرگز
دري دگر زده است
سپيده گر نزده سر بيا بلند اندام
كه از سياهي چشمم سپيده سرزده است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

گفتم بهار
خنده زد و گفت
اي دريغ
ديگر بهار رفته نمي آيد
گفتم پرنده ؟
گفت اينجال پرنده نيست
اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست
گفتم
درون چشم تو ديگر ؟
گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست
اينجا به جز سكوت سكوتي گزنده نيست

حميد مصدق :gol: دفتر با خويشتن نشستن در خود شكستن
 

B@CHE +

عضو جدید
آنقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهی همان را بخواهم
اگر بروی شادم
اگر بمانی شادتر
تو را شاد تر می خواهم
با من یا بی من
بی من اما
شادتر اگر باشی
کمی
- فقط کمی -
ناشادم
و این همان عشق است
عشق همین تفاوت است
همین تفاوت که به مویی بسته است
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد
خواستن تو تنها يک مرز دارد
و آن نخواستن توست
و فقط يک مرز ديگر
و آن آزادي توست
تو را آزاد مي خواهم

"عبدا... صمدیان"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در باغي رها شده بودم
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي گذشت
اخ و برگش در وجودم م يلغزيد
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد
صدايي كه به هيچ شباهت داشت
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد
هميشه از روزنه اي نا پيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگي در من نبود
راهي پيموده نشد
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
ناگهان رنگي دميد
پيكري روي علفها افتاده بود
انشاني كه شباهت دوري با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپشهايش
زندگي اش آهسته بود
وجودش بي خبري شفافم را آشفته بود
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود
روشني تندي به باغ آمد
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق

حمید مصدق

درآمد

بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره
بسپار
تکرار کن حماسه خود تکرار
چندان سرود سوگ
چه می خوانی ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از دیده سیل اشک چه می رانی ؟
سهرابمرده راست غمی سنگین
اما
غمی که افکند از پا نیست
برخیز
رخش سرکش خود زین کن
امید نوشداروی تو از کیست ؟
سهرابمردهای و غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نباید داشت
ای گرد دردمند ز بی دردان
افراسیاب خون سیاوش ریخت
بیژن به دست خصم به چاه افتاد
کو گردی تو ای همه تن خاموش
کو مردی تو ای همه جان ناشاد
اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
این پرغرور مانده به بند من
تیر گزین خود به کمان بگذار
پیکان به چشم خیره سرش بشکن
چاه شغاد مایه مرگ توست
از دست خویش بر تو گزند اید
خویشی که هست مایه مرگ خویش
باید شکست جان و تنش باید
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

 

ali.mehrkish

عضو جدید
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته [/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]یک سینه غرق مستی دارد هوای باران[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]از این خراب رسوا امشب دلم گرفته[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]خون دل شکسته بر دیدگان تشنه[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]باید شود هویدا امشب دلم گرفته[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]فردا به چشم اما امشب دلم گرفته[/FONT]​
 

ali.mehrkish

عضو جدید

دلم گرفته از این قلبها که از چوب است

از این زمانه که خوبی همیشه مصلوب است



" چه روزگار غریبی چه روزگار بدی "

به حکم عقل دچاریم و عشق مغلوب است



چگونه شاد بمانم در این غروبی که . . .

نگاهها همه مانند ابر مرطوب است



ستاره های صمیمی! در این فضای سیاه

چقدر نور شما ، نور مطلوب است !



دلم گرفته از این دوزخی که تکراری است

فقط کنار تو ای خوب ، زندگی خوب است




معصومه بابکی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهدی سهیلی

مهدی سهیلی

گل من بنشین

چون فصل بهار آمد با من به چمن بنشین
دامن مکش از دستم بنشین گل من بنشین
خوش خویی و گلرویی مهتاب سمن بویی
تا دل ببری از گل ای غنچه دهن بنشین
تو ماه منی یارا تا خیره کنی ما را
مریخ و ثریا را بر زلف بزن بنشین
بنشین که صفا داری گیسوی رها داری
گر مهر به ما داری چون مه به چمن بنشین
گردیم سمندت را صیدیم کمندت را
گیسوی بلندت را بر شانه فکن بنشین
ای گلرخ گلدامن پرهیز کن از دشمن
چون دوست شدی با من بر دیده ی من بنشین
ماه چمنی جانا چون یاسمنی جانا
سیمینه تنی جانا در پیش سمن بنشین
در پای تو چون خاکم نه خاک که خاشاکم
بنگر دل غمناکم آن را مشکن بنشین
من عاشق دلتنگم خارم چون گل سنگم
بر گونه ی بی رنگم یک بوسه بزن بنشین
تو عطر وطن داری دانم غم من داری
گر شور سخن داری با ما به سخن بنشین
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كفش هايم كو
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي آيد
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
بايد امشب بروم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچ كس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي كميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند
يك نفر باز صدا زد : سهراب
كفش هايم كو؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتي كه :

آفتاب طلوعي دوباره خواهد كرد .

اينك اميد من، تو بگو آفتاب كو؟

در خلوت شبانه اين شهر مرده وار

هشدار، گام به آهستگي گذار

اينجا طنين گام تو آغاز دشمني ست .

يك دست با تو، نه

يك دوست با تو:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چندين هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وين کهنه آٍسياي گرانسنگ است
بي اعتنا به ناله قربانيان خويش
آسوده گشته است
در طول قرنها
فرياد دردناک اسيران خسته جان
بر ميشد از زمين
شايد که از دريچه زرين آفتاب
يا از ميان غرفه سيمين ماهتاب
آيد بروي سري
اما
هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري
در پيش چشم خسته زندانيان خاک
غير از غبار آبي اين آسمان نبود
در پشت اين غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگاني اسنان دري نداشت
هر در که ره به سوي خدا داشت بسته بود
تنها دري که راه به دهليز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پير در آنجا نشسته بود
در پيش پاي او
در آن سياه چال
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز اين اسير
انسان رنجديده و محکوم قرنها
از ژرف اين غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دريچه خورشيد سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دري به جهان هاي ديگري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
«حميد مصدق»

«حميد مصدق»

در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غروري از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر

اي كاش در خاطر گلِ مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت

انديشه روز و شبم پيوسته اين است
من بر تو بستم دل ؟؟؟

دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من ، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهايي كه بايد ميشكستم

اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد درد انگيز پاييز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد

اينك دريغا آرزوي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر

در من ،
غم بيهودگيها مي زند موج
در تو ،
غروري از توان من فزونتر :gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قفسي بايد ساخت
هرچه در دنيا گنجشک و قناري هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را بايد يکجا به قفس انداخت
روزگاري است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حريم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاري است که خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و هياهوي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي خواندم
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصيت مي کرد
گر روي پاک و مجرد چو مسيحا به فلک
از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
دلم از نام مسيحا لرزيد
از پس پرده اشک
من مسيحا را بالاي صليبش ديدم
با سرخم شده بر سينه که باز
به نکو کاري پاکي خوبي
عشق مي ورزيد
و پسر هايش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاري است
تيغه نقره داس مه نو زنگاري است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بيزاري است
روزگاري است که خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و غزل هاي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي بندم
از پس پرده اشک
خيره در مزرعه خشک فلک مي نگرم
مي بينم
در دل شعله و دود
مي شود خوشه پروين خاموش
پيش خود مي گويم
عهد خودرايي و خود کامي است
عصر خون آشامي است
که درخشنده تر از خوشه پروين سپهر
خوشه اشک يتيمان ويتنامي است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهدی سهیلی

مهدی سهیلی

راز وجود

تو چه هستی ای انسان
تو که هستی ای مغرور
تو که در خود بشکستی همه پرهای صعود
تو که ناآگهی از پیچ و خم راز وجود
تو که تصویر شکفتن را در نطفه ی گل
نتوانی دیدن
تو که خط های رهایی را در نقش پر پروانه
نتوانی خواندن
تو یک لحظه غزل های پرستو ها را
نتوانی دریافت
تو که از بغض گلوگیر شباهنگی در کوچه ی شب
غافل و بی خبری
تو که از نغمه ی موسیقی باران و برگ
هیچ لذت نبری
تو که نجوای گیاهان را در حجله ی صبح
نتوانی بشنود
تو که هرگز حرکت را و شدن را در سنگ
نتوانی دانست
که توانی دانست
شهر اسرار کجاست
کی توانی خواندن
آن خط غریب که در دیده ی ما ناپیداست
کی توانی دیدن
چنگی نغمه گری را که از او
سقف نه توی ازل تا به ابد پر ز صداست
کی توانی دریافت
که به هر مویرگ غنچه ی سرخ
و به هر پرده که در هستی ماست
نقش زیبنده ی هستی آراست
گوش کن هر تپش نبض تو در کوچه ی رگ
به زبانی که ندانی گوید
آن که پای خرد و علم بشر
به سراپرده ی ذاتش نرسد
آن که در قدرت و شوکت بکتاست
وانکه بی جا و مکانست
ولی در همه جاست
آفریننده ی پاینده ی بی مثل
خداست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
 

amator-2

عضو جدید
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد
ولی بران نمی داند که من دریایی از دردم
به ظاهر گرچه میخندم
ولی اندر سکوتی تلخ میگریم...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گل من
گل من قلبت را به خداوند سپار
آن همه تلخی وغم ، این همه شادی وایمانت را
گاهی از عشق گذر کن و دلت را بسپار
به خداوندی که خوب می داند گل من
سهم تو از دل چیست !
گاه دلتنگ شوی ، گاه بی حوصله و سخت وغریب
زمانی را هم ، غرق شادی و پر از خنده ی عشق
همه را ای گل ناز به خداوند سپار

خاطرت جمع عزیز
که عدالت خصلت مطلق اوست
گل نازم این بار چشم دل را واکن
دست رد بر دل هر غصه بزن
حرفهایت را گرم و آرام و بلند به خداوند بگو
عشق را تجربه کن:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

زنداني ديار شب جاودانيم
ک روز از دريچه زندان من بتاب
مي خواستم به دامن اين دشت چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واکنم
با دست هاي پر شده تا آسمان پاک
خورزشيد و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من ن غمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
اين دشت خشک غمزده را با صفا کنم
اي مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه يکي نيز وانشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از اين ديار
آن برگهاي رنگين پژمرد در غبار
وين شت خشک غمگين افسرد بي بهار
اي مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دياري که همچ. باد
آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کي در اين بيابان سر زير پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يک درخت رسم نغمه سردهم
من بي قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زير بال تو در عالم وجود
يک دم به کام دل
بالي توان گشود
اشکي توان فشاند
شعري توان سرود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته ای
بی برگ و بار زیر نفسهای آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوی آب
ابری رسید
چهر درخت از شعف شکفت
دلشاد گشت و گفت
ای ابر ای بشارت باران
ایا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟
غرید تیره ابر
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت
چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر
ای کاش
خاکستر وجود مرا با خویش
می برد باد
باد بیابانگرد
ای داد
دیدم که گرد باد
حتی
خاکستر وجود مرا با خود نمی برد

مصدق:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید مصدق

حمید مصدق

تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش
تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟
كدام فتنه بي رحم
عميق ذهن تو را تيره مي كند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
و زندگاني من بي تو
چو جاودانه شبي
جاودانه تاريك است
تو در صبوري من
اشتياق كشتن خويش
و انهدام وجود مرا نمي بيني
منم كه طرح مودت به رنج بي پايان
و شط جاري اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟
تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش؟
ز من چگونه گريزي
تو و گريز از خويش ؟
به سوي عشق بيا
وارهان دل از تشويش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بیکرانه

بیکرانه

در انتهایِ هر سفر
در آیینه،
دار و ندارِ خویش را مرور میکنم.
این خاکِ تیره، این زمین،
پاپوشِ پایِ خسته ام.
این سقفِ کوتاهِ آسمان،
سر پوشِ چشمِ بسته ام.
امّا .....خدایِ دل،
در آخرین سفر،
در آیینه به جز دو بیکرانۀ کران
به جز زمین و آسمان،
چیزی نمانده است.
گم گشته ام ،کجا؟
ندیده ای مرا؟
حسین پناهی:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

بوي باران بوي سبزه بوي خاک
شاخه هاي شسته باران خورده پاک
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو هاي شاد
خلوت گرم کبوترهاي مست
نرم نرمک مي رسد اينک بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخک که مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمي پوشي به کام
باده رنگين نمي نوشي ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از ان مي که مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر کامي نگيريم از بهار
گر نکويي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ
 

Similar threads

بالا