سعید شریفی
مارماهی
آخرهای شب بود. داشتیم آماده میشدیم بخوابیم. همین وقت بود که مامان جیغ کشید. خوابیده بود سر جاش. زیر پتو. یکباره پرید و جیغ کشید. ساعد دست راستش را توی آن یکی دستش گرفته بود و میفشرد. زنبوری نیشش زده بود، یک زنبور عسل کوچک. همین. کمی خندیدیم و سربهسر مامان گذاشتیم. ساعت از دوازده گذشته بود. لامپها را خاموش کرده بودیم. هر کداممان زیر پتوی خود نفس میکشیدیم، و بعد هوای اتاق کمکم داشت سنگین میشد که ایندفعه خواهرم جیغ کشید و پشت سرش قهقاه خندید و بعد خنده و جیغ قاطی شد. یک نفس کشیدن عصبی که معلوم نبود دارد میخندد یا جیغ میکشد. بابا جلدی پرید و دگمهی لامپ را زد. معلوم شد که چیزی آمده زیر انگشتهای خواهرم، چیزی سفت و کمی درشت. خواهر که انگشتش به آن چیز میخورَد چندشش میشود. زنبور سیاه درشتی بود. با کتابی زدیم لهش کردیم. کمی گیج بود. انگار کسی قبل از ما پیفپافش کرده بود.
زیر لامپ روشن، خزیدیم زیر پتوها و نیمهخواب و نیمهبیدار لم دادیم. حرف میزدیم. میخندیدیم و شوخی میکردیم. میگفتیم احتمالن نفر بعدی را مار نیش میزند یا عقرب. از رتیل و عنکبوتهای سمی هم حرف زدیم. نه خواب نه بیدار، از تمام اندازهی رتیلها با آن پشمهای چندشناکشان، عنکبوتهای سمی بزرگِ اندازهی یک کف دست که یک آدم را میتوانند بکشند و مارهایی که یک گوساله را قورت میدهند، حرف زدیم. حتا از مگسهای ریزی که خواب میدزدند و زنبورهایی که مثل سایه پیِ آدم میآیند و عقربهای سیاهی که نیششان یک گاومیش را به زانو درمیآورد. بعدتر در مورد گاومیشها و فیلها و کرگدنها و پوستِ کلفت آنها حرف میزدیم و همینطور فاصلهی بین حرفزدنمان بیشتر و بیشتر میشد و سکوت طولانیتر میشد و آخری، اینقدر سکوت طولانی شده بود که فکر کردیم همه خوابشان برده. لامپ هم روشن بود. چشمها سنگین شده بود و خواب کمکم داشت میآمد که جیغی وحشتناک و پیوسته همهمان را از خواب پراند. بلند که شدیم، بچهی کوچک خانواده را دیدیم که با صورتی سرخوسیاه یکریز نعره میکشد و گریه میکند. پتو را که از رویش کنار زدیم، چند مگسِ ریز وزوزکُنان از بالای سرمان رد شدند.
اینطور شد که دیگر نخوابیدیم. پتوها را زدیم کنار. جمع کردیم و اطراف فرش و زیرِ زیرتلویزیونی و میزها و هر جا که سوراخسنبهای بود گشتیم. چیزی نبود. نشستیم. نمیشد گفت که دیگر داشتیم میترسیدیم اما یک چیزی هم بود. این بود که آرام نبودیم. یک جور حسی که انگار داریم میترسیم. نه اینکه بترسیم. اینکه انگار قرار است اتفاقی بیفتد یا اتفاق وحشتناکی افتاده؛ چیزی مثل حس بعد از یک زلزلهی شدید که آسیبی نرسانده باشد اما دلهرهاش مانده باشد، این چنین چیزی. نیمهی شب گذشته بود و چای را که مامان دم کرده بود خورده بودیم که یک صدای وزوز آرامی شنیدیم. اینکه میگوییم وزوز، چندان هم صدای وزوز نبود، یک صدای ممتد خفیف، یک چیزی. هر چیزی بود ما که خوابمان برد.
تا صبح چیزی نشد. سر سفرهی صبحانه بود که دیدیم مگسها خیلی زیادند شدهاند. روی هر چیزی که نگاه میکردیم مگسها نشسته بودند. اما خب این عجیب نبود. یعنی اگر روزی چون باقی روزها میبود تعجب نمیکردیم. فوقش حشرهکشی چیزی میزدیم و خیالمان راحت میشد. اما ته دلمان یک چیزی چنگ میزد. یک حسی داشتیم. نه اینکه بترسیم یا دلشوره داشته باشیم یا نگران باشیم. نه. فقط یکطوری بودیم. نمیدانیم چهطور. تازه آن روز صبح باید میرفتیم ماهیگیری. اینکه میگوییم ماهیگیری، به این معنا نیست که رودخانهی بزرگی بود و ما هم بساط ماهیگیری و این چیزها را مفصل آماده کرده بودیم. قضیه از این قرار بود که داداش آخری، قلاب ماهیگیری سرِ هم کرده بود که برود سر همین جوی کوچک، مثلن ماهی صید کند. کمی هم زهر آماده کرده بود که بریزد توی آب و ماهیها را زهری کند و بگیرد. ما هم رفتیم، دست خالی. هم آنجا باشیم، هم تفریح کنیم، هم روز خالیمان را پر کنیم. بیشتر میخواستیم روز خالیمان را پر کنیم. چون توی راه هر کسی اگر ما را میدید، میگفت که اینها دارند میروند قدمی بزنند و یا شاید هم دارند میروند شهر. چون لباسی هم که پوشیده بودیم ربطی به ماهیگیری نداشت. بیشتر شبیه این بود که میخواهیم برویم خانهی یکی بنشینیم، از این خانهنشستنهای قبل از ناهار. راستش اگر هم کسی ما را میدید و دعوت میکرد، ردخور نداشت که قبول میکردیم. منظورمان از دعوت این نیست که رسمن خبری باشد. حتا اگر کسی تعارفی چیزی هم میزد ما نمیرفتیم سر جو و آن قضایا پیش نمیآمد.
گرچه الان هم ربط آن قضایا را با ماجرای شب قبلش نمیدانیم، ولی همینکه این دو پشت سر هم رخ دادهاند انگار یکطورهایی به هم مربوطاند. خب اینکه کل مسیر را پیاده رفتیم و توی این مسیر دراز، توی آن آفتاب داغ قبل از ظهر، هیچ آشنایی ندیدیم که اگر هر کسی را میدیدیم لابد تعارفی چیزی میزد که ما را ببرد خانه یا حتا اینکه همهی ماها لباس رسمی پوشیده بودیم، حتا داداش دو به خودش عطر هم زده بود و داداش یک صورتش را صفا داده بود. اگر همان موقع صبحانه یا بعد از صبحانه به اینها توجه میکردیم شاید چیزی متوجه میشدیم که نگذاریم این اتفاق بیفتد. آخر این مگسهایی هم که صبح دیدیم از این مگسهای سیاه نبودند. از این مگسهای خاکستری زشت و چندرنگی بودند که نیش میزدند. مامان میگفت مگسسگی. خب، صبحانه که به ما نچسبید با آنهمه مگسسگی که روی هر چیزی نشسته بودند و همه جا را به گند کشیده بودند. شاید به خاطر گرما باشد. چون وقتی هوا گرم باشد بیشتر دیده میشوند. اینطورها بود که سلانهسلانه تا خود جو رفتیم.
حالا که داریم میگوییم، یادمان میآید چندان خبری هم نیست. یک جوی کوچک آب است که دلت میکشد وقتی هوا گرم است کنارش بنشینی و کفش و جوراب را بکنی و شلوارت را تا آنجایی که میشود بالا بزنی و پاها را بیندازی توی آب و از این خنکی نرمی که دور پاهایت میپیچد و بالا و بالاتر میآید و این هوای خنکی که مثل یک نرمهنسیم از روی آب میخیزد و بلند میشود و میخورد به صورتت، خوش باشی. همین وقتها بود و هنوز داداش کوچک هم ماهی نگرفته بود که دلمان خواست چیز خنکی بیندازیم بالا، نوشابهای یا شربتی یا یخدربهشتی یا حتا یک لیوان آب تگری. میچسبید. شاید هم نباید هوس میکردیم یا چیزی دلمان میخواست. چون همین اسمِ چیز خنک را که که آوردیم دیدیم باز صدای وزوزی که دیشب میآمد حالا هم میآید بلکه هم بیشتر میآید.
خب، آن طرف کانال آب یک باغ است و این طرف هم خیابانی شیبدار که میرود بالا و پیچ میخورد و بعد از یک پیچ ملایمِ دیگر میرسد به خانهای که سر تقاطع همین خیابان است با خیابان بعدی. اینکه آدم از خانه بیرون آمده باشد و گرمش شده باشد، طبیعی است که دلش بخواهد چیز خنکی بریزد توی آن بیصاحبمانده. اما حالا همهی آن چیزی که در ذهنمان مانده این است که خب، دلمان چیزی خنکی میخواست. اما وقتی نشسته بودیم دیدیم هیچی بیشتر از یک جرعه آب تگری توی یک لیوان بلور به ما نمیچسبد که یخهایش هم بهقاعده و شکیل آن تو بالاپایین شوند که وقتی آب را فرو میدهی یخها بچسبند به لب بالایی و آن سردی خنکش بریزد به جان آدم. اینطورها بود که داداش کوچک را گذاشتیم به قلابش نگاه کند شاید ماهی بگیرد و میدانستیم هم که ماهی نمیگیرد چون اینقدر سرعت آب تند بود که قلاب را که میانداختی توی آب، تندی میرفت میچسبید به دیوار کانال و میآمد روی آب و آدم هی زل میزد به این نوک قلاب و به این خمیرهایی که مثلن طعمه بودند و زده بودیم سر قلاب و میدیدیم که چهطور با آب تند، خمیرها کم و کمتر میشدند. داداش کوچک را تنها گذاشتیم و رفتیم تا آب خنکی بخوریم. عرق هم کرده بودیم. شیب خیابان را رفتیم بالا و دو پیچ را رد کردیم و رسیدیم سر تقاطع و اولین در را رد کردیم.
همین چیزها است که حالا که نشستهایم داریم فکر میکنیم میبینیم یک چیزی پسپشت قضیه بوده که ما بیخبر بودهایم و برای همین است که میگوییم ما بیتقصیریم. اگر هم تقصیر داشته باشیم به خاطر بیخبری ما است نه اینکه عمدی داشته باشیم. چرا باید میان این هفت هشت دری که آنجا رو به خیابان باز میشد، داداش یک و دو، سه در اولی را رد کنند و بروند تا برسند به درِ چهارم. این است که میگوییم آنها حتمن خبر داشتهاند و بیبرنامه هم نبوده هیچ کاریشان و گرنه چرا دو داداشی که اصلن پای پیاده قدم از قدم برنمیدارند یک صبح تا ظهر را با ما پیاده گز میکنند. این چیزها است که باعث میشود بگوییم لابد داداش یک و دو هم خبر داشتند. خبر نه. منظورمان این است که خودشان بلکه قول و قراری داشتهاند. یعنی شاید هم نشود گفت قول و قرار. اما حتمن میدانستهاند که میخواهد چه شود. یا شاید هم اگر نمیدانستهاند قرار است چه شود همین که اول صبحی هنوز صبحانه نخورده یکی پرید حمام صورتش را زد که معمولن همیشه نمیزد یا براش فرقی نمیکرد بزند یا نزند، آن یکی هم شیشهی عطر را روی خودش خالی کرد که بوی عطرش خانه را برداشت که مامان هی سرفه کرد و سرفه کرد تا بابا چشمغرهای به داداش دو برود، حتمن یک چیزی بوده که ما بیخبر بودهایم و اگر حواسمان را کمی، فقط کمی جمع میکردیم دستکم دلبهشک میشدیم که نکند دارد چیزی میشود که ما نمیدانیم. تازه اینها هم مهم نیست، چون وقتی داداش یک و دو داشتند لباس میپوشیدند همه میدانستیم که یک چیزی هست اما نه. شاید هم آن موقع نمیدانستیم اما الان که آن وقتها یادمان میآید فکر میکنیم که میدانستیم چی بوده یا همهمان یک چیزهایی بو برده بودیم. اینکه داداش یک و دو خیلی سرِ حوصله بهترین لباسهاشان را بپوشند و کفشهاشان را واکس بزنند. آن هم طوری، که کنار هم بنشینند که شانههاشان به هم چسبیده باشد. طوری که این کفشهای آن یکی را واکس بزند و آن کفشهای این یکی را. وقتی داداش دو به خودش عطر میزند بخندد و به داداش یک هم عطر بپاشد. حتا اینکه لباسهای هم دیگر را برانداز کنند و به هم بگویند که اینجای لباس خراب است یا بهتر است اینجا را اینقدر بدهند تو یا این پیراهن بهشان میآید یا نمیآید.
حالا که فکرش را میکنیم میگوییم شاید همهی اینها زیر سر مگسهایی بود که تمام صبح دور سر ما میچرخیدند. مگر نمیشود یکی از مگسها جنونی چیزی داشته باشند. مگر حشرههایی نیستند که وقتی کسی را نیش میزنند طرف دیوانه میشود. مگر آدمهایی نیستند که وقتی حشرهای نیششان میزند یک عمر یک جا مینشینند و تا آخر عمر اصلن حرف نمیزنند یا مگر کسانی نیستند که وقتی مگسی روی پوستشان مینشیند آنوقت یک عمر فقط خواب میبینند. اصلن هیچ کار دیگری نمیکنند. یا آدمهایی که زندگیشان وارونه میشود. عوض اینکه پیر شوند بچه و بچهتر میشوند و ازآن طرف قیافههاشان پیر و پیرتر میشود و وقتی قیافهی صدسالهها را پیدا میکنند تازه میشوند مثل یک نوزاد. داداشها هم خب شاید مگسی چیزی نیششان زده بود که صبح اینقدر هوای همدیگر را داشتند برای هم چای میریختند. چای همدیگر را شیرین میکردند. بعد داداش دو پشت گردن داداش یک را تیغ انداخته بود. داداش یک موهای داداش دو را شانه کرده بود. توی راه هم همهاش جدا از ما با هم حرف میزدند و میخندیدند. درست است که پیشترها همیشه با هم یکطورهایی سرسنگین بودهاند اما خب چندان هم تعجب نکردیم. نه اینکه تعجب نکردیم اما آن روز گرم حواسمان نبود. داشتیم میرفتیم ماهیگیری و این برای ما از همه چیز جالبتر بود.
سرِ جو بود. وقتی که تازه داداش کوچک قلابش را انداخته بود توی آب که دیدیم داداشها، یکی این طرف جوی آب نشسته، آن یکی، روبهروش، آن طرف جوی آب. همدیگر را هم نگاه نمیکنند. داشتند به جایی میانهی آب نگاه میکردند. خب آن لحظه عادی بود برایمان. الان که فکر میکنیم میبینیم یک خبرهایی بوده ما کور بودهایم. اگر کمی چشمها را باز میکردیم شاید اینطورها نمیشد. با خودمان میگفتیم لابد دارند به آب نگاه میکنند مثل ماها که منتظر بودیم چیزی به نوکِ قلابِ داداش کوچک نوک بزند. آنوقت از خوشحالی جیغ بکشیم. تا صدای داداش کوچک درآید که سر و صدا نکنیم ماهیها میترسند و داداش یک بگوید که ماهیها صدای حرف زدن ماها را نمیشنوند و اینجا متوجه صدایش بشویم که یک چیزی توی صدایش بود که الان هم که فکر میکنیم میترسیم. یک ترس که نه. یک تصمیمی توی صدایش بود که تصمیم ترسناکی بود. یک چیزی که قرار دنیا را به هم میریخت. یا انگار قرار دنیا بههم ریخته و الان یکی که همه چیز را دیده و ترسیده، دارد از آن حرف میزند. اینطورها حرف زد.
انگار فقط داداش دو صدایش را شنید که گفت برویم. گفت برویم که آب خنکی چیزی بخوریم و آن موقع اصلن تعجب نکردیم چرا دو سه مغازهای را رد کردیم که همهشان لابد آب داشتند و اصلن حواسمان به این چیزها نبود. حالا که داریم فکر میکنیم میگوییم شاید عوض آنها ما را چیزی نیش زده بود که اینقدر کور و کر بودیم. اینقدر علامت و نشانه جلو ما بود و هی داشتند داد میزدند لطفن ما را ببینید و ما اصلن، اصلن، اصلن حواسمان نبود. به خاطر همین بود که وقتی دو سه درِ اول را رد کردیم، دست داداش یک وقتی رفت زنگ درِ چهارم را بفشارد یکطورهایی دستش لرزید.