داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

error.ok4u

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w11.gif بس حكيمانه بود رها جون http://www.www.iran-eng.ir/images/smilies/funny/w17.gif
 

mr1991

عضو جدید
به یاد آر........

به یاد آر........

(( ((زندگي اجبار است مرگ اخطار است دوستي فقط يکبار است اما جدايي بسيار
است)) ))

((به چشمي اعتماد کن که به جاي صورت به سيرت تو مي نگرد ، به دلي دل
بسپار که جاي خالي برايت داشته باشد و دستي را بپذير که باز شدن را بهتر
از مشت شدن بلد است))
(( ((مهرباني را در نگاه منتظر کودکي ديدم که آبنباتش را به دريا انداخت
تا اب شيرين شود)) ))
((اينگونه باش:شاد اما دلسوز...ساده اما زيبا...مصمم اما بي
خيال...متواضع اما سربلند...مهربان اما جدي...سبز اما بي ريا...عاشق اما
عاقل...!!!!؟؟؟؟))
زندگي مرگ است و مرگ است زندگي ... پس درود بر مرگ و مرگ بر
زندگي)) ... ))
((دوست داشتن کساني که دوستمان مي‌دارند کار بزرگي نيست، مهم آن است
آنهايي را که ما را دوست ندارند، دوست بداريم))
((فرشته اي از سنگ پرسيد : چرا مانند خاک از خدا نمي خواهي که از تو
انسان بسازد ؟ سنگ تبسمي کرد و گفت : هنوز آنقدر سخت نشده ام که مستحق
چنين خواسته اي باشم))
((آسمون به ماه ميگه: عشق يعني چي؟ ماه ميگه: يعني اومدن دوباره‌ي تو...،
ماه ميگه؟ تو بگو عشق يعني چي؟ آسمون ميگه : انتظار ديدن تو))
زندگی مثله يه ديکته می مونه که هی مي نويسيمو بعد خط ميزنيم ولی زمانی
به خودمون می اييم که میگن وقت تموم شده ورقه ها بالا
مي دونستي اشک گاهي از لبخند با ارزش تره؟ چون لبخند رو به هر کسي مي
توني هديه کني اما اشک رو فقط براي کسي مي ريزي که نمي خواي از دستش بدي

فرشته‌ها وجود دارند اما بعضي وقتها چون بال ندارند، ما بهشون ميگيم:
دوست!
يه دوست، فردي هست که آهنگ قلبت رو مي دونه و مي تونه وقتي تو کلمات رو
فراموش مي کني اونا رو واسه ات بخونه
فرشتگان روزي از خدا پرسيدند : بار خدايا تو كه بشر را اينقدر دوست داري
غم را ديگر چرا آفريدي؟ خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفريدم چون اين
مخلوق من كه خوب مي شناسمش تا غمگين نباشد به ياد خالق نمي افتد
من دلم ميخواهد خانه اي داشته باشم پر دوست كنج هر ديوارش دوستانم
بنشينند آرام گل بگو گل بشنو هر كسي ميخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان
گردد شرط وارد گشتن شستشوي دلهاست شرط آن داشتن يك دل بي رنگ و رياست بر
درش برگ گلي ميكوبم و به يادش با قلم سبز بهار مينويسم اي دوست خانه
دوستي ما اينجاست تا كه سهراب نپرسد ديگر خانه ی دوست کجاست........
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# حسن محمودي # ما ديشب توي باران گمشديم

# حسن محمودي # ما ديشب توي باران گمشديم

من و زنم هميشه به ياد داريم که آن شب از يک شب نشيني بهاري بر مي گشته ايم که آن اتفاق افتاده است .
دوست مجردمان که ميهانش بود ه ايم اصرار کرده است که يک ساعت ديگر پيش اش بمانيم .
زنم هم دوست داشته که بماند .
مشکل سر ساعت خواب من بوده است که هر کجا باشم سر ساعت 12 به طور ناگهاني به خواب مي روم .
زياد هم فرق نمي کند که توي خانه مان باشم يا جاي ديگر .
از خانه که بيرون آمد ه ايم زنم ساعت مچي زرد رنگش را نشانم داده است که حداقل تا موعد خوابم يک ساعت و نيم مانده است و اگر فاصله ي رفتن تا خانه مان به صورت پياده را هم کسر کنيم باز هم يک ساعت وفت داريم و از اين يک ساعت حداقلش ده دقيقه را مي شود به پياده روي همراه با حرف ردن در مورد دوست مجردمان اختصاص بدهيم .
حرف آن چنان غير منطق به نظرم نرسيد .
هواي بهاري هميشه جان مي دهد براي قدم زدن .
دخترمان خميازه يي طولاني کشيد، پلک هايش را روي هم گذاشت و با دست کوچکش باي باي کرد و به ناگهان به خواب رفت .
از وزن افتاده بر دست هايم متوجه ي خواب ناگهاني اش شدم .
زنم از اين بابت خيالش راحت بود که تا صبح هم پياده روي کنيم بچه به هيچ وجه به سراغش نمي رود .
قد بلندم اين ميان به ضرر من است .
از آن بالا مي شود با خيال راحت تري اطراف را ديد زد .
باران باريدبد جوري غافل گير شديم .
به زمين و زمان فحش دادم .
اين وسط دوست مجردمان از هر دو طرف ناسزا نثارش شد .
زنم متوجه ام کرد که دختر کوچکمان گم شده است .
با همان نگاه اول به دور و اطراف متوجه شديم که هيچ کس در خيابان نيست .
هول ورمان داشت .
باعجله در تمام خانه هاي اطراف را با سنگ کوبيدم .
زنم زنگ ها را مي زد .
کسي در را به رويمان باز نکرد .
خودمان را به بزرگراه رسانديم .
بزرگراه هر وفت شب يا روز پر از ماشين بود .
يکي از وحشت هاي هميشگي من ،عبور از اين بزرگراه بود، هنوز هم آن ترس بامن است .
باران يک ريز مي باريد .
يادمان رفت که دخترمان گم شده است .
در آن گيج و بهت ما ماشيني جلوي پايمان زد روي ترمز .
يک رنوي مدادي رنگ بود .
زنم شکي ندارد که يک پرايد سفيد رنگ بوده است .
مردي ميان سال با صورتي جوان تر از سن و سالش اشاره کرد که سوار شويم .
جرات حرف زدن را نداشتيم .
ترسيده بوديم .
راننده از توي آينه زل زده بود به زنم .
مي خواستم بر سرش داد بزنم که لطفا مواظب رانندگي تان باشد .
سري تکان داد .
بهم فهماند که نگران نباشم .
جاي هيچ دلواپسي نيست و اوکارش را خوب مي داند .
تاکيد هم کرد که رانندگي در اين باران تنها از او بر مي آيد محال است کس ديگري در اين باران بتواند چشم بسته رانندگي کند .
تازه متوجه شديم که با چشم هاي بسته دارد رانندگي مي کند .
زنم خواهش کرد که حداقل چشم هايش را باز کند .
مرد پوزخندي زد با حديت خواست که کاري به کارش نداشته باشيم .
سکوت کرديم .
زنم سرش را روي شانه ام گذاشت و آرام گريست .
مرد از صندلي جلوپارچه ي قرمز رنگي را به سمت زنم پرتاب کرد و خواست تا آن را بر روي پاهاي خيس بچه بيندازيم .
خواستم بگويم که بچه مان گم شده است و راننده نبايد به خودش اين اجازه را بدهد که با احساسات من و زنم بازي کند اما نعره ي مرد هشدار داد که به جاي اهمال کاري مواظب بچه باشيم .
چشمان مرد هم چنان بسته بود و ماشين با آخرين سرعت ممکن اش در حرکت بود .
مرد دقيقا در خانه خودمان ما را پياده کرد و با همان چشم هاي بسته وبا اخمي در صورتش برايمان دست تکان داد .
زنم مي گويد که تمام مسير را با شتا ب و با پاي پياده آمده ايم و وقتي هم به خانه رسيده ايم، سرفه هاي شديد بچه شروع شده است و هنوز به صبح نرسيده مرده است .
بازگويي اين خاطره بارها مانع شرکت در ميهماني هاي شبانه يي شده است که از طرف آشنايان و نزديکان صورت مي گيرد.دخترمان که نتوانست خاطره ي تلخ ما را باور کند دقيقا در شبي که باران شديدي شروع به باريدن کرده بود از حانه خارج شد و هنوز باز نگشته است .
زنم مي گويد ما نبايد آن قدر بي احتياطي نشان مي دايم که آن شب با راننده آن ماشين تا در خانه مي آمديم .
پاهايم را نشانش مي دهم که هنوز از راه رفتن در باران آن شب درد مي کند و هيچ پزشک حاذقي تاکنون قادر به مداواي آن نشده است
 

kia_martan

عضو جدید
عجايب بارگاه خسروپرويز

عجايب بارگاه خسروپرويز

از«هفت گنج» یا عجایب بارگاه خسروپرویز بارها در منابع مختلف نامى به میان آمده است.
«ساسانیان» اثر «كریستین سن» یكى از منابعى است كه به این عجایب اشاره كرده است و از گنج گاو، دستمال نسوز، تاج یاقوت‌نشان، تخت طاقدیس، طلاى مشت افشار، گنج بادآورد و شطرنجى از یاقوت و زمرد به عنوان عجایب هفت‌گانه بارگاه پادشاه ساسانى نام برده است. فردوسى نیز در قصیده ای، از «هفت گنج» خسروپرویز نام مى‌برد. هندیان بودایى هم به تقلید از «هفت گنج» خسروپرویز، پادشاه ساسانى، «هفت گوهر» را ترتیب داده بودند.


گنج گاو

كشاورز مثل هر روز، «غباز» (خیش گاو آهن) را برداشت و به سوى مزرعه حركت كرد. به مزرعه كه رسید توشه ظهر را زیر درختى گذاشت و با «غباز» به سمت راست مزرعه رفت. تا «غباز» را در زمین فرو كرد متوجه شیئى سخت شد. با دست شروع به كندن زمین كرد و ناگاه با ظرف قدیمى برخورد كرد. آن را بیرون آورد، ولى باورش نمى‌شد. ظرف پر از سكه بود. سكه را كه نگاه كرد نام اسكندر روى آن حك شده بود. كشاورز براى نشان دادن حسن نیت خود نسبت به پادشاه خسروپرویز ظرف را نزد او برد. شاه فورا دستور داد تا مزرعه را بكنند و ظروف دیگر را از خاك بیرون بكشند. صد كوزه نقره و طلا كه مهر اسكندر بر آن حك شده بود، از خاك بیرون آمد. خسرو پرویز، این گنجینه را كه یكى از عجایب هفت گانه كاخش بود، گرفت و یكى از كوزه‌ها را به كشاورز داد. گنج را در جایى از كاخ مخفى كرد و آن را «گنج گاو» نامید.



دستمال نسوز خسرو‌پرویز
یكى دیگر از عجایب بارگاه خسروپرویز دستمال او بود. شاه بعد از هر غذا خوردن با دستمال، دست‌هاى خود را پاك مى‌كرد و چون كثیف و چرب مى‌شد آن را درون آتش مى‌انداخت تا آتش آن را تمیز كند، دستمال پاك مى‌شد ولى نمى‌سوخت. به احتمال قوى جنس این دستمال از پنبه كوهى بوده است.



تاج یاقوت‌نشان خسرو پرویز

از دیگر عجایب كاخ او تاج خسرویى بود. تاج خسرو پرویز از مقدار زیادى طلا و مروارید ساخته شده بود. یاقوت‌هاى به كار رفته در تاج طورى مى‌درخشید كه به جاى چراغ در شب از آن استفاده مى‌كردند و یاقوت‌هایش همه جا را روشن مى‌كرد. زمردهایش چشم افعى را كور مى‌كرد. این تاج آنقدر سنگین بود كه زنجیرهایى از طلا را از سقف آویزان كرده بودند و تاج را بر این زنجیرهاى طلا بسته بودند، طورى كه تاج به هنگام نشستن شاه روى سرش قرار بگیرد و سنگینى تاج را احساس نكند.



تخت طاقدیس بارگاه خسروپرویز

یكى دیگر از عجایب بارگاه خسرو تخت طاقدیس اوست. شكل این تخت مانند طاق بود و جنسش از عاج و نرده‌هایش از نقره و طلا بود. سقف این تخت از زر و لاجورد بود. صور فلكی، كواكب، بروج سماوی، هفت اقلیم، صورت‌هاى پادشاهان، مجالس بزم و شكار، بر این سقف، حك شده بود. روى آن وسیله‌اى براى تعیین ساعت روز نصب شده بود. چهار یاقوت، هر یك به تناسب یكى از فصول سال دیده مى‌شد. بر بالاى آن وسیله اى بود كه قطراتى مانند قطرات باران را فرو مى‌ریخت و صدایى رعدآسا به گوش مى‌رسید.



طلاى مشت افشار

خسروپرویز قطعه طلایى اعجاب انگیز داشت كه به طلاى مشت فشار یا مشت افشار معروف بود. این قطعه طلا به اندازه مشت پادشاه و چون موم نرم بود. این قطعه زر به هر شكلى حالت مى‌گرفت. این قطعه طلا را از معدنى در تبت براى خسرو استخراج كرده بودند و200 مثقال وزن داشت.



گنج بادآورد

«گنج بادآورد» از عجائب دیگر دستگاه پرویز است. هنگامى كه ایرانیان اسكندریه را محاصره كردند، رومیان ثروت شهر را در كشتى‌هائى نهادند تا به مكانى امن بفرستند، اما باد به جهت مخالف وزید و كشتى به سمت ایرانیان آمد. ثروت را به تیسفون بردند و «گنج باد آورد» نامی‌دند.



شطرنجى از یاقوت و زمرد

از عجایب دیگر دستگاه پادشاه ساسانی، شطرنج مخصوصى از جنس یاقوت و زمرد بود.
خسروپرویز شاید از معدود پادشاهانى باشد كه از همسرش نیز در برخى از منابع تاریخى به عنوان یكى از عجایب دربار او نامبرده شده است. در تاریخ ثعالبى به جز آنچه كه در بالا اشاره شد، از زن او شیرین، قصرش تیسفون، درفش كاویانی، رامشگران دربار ساسانی، اسب خسرو به نام شبدیز و فیل سفید دربار نیز به عنوان گنج‌هاى خسرو و عجایب دربار او یاد شده و درباره برخى از آنها توضیحاتى آمده است. در تاریخ ثعالبى آمده است: «شیرین و خسرو در جوانى دلباخته یكدیگر شدند، اما وقتى خسرو به پادشاهى رسید شیرین را فراموش كرد. شیرین كه بار دیگر در پى جلب عشق خسرو برآمده بود، روزى در سر راه شكار او قرار گرفت و آتش عشق فراموش شده در دل خسرو روشن شد. اودر همان لحظه او را به زنى گرفت. شیرین بعد از راهیابى به كاخ پس از چندى مریم بانوى اول زرتشتیان را مسموم كرد و خود زن اول دربار شد.»
اسب خسرو «شبدیز» هم از دیگر عجائب كاخ اوست كه در تاریخ ثعالبى از آن نامى به‌میان آمده است. خسرو گفته بود اگر كسى خبر مرگ «شبدیز» را بدهد او را خواهد كشت. هنگامى كه «شبدیز» مرد تنها «باربد» جرات كرد نغمه اى را بخواند و در آن خبر مرگ شبدیز را بدهد. او خواند: «دیگر شبدیز نمى‌خواند و نمى‌چرد.» شاه گفت: «مگر او مرده است.» وباربد گفت: «شاه چنین فرماید.»



«باربد»
خود نیز از عجائب دستگاه پرویز بود. «سركس» از خنیاگران دربار كه به او حسادت مى‌كرد در فرصتى مناسب او را كشت. خسرو وقتى دانست باربد به دست سركس كشته شده است دستور قتل «سركس»را هم داد.
تخت طاقدیس. تخت خسرو پرویز را که از فریدون به وی رسیده بود طاقدیس می‌گفتند. گویند جمیع حالات فلکی و نجومی ‌در آن ظاهر می‌شده و آن سه طبقه بوده و در هر طبقه جمعی از ارکان دولت او جابجا قرار می‌گرفته اند و خسرو پرویز بر آن تخت ملحقات و تصرفات کرده بود. طول آن تخت یکصد و هفتاد ذراع و عرض آن یکصد و بیست ذراع و مکلل بجواهر بود.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت اینشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !

اقای " اینشتین " هم نوشت :
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود !
ولی این یک روی سکه است .
فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
قیمت معجزه

قیمت معجزه

وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود، شنيد كه پدر ومادرش درباره برادر كوچكترش صحبت مي كنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست، سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترك پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي كرد، ولي داروساز توجهي نمي كرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترك جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!

دختـرك توضيح داد: برادر كوچك من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد كه فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من كجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترك پرسيد: چقدر پول داري؟

دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فكـر مي كنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!

بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر مي كنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.

فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.

پس از جراحي، پدر نزد دكتـر رفت و گفت: از شما متشكـرم، نجات پسرم يك معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟

دكتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود كه پرداخت شد .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پادشاهی بیمار شد و هیچ کس از مرض او سر در نمی‌آورد. احساس بدبختی او را فرا گرفته بود. برای رهایی از این گرفتاری چاره‌ای اندیشید و اعلام کرد: نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدمهای دانا گرد هم آمدند تا ببینند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ کدام راه چاره‌ای نیافتند.
سرانجام یکی از آنها گفت که فکر می‌کند بتواند شاه را معالجه کند: باید یک آدم خوشبخت پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه کنید، در این صورت شاه معالجه خواهد شد.
شاه پیک‌هایش را برای یافتن یک انسان خوشبخت روانه کرد. آنها به سراسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر هم پیدا نشد که کاملا خشنود و سعادتمند باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود، در فقر به سر می‌برد. آن که سالم و ثروتمند بود، همسر و زندگی تلخی داشت. آنکه فرزندی داشت، فرزندانش صالح نبودند. خلاصه همه از چیزی گله و شکای داشتند.
اواخر شب، فرزند شاه که داشت از کنار کلبه محقری می‌گذشت صدای یک نفر را شنید که می‌گفت: خدا را شکر که کارم را تمام کرده‌ام. خوب غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! دیگر چه چیز می‌توانم بخواهم؟ خدا را شکر.
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد نیز هر چه بخواهد بدهند. پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد به کلبه رفتند، اما آن مرد خوشبخت پیراهن نداشت!!!
به نظر شما برای سعادتمند بودن امکانات خاصی نیاز است؟
خوشبختی در همین لحظه‌هاست. می‌توان به سادگی از همه چیز لذت برد. لطفا خوشبختی را پیچیده نکنید
 

Dr Ali

عضو جدید
10 داستان کوتاه و خواندنی

10 داستان کوتاه و خواندنی

10 داستان کوتاه و خواندنی



ایمیل اشتباهی
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم.
همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت.
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...
وای چه قدر اینجا گرمه !!!




شرلوک هولمز

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!

بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.




بهترین قلب دنیا

روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.

مرد جوان در کمال افتخار و با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود.

مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت را با قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیرمرد گفت درست است. قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؟ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام، اما این دو عین هم نبوده اند.

گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود ...




افکار دیگران!
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.



نقش زنان در پیشرفت شوهرانشان
می‌گویند زن‌ها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند ...

ساعد مراغه‌ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:

زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وی با بی‌اعتنایی تمام سری جنباند و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!"

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم. آن هم با قیافه‌ایی حق به جانب.
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!"

شدیم معاون وزارت امور خارجه که خانم باز گفت: "خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو ...؟!"

شدیم وزیر امور خارجه و گفت: "فلانی نخست وزیر است ... خاک بر سرت کنند!!!"

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.

تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: "خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!!!"




مرکز خرید شوهر
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.

در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: "این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند."
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: "خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟"

پس به طبقه ی بالایی رفتند …
در طبقه ی دوم نوشته بود: "این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند."

دختر گفت: "هوووومممم … طبقه بالاتر چه جوریه …؟"
طبقه ی سوم: "این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند."

دختر: "وای … چقدر وسوسه انگیز … ولی بریم بالاتر." و دوباره رفتند …

طبقه ی چهارم: "این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند."

آن دو دختر واقعا به وجد آمده بودند …
دختر: "وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟"
پس به طبقه ی پنجم رفتند …

آنجا نوشته بود: "این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!"




دلیل جالب زنان افغانی برای اینکه چرا 5 قدم از همسران‌شان عقب‌تر راه می‌روند!
خانم باربارا والترز كه از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریكاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در كابل تهیه كرد.
در سفری كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می‌روند.

خانم والترز اخیرا نیز سفری به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می‌دارند و علی رغم كنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی‌را پاس می‌دارند.
خانم والترز به یكی از این زنان نزدیك شده و می‌پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینكه سنت دیرین را كه زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می‌كردید همچنان ادامه می‌دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می‌گوید: بخاطر مین‌های زمینی!

نكته اخلاقی: مهم نیست كه به چه زبانی حرف بزنید و یا به كجا بروید فقط بدانید پشت سر هر مردی یك زن باهوش قرار دارد.




سه پند لقمان به پسرش
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.

پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.



درخشش کاذب!
یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان "موجاوه" قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.
هرچند مقصود ما رفتن به یك "دره" بود، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.
تقریباً یك ساعت در زیر خورشیدی كه مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی كه به آن رسیدیم توانستیم كشف كنیم كه چیست.
یك بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.

از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت "دره" نرویم.
به هنگام بازگشت فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟

نكته اخلاقی: هر شكست لااقل این فایده را دارد، كه انسان یكی از راههایی كه به شكست منتهی می شود را می شناسد.



داستان چهار شمع!
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.

شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.

اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.

دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.

ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت: چرا خاموش شده اید؟
قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.

سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم.
من امید هستم!

کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد.

چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود. چراکه هر یک از ما می توانیم امید، ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.

 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیبایی رایگان است

زیبایی رایگان است

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را میگیری؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است .
پائولو کوئلیو
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوار شیشه ای

دیوار شیشه ای

یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.

بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.

ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.

"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.



نورمن وینست پیل
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.

پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.

گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم و لکن خواهم مرا بر فایده این کار مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟

گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی انده خویش با مردمان
که لاحول گویند شادی کنان
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# منيرو رواني پور # ما فقط از آينده مي ترسيم

# منيرو رواني پور # ما فقط از آينده مي ترسيم

ما شاعر بوديم و خاطره اي نداشتيم. هر روز بعدازظهر، شايد از ساعت چهار توي آن خيابان، جلوي كتابفروشي مي ايستاديم حرف مي زديم، شعر مي خوانديم و بحث مي كرديم. هر روز همين بود كه بود. كلمات ديگر حقيقي نبودند، فقط انگار مثل دسته اي مگس رد ما را مي گرفتند و تا به كتابفروشي مي رسيديم وزوز، بالاي سرمان پرواز مي كردند. و بعد خسته اگر مي شديم قهوه خانه اي بود كنار كتابفروشي كه مي نشستيم، چاي مي خورديم و باز صداي وزوز مگس ها در قهوه خانه مي پيچيد تا آرواره هايمان خسته مي شد و ما بلند مي شديم.
روبروي كتابفروشي آن طرف خيابان يك رديف مغازه بود و خانه هايي كه بالاي آن مغازه ها بود و ما هرگز نديده بوديم تا آن روز كه فهميديم و ديديم.
شايد شنبه بود، اينكه مي گويم شايد چون ناگهان همه ي ما گيج شديم و تا امروز هم نمي دانيم كه چه روزي بود و چه روزي نبود. اما اين را همه ي ما مي دانيم كه قبلا نبود. نه در آن آپارتمان بالاي مغازه ي روبرو كه در كوچكش رو به خيابان باز مي شد دري كه تازه مي ديديم و نه حتا در شهر. در شهري كوچك اگر زني باشد آن هم آن طور كه او بود، ما حتما مي دانستيم. ما به دنبال خاطره مي گشتيم و شاعر بوديم و خاطره ي زني كه لباس سراسر سياه مي پوشيد و روسري سياهش را گره نمي زد، طوري كه سفيدي گردنش گاهي و نه هميشه پيدا بود، توي ذهن هيچ كداممان نبود. اين را از نگاه همديگر مي فهميديم كه برق مي زد، چشمان ما آن روز برق مي زد، آن روزها ...
اولين بار ساعت چهار بود كه از خانه اش بيرون آمد. صورت بيضي شكلي داشت، لباني به هم فشرده و باريك و موهاي سياهي كه حتما بلند بود و اگر آنها را رها مي كرد تا انتهاي كمرش مي رسيد. غبار غم روي چهره اش بود و يا شايد چون سراسر سياه مي پوشيد خيال كرديم كه غصه دار است و ما هم غصه خورديم.
وقتي از آن طرف خيابان آمد با حركت شيرين سر و گردنش كه ماشين ها را مي پاييد و رفت توي كتابفروشي تازه يادمان آمد كه بايد نگاهي به كتاب ها بيندازيم شايد كتاب تازه اي آمده باشد، هرچند مدت ها بود كه ديگر كتاب نمي خوانديم و داخل كتابفروشي نمي رفتيم. آنجا بود كه خيال كرديم كارهاي وان گوگ را مي خواهد. با صدايش گيج شده بوديم و ديگر گوش نمي داديم و معلوم نبود كه از اول هم گوش داده باشيم، فقط كلمات، كلمات شفاف و درخشان توي هوا بال مي زد و به اين نتيجه رسيديم كه نقاش است و مي خواهد سه پايه و رنگ و بوم بخرد.
وقتي رفت، كتابفروشي هم خالي شد. ديگر كاري نداشتيم كه بمانيم، بيرون آمديم اما انگار همديگر را نمي شناختيم و نمي دانستيم پيش از اينها چرا آنجا مي ايستاديم و چه مي گفتيم.
همان روز بود انگار كه از دور ديديم در كوچك دوباره باز شد و لحظه اي بعد تازه پرده ي خانه را ديديم كه رنگ و رو رفته بود و فكر كرديم كه اتاق خيلي بايد بزرگ باشد چرا كه اتاق هاي بزرگ درهاي شيشه اي بزرگ دارند و حتما آنجا را كارگاه نقاشي اش مي كرد، جايي رو به خيابان كه با برآمدن آفتاب پر از نور مي شد. و براي نقاشي نور حتما لازم بود.
فردايش كه آمديم ديديم كه پرده ي نويي آويزان است. پرده اي پر از مرغان دريايي. مرغاني كه راهشان را گم كرده بودند و دور از دريا مانده بودند و حالا نمي دانستند به كدام جهت بروند. حركت سر و گردن مرغان دريايي جوري بود كه انگار جهت را از ما مي پرسيدند و از ما مي خواستند كه دريا را به آن ها نشان دهيم. اين بود كه ما راجع به مرغان دريايي حرف زديم و بعد توي كتابفروشي چپيديم تا ببينيم چه كتابي درباره ي دريا و مرغان دريايي هست. مي خواستيم ببينيم كه مرغان دريايي چطور راهشان را پيدا مي كنند، مي خواستيم بدانيم و راحت شويم.
يك هفته طول كشيد تا ديگر از دريا و مرغان دريايي حرف نزديم و بعد كار ما به جاهاي ديگر كشيد. شايد اگر پرده كمي كوتاه نبود و ما نمي توانستيم ساق پايش را ببينيم كه معلوم بود رو به خيابان نشسته است، ما همين جور راجع به مرغان دريايي حرف مي زديم. اما روز هشتم كه آمديم ديديم نشسته است و معلوم بود رو به خيابان، چون لبه ي دامن سياهش را كه تا ساق ها مي رسيد مي ديديم و دستي را كه هرازگاهي چيزي را كه مي افتاد از روي زمين برمي داشت و ما مي دانستيم كه حتما قلم مويش افتاده و يا تكه اي رنگ و يا يكي از مدادهاي طراحي اش...
آن روز هوا كه تاريك شد رفتيم و تا صبح ساق هاي همه امان تير كشيد و روز بعد زودتر آمديم و ديديم نيست. نبود و درست ساعت يك ربع به سه بود كه پاهايش را ديديم. آمد و روي صندلي نشست، صندلي را كمي جا به جا كرد و مشغول شد، دو يا سه بار مداد و يا قلم مويش افتاد ... دستش را هم ديديم همانطور شيرين و سفيد.
ده روز همانطور مي ايستاديم و نگاه مي كرديم. هيچ كس نمي دانست چه مي كشد. اما هميشه نگاه مي كرديم بلكه پرده تكاني بخورد و خورد. ديگر هر روز يكربع به سه مي آمديم، كنار كتابفروشي مي ايستاديم و حتا گاهي زودتر راهمان را كج مي كرديم تا به قهوه خانه برسيم و چايي در قهو ه خانه بخوريم. مزه ي چاي آنجا هم عوض شده بود. ديگر كسي در خانه اش چاي نمي خورد. و درست شانزده دقيقه به سه از قهوه خانه بيرون مي آمديم و مي ايستاديم همانجايي كه بايد ايستاده باشيم.
آن روز پرده را كنار زد. روز يازدهم. ديديم كه تابلوش را از روي سه پايه برداشت. بوم ديگري روي آن گذاشت و بي آنكه پرده را بكشد روي صندلي نشست. ناباور به هم نگاه كرديم، چشمان همه ي ما برق مي زد انگار از عذابي گران راحت شده بوديم، بلند بلند نفس مي كشيديم و زيرچشمي به آنجا نگاه مي كرديم، وانمود مي كرديم كه هوش و حواسمان به او نيست و مي ديديم كه گاهي از بوم عقب مي كشد و زماني نزديك مي شود، و مي دانستيم كه به بيرون نگاه مي كند و حتم داشتيم كه دارد شكل و شمايل يكي از ماها را مي كشد.
اينطور بود كه ما حركات و رفتارمان تكرار حركات و رفتار روزهاي قبل شد. چون خيال مي كرديم كه اگر ديروز تا اينجا كشيده باشد كه مثلا يكي از ماها دستمان را توي هوا تكان داده باشيم، دوباره بايد همان حركت را تكرار كنيم تا او بتواند تابلوش را تمام كند.
و چون چيزي از نقاشي نمي دانستيم و اينكه چقدر طول مي كشد تا طرحي كشيده شود و يا نقشي روي بوم جان بگيرد به كتابفروشي رفتيم و تمام كتاب هاي آموزش نقاشي و نقاشي و سرگذشت نقاش هاي بزرگ را خريديم و خوانديم و تقريبا راحت بوديم و فقط يك چيز عذابمان مي داد كه موهايمان همينطور بلند مي شد و ريشمان در مي آمد و اين ديگر دست خودمان نبود، ما سعي مي كرديم به هر حال همه چيز را كنترل كنيم هرچند گاهي همين مسئله هوش و حواسمان را مي گرفت چرا كه دائم به ريش و موهاي همديگر نگاه مي كرديم و حرص مي خورديم و مي ترسيديم كه ناگهان پرده را بكشد و تا ابد برود.
و يك روز بعد از دو ماه كه ما ديگر از ايستادن در يك گوشه و تكرار حركات و رفتارمان خسته شده بوديم، انگار فهميد كه ناگهان بلند شد، تابلو را از روي سه پايه برداشت و بوم ديگري به جايش گذاشت و ما اين بار آن طرف مغازه ايستاديم و كاري كرديم كه در نماي ديگري ما را بكشد و باز با تكرار رفتار و كردارمان كمك كرديم كه كارش را بي نقص و سريع تمام كند.
روزهاي ما به اين كار مي گذشت و شب ها، كتابفروشي كه بسته مي شد، او كه بلند مي شد و پرده را مي كشيد، همه با هم راه مي افتاديم. نمي توانستيم همديگر را رها كنيم. انگار نمي توانستيم تنها باشيم و يا مي ترسيديم كه ناگهان اتفاقي بيفتد و يا افتاده باشد و يك كدام از ما ندانيم، اين بود كه به نوبت - و اين نوبت را معلوم نبود چطور گذاشته بوديم چون هيچكدام از ما حرفي نزده بود خانه ي يكي مي نشستيم و ته شيشه ها را درمي آورديم. اول نم نمك مي نوشيديم، هركدام از ما نمي خواستيم بيش از ديگري بنوشيم، هر كس مي خواست هوش و حواسش باشد تا بتواند كلامي از ديگري بشنود و حرفي را اگر كسي براي گفتن داشت ناشنيده نگذارد. ... اما هيچ كس حرفي نمي زد و فقط درباره ي رنگ و بوم و نقاشي و سزان و وان گوگ و ... آنچه به تازه گي فهميده بوديم حرف مي زديم و روي گوش بريده ي وان گوگ درنگ مي كرديم و مطمئن بوديم كه لاله ي گوش سفيد و شيريني داشته و به خاطر همين بود كه گاهي گريه مي كرديم.
ديروقت شب هركس گوشه اي مي افتاد و تا مدت ها صداي آه هاي كش دار و بلند خودمان را مي شنيدم و مي دانستيم كه همه ي ما در عالم مستي، خواب و بيداري حركات و رفتار امروزمان را مرور مي كنيم تا فردا بتوانيم در همان وضعيت بايستيم و به كار او لطمه نزنيم.
بعد از مدتي فهميديم كه گاهي ميان ساعت دو و يكربع به سه به كتابفروشي مي آيد، اين بود كه اغلب از ساعت يك آنجا بوديم ... مي آمد، سري تكان مي داد، به كتاب ها نگاه مي كرد، چيزي نمي خريد و ما مي ديديم كه انگار دارد نگاهمان مي كند، انگار مي خواست همه را وارسي كند و ببيند كه همه آمده ايم يا نه ... اين بود كه ديگر بي آنكه حرفي بزنيم از ساعت يك همگي آنجا بوديم و بعد از يك هفته كه ساعت يك مي آمديم، لبخندش را ديديم. انگار راضي بود. ما هم با خودمان خنديديم، ايستاديم و نگاه كرديم، جوري مي ايستاديم كه همه ي ما را ببيند و هركس دلش مي خواست بيشتر ديده شود.
چندبار هم ديديم كه از تاكسي پياده مي شود. تاكسي يا تاكسي بار، حالا درست يادمان نيست، چون معلوم بود كه بار دارد، سه پايه بود يا تخت و يا چيزي ديگر. از تاكسي بار كه پياده شد، آن را به سختي با خودش مي كشيد، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مي كرديم و ديديم كه راننده كمكش كرد و پيش از آنكه تكاني بخوريم و پا پيش بگذاريم، او در كوچك را باز كرد، راه داد كه راننده وسايل را بالا ببرد ما ناباور به هم نگاه كرديم، مثل مجسمه اي بي حركت ايستاديم و ديديم كه راننده كه جواني بود سيه چرده با سبيلي پرپشت همانطور كه پولش را توي جيبش مي گذاشت، از در بيرون آمد و در كوچك را پشت سرش بست و تا مي خواستيم برويم با او حرف بزنيم سوار ماشينش شده بود و پا روي گاز گذاشته بود و رفته بود. آن روز بود كه فهميديم هيچكدام رانندگي نمي دانيم و بعدها هرچه به دنبال راننده ي سيه چرده در شهر گشتيم او را نيافتيم.
يك بار هم خودمان را كشيديم روبروي دري كه باز كرده بود. پله هايي كوچك و سربي و يا خاكستري و تاريك. با خودمان گفتيم كه حتما لامپ راه پله هايش سوخته و هيچكدام از ما از كار برق سر در نمي آورد، آن روز ما به لامپ هاي توي خيابان نگاه مي كرديم و به كساني فكر مي كرديم كه از تيرهاي برق بالا مي روند و سيم ها را درست مي كنند.
تاريخ رفتنش را به خوبي به ياد داريم. روزي كه همه ي ما ناگهان پير شديم و خوب ... هيچكدام از ما نديده بود كه برود، اما رفته بود و حتما در تاريكي شب. جمعه نرفته بود چرا كه ما جمعه ها هم گاهي پياده و زماني با تاكسي از آن خيابان مي گذشتيم ... هرچند هيچ كس نبود و پرده بسته بود و هيچ ساق پايي حتا نمي ديديم اما مي آمديم.
وقتي كه رفت نياز مشترك، نياز فراموش كردن و يا دوباره ديدن او، ما را به هم نزديك كرد. با هم حرف زديم و اين بار درباره ي خودش و با صداي بلند. معلوم نبود چطور اما همه فهميده بوديم كه او روزگاري كسي را دوست داشته و يا دو نفر با هم او را دوست داشته اند و در زد و خوردي كه بر سر او درمي گيرد خود را به كشتن داده اند و يا شايد يكي آن ديگري را مي كشد و آن ديگري در دادگاهي به اعدام محكوم مي شود و او كه خانه اش مشرف به ميدان اعدام بوده و هر روز با طلوع صبح بيدار مي شده تا برآمدن آفتاب را بكشد، سربازان خواب آلوده را ديده كه آن ديگري را براي اجراي مراسم مي بردند و آن ديگري پيشاپيش سربازان كه مي رفته نفس هاي عميق مي كشيده ... شايد به هواي بوي او كه توي هوا بوده و يا آن ديگري مي دانسته كه او هر روز صبح زود بلند مي شود تا طلوع آفتاب را بكشد و چه بسا كه بارها پاي پنجره ي او تا صبح بيدار مانده بوده.
اينجور بود كه ما ناگهان فهميديم كه او از آن به بعد سياه پوش و عزادار خودش را وقف نقاشي كرده است و خيال دارد در شهرهاي مختلف نمايشگاه بگذارد و اين بود كه تمام خبرهاي هنري را گوش مي كرديم و مي كنيم تا ببينيم در چه شهري زني سياه پوش نمايشگاه مي گذارد.
ماه هاي اول هر روز دسته جمعي به گاراژ مي رفتيم تا بپرسيم كه آيا زني نقاش و سياه پوش ميان مسافران نبوده است. اما حالا خيال مي كنيم كه بايد هر روز به نوبت يكي از ما خودش را به گاراژ برساند تا وقتي مسافران پياده مي شوند نگاه كند و آمدن و نيامدن او را به گوش ما برساند ... كار سختي نيست، سخت تر از آنچه ما مي كشيم در خواب و در بيداري ... گاهي بي آنكه به روي هم بياوريم دلمان مي خواهد در خواب خوابمان ببرد كه فكر او را نكنيم اما در خواب هميشه بيداريم و در آن بيداري اگر بخوابيم خواب مي بينيم كه بيداريم و اينجور است كه سخت مي شود، هر روز سخت تر و او اگر مي رفت بالا در را مي بست و آن پرده حتا اگر تمام شيشه را مي پوشاند ما اينجور نمي شديم، چون مي دانيم اگر در ذهنمان پاك شود يك روز دوباره مي آيد و پرده ي كوتاهش را آويزان مي كند و ما دوباره آن دو تا ساق پا را مي بينيم و دستي كه زير ميز خم مي شود تا مدادي، قلم مويي ... را كه افتاده است بردارد و آن وقت ساق هاي ما دوباره تير مي كشد.
هر روز كه مي گذرد، حتا همين لحظه، گذشته مي شود و هيچ كس نمي تواند گذشته را تغيير دهد يعني نمي تواند، همين لحظه، امروز، فردا و روزهاي نيامده را تغيير دهد، و مي دانيم كه ترس، ترسي كه با خودمان مي كشيم هميشه هست، رهايمان نمي كند، به ما عادت كرده، مي ترسد برود. انگار اگر برود، جاي ديگري ندارد كه زنده بماند و نفس بكشد ... اين است كه ما دائم مي ترسيم، از آينده مي ترسيم كه همان گذشته است، مي ترسيم كه دوباره بيايد و خيال كند كه ما او را فراموش كرده ايم ...
 

mina_m

عضو جدید
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.

کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟

جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،

طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.

سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:

اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

مرد گفت طناب من کدام است ؟

ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …

مرد قبول کرد .

ابلیس خنده کنان گفت :

عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت
 

aseman 2010

عضو جدید
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت : من شما را نمی شناسم ؛ ولی فکر می کنم گرسنه باشید ، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند : " آیا شوهرتان خانه است؟ "
زن گفت : " نه ، به دنبال کار بیرون از خانه رفته است."
آنها گفتند : پس ما نمی توانیم وارد شویم ، منتظر می مانیم.

عصر وقتی شوهر به خانه آمد ، زن ماجرا را برای او تعریف کرد ، شوهرش به او گفت : " برو به آنها بگو شوهرم آمده ، بفرمایید داخل "
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند : " ما با هم داخل خانه نمی شویم."
زن با تعجب پرسید :" چرا؟ " یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت :" نام او ثروت است." و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت : " نام او موفقیت است. و نام من عشق است ، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم."

زن نزد شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت : " چه خوب ، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!" ولی همسرش مخالفت کرد و گفت : " چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟"
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید ، پیشنهاد داد که بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.
سپس مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت : کدام یک از شما عشق است ، او مهمان ماست.
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتاند. زن با تعجب پرسید: " شما چرا می آیید؟"
پیرمردها با هم گفتند : " اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید ، بقیه نمی آمدند ، ولی هر جا که عشق است ، ثروت و موفقیت هم هست.
















 

aseman 2010

عضو جدید
*قدر داني از مادر*










مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.


وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن​





 

aseman 2010

عضو جدید
باغ انار
داستانی‌ زیبا از نهاله شهیدی
زماني‌ كه بچه بوديم، باغ انار بزرگی داشتيم كه ما بچه ها خيلی دوست داشتيم، تابستونا كه گرماي شهر طاقت فرسا ميشد، براي چند هفته اي كوچ ميكرديم به اين باغ خوش آب و هوا كه حدوداً ۳۰ كيلومتري با شهر فاصله داشت، اكثراً فاميل هاي نزديك هم براي چند روزي ميومدن و با بچه هاشون، در اين باغ مهمون ما بودن، روزهاي بسيار خوش و خاطره انگيزي ما در اين باغ گذرونديم اما خاطره اي كه میخوام براتون تعريف كنم، شايد زياد خاطره خوشی نيست اما درس بزرگی شد براي من در زندگيم!
تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، ۸-۹ سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم!
بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!
بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!
غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم، بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، سيلی محكمي زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال كنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!
كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی، علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بيرون كه برم تو باغ پيش بچه هاي ديگه، ديدم علی اصغر سرشو انداخته پايين و واستاده پشت در، كيسه اي تو دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! كيسه رو بردم پيش بابا، بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود……
همیشه نمیتونیم از همه داستانها درس بگیریم، منظورم اینکه میتونیم اما یادمون میره، امید که این نکته ها یادمون نره هیچ وقت.....
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گُم‌وَرزی

گُم‌وَرزی

سلام دوستان
در این تاپیک، داستانی رو بیان می‌کنیم به عنوان گُم‌وَرزی که از سعید شریفی هستش

از تمام دوستان خواهش دارم که این داستان کوتاه رو بخونند و سپس نظرات خودشون رو در این باره بیان کنند
نقد، پیشنهاد، حرف، نظر و هرچی که دوست داشتین، خوشحال می‌شم حضورتون رو در این تاپیک ببینم

با تشکر
جاوید
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مارماهی

مارماهی

با سلامی دوباره
همانند تاپیک گم‌ورزی، در این تاپیک هم داستانی رو عنوان کردیم با عنوان مارماهی از سعید شریفی

که امید دارم دوستان با حضورشون در این تاپیک و بیان نظراتشون، انتقادات و غیره، ما رو همراهی کنند

:gol:
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گُم‌وَرزی

زن به زردیِ دری محکم کوبید. کوبید. مرد در بعدی را با مشت به در می‌کوبید. کوچه‌ها دراز و باریک بودند. در خود قوس برمی‌داشتند و می‌پیچیدند. در تاریکیِ نیمه‌شب به هزارکوچه‌ی دیگری متصل می‌شدند که هیچ‌کدام به جای معلومی منتهی نمی‌شد. مرد پشت به دیوار یله داد و سُر خورد. روی زمینِ خیس که نشست گفت: «لامصب بس کن، بس کن دیگه.»

زن خیره به مرد، دستش مدام به دری کوبیده می‌شد، بالا می‌رفت پایین می‌آمد، بالا، پایین، و با تِپ آرامی روی شانه‌ی لخت و خیسِ عرقِ مرد کوفته می‌شد، موهای لَختش را به پشت گوش راند و پُری و طراوت لبش را به نرمی گوش مرد نزدیک کرد: «می‌دونی چی فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم... این‌قدر خوشم که اصلن نمی‌خوام به هیچی فکر کنم.»

مرد با نوک انگشت روی بازوی زن ضرب گرفته بود. خطِ تاریک‌روشن نور را تا روی شانه‌ دنبال کرد و خیره به انعکاس مرمری‌ِ پوست زیر نور ماهی که از پنجره می‌تابید، پشت گردن او را مالاند و گفت: «تو رو خدا!»

زن سینه بالا داد و به پشت خوابید: «نه، حالا نه.»

ـ «آخه این شب اولی...»

زن ریز خندید و ملافه را تا روی سینه بالا کشید: «وا! مگه می‌خوان اون رو ببینن؟»

مرد غلت خورد، روی دستش خوابید. نفسش، داغ و خیس، روی گردن زن می‌رفت و می‌آمد. دست برد میان دو نرمای سینه. نزدیکای مماس پس کشید، برقِ سیاهِ موهای دست مرد دیگری را پشت دستش دید که مالانده می‌شد به سفیدی سفیدتر از همه جای دیگر مابینِ دو پستان. دست پس کشید و به پشت خوابید. زن دست لغزاند پشت دست مرد: «عزیزم چی شد؟»

ـ «چی؟ نمی‌دونم.»

زن به یک طرف غلتید و لختی پاها را روی پاهای برهنه‌ی مرد انداخت و همین‌طور که با کمی موهای سینه‌ی مرد بازی می‌کرد، گفت: «می‌دونی دلم می‌خواد چه‌کار کنم؟ دلم می‌خواد همین‌جا از خوشی جیغ بزنم، جیغ که اون نامردِ خیلی نامرد بشنود تا گوش‌هاش بومب، این‌طوری بترکد.»

لپ‌ها باد کرد، باد کرد، یهو ترکید و ریزیِ جیغی از بر گوش مرد گذشت و دور شد، شد تا دیگر شنیده نشد.

بعد همین‌طور که خم می‌شد روی مرد، گفت: «حالا اون بیرونی‌ها چی فکر می‌کنن آقاپسر؟»

و قه‌قاه خندید و چانه‌ی مرد را مالید و جیغ ریز دیگری کشید، انگار که بگوید آخ یا می‌خواهد بگوید آخ یا قبل از این‌که بگوید آخ، صدایی ازش بیرون زده باشد. مرد، هول گفت: «چی کار می‌کنی؟»

ـ «هر کاری می‌کنم باز نمی‌شه، کلید بهش نمی‌‌خوره.»

مرد، پشتِ زن ایستاده، گفت: «همه‌ی کلیدا رو امتحان کردی؟»

زن عصبی چرخید رو به مرد: «کلید دیگه‌ای ندارم.»

مرد دست گذاشت روی زنگ و فشار داد: «یعنی چه؟»

از جیبش دسته‌کلیدی بیرون کشید و گفت: «نیست، ولی امتحان‌شون کن.»

هیچ‌کدام به قفل در نخوردند. زن گفت: «کسی خونه نیست که زنگ می‌زنی. مطمئنی که همون دره؟»

مرد رفت سر کوچه، نگاه کرد. درها را یکی‌یکی شمرد تا رسید به سه و دری کوچک که دو پله بلندی داشت. گفت: «خود خودشه.»

ـ «پس چرا؟ چرا این لعنتی باز نمی‌شه؟»

رو کرد به مرد: «مطمئنی، خیلی مطمئنی؟»

ـ «همین‌قدر که مطمئنم تو الان این‌جایی.»

زن گفت: «زکی.»

گفت: «خیلی باهوشی آقاباهوش! نمی‌بینی رنگش فرق داره، خیلی فرق داره، همون نیست.»

ـ «روز بود اون‌موقع، الان شبه، شاید واسه همین که شبه، تو شب رنگش فرق می‌کنه.»

ـ «مطمئنم که این اون نیست.»

مرد دوباره رفت سر کوچه. به نام کوچه روی پلاکِ آبی‌رنگ خیره شد، برگشت: «امکان نداره اشتباه کنم.»

ـ «اشتباه می‌کنی زرنگ‌آقا.»

و عصبی به در کوبید کوبید کوبید تا مرد گفت: «اگه همون خونه نیست پس چرا هیچ لامصبی در رو باز نمی‌کنه؟»

زن نالید. می‌نالید و تکان‌تکان می‌خورد. سینه‌اش بالا پایین می‌رفت. رفت. با صدای جیغی از خواب پرید. نفسش خس‌خسی می‌زد بیرون. مرد پتو را تا روی شانه بالا کشید و زل زد به موهای کوتاه‌شده‌ی زن زیر نور چراغ‌های کنار خیابان که از پنجره می‌افتاد روی موها و به هاله‌ی شفاف دور آن و نوک موها که برق‌برق انگار می‌سوخت. آن وقت خیلی بعد گفت: «چه‌ت شد؟»

زن به پشت دراز کشید. عرقش موها را خیس چسبانده بود روی پیشانی. مرد چشم‌هاش را بست و غلتید. زن پرسید: «بیداری؟»

دیوار مقابل پنجره، روشن می‌شد بعد خاموش. زن گفت: «خواب دیدم، نمی‌دونم چی خواب دیدم.»

مرد غلتید پشت به زن و پتو را تا روی پیشانی بالا کشید. زن همین‌طور که موهای پشت سر مرد را به هم می‌زد، گفت: «فهمیدم باید چه کنیم.»

ـ «فهمیدی که صبح زود باید برم سر کار.»

زن سرفه کرد: «نع، فهمیدم چرا نمی‌شه، اِشکالش رو فهمیدم.»

ـ «دیر وقته، بذار بخوابم.»

ـ «می‌رم آشپزخونه چای بذارم.»

و بلند شد، لامپ را که روشن کرد. مرد آهی کشید و نیم‌خیز شد: «چی کار می‌کنی این وقت شب؟»

ـ «باید بیایی با هم چای بخوریم.»

ـ «صبح باید برم سر کار...»

ـ «زن نگرفتی آقاپسر که بگی می‌خوام برم سر کار، می‌آیی و چای می‌خوریم.»

توی آشپزخانه دو جفت دست، با فاصله روی میز کوچکی تکان‌تکان می‌خوردند، انگشتان یک دست مرد روی میز ریتم گرفته بودند و شست دست دیگرش با ناخن طرح‌گونه‌ای ناپیدا روی میز، آن‌جایی که سایه‌ی سر زن افتاده بود می‌کشید. بخار چای از لیوان‌های میان آن‌ها، بلند می‌شد، زن زیر نور سفید و کمِ تنها مهتابی روشن پشت سرش، همین‌طور که موهایش را به پشت گوش می‌سُراند گفت: «باید بریم یک جایی، مثلن مسافرت، یک جای دیگه، اون‌جا که باشیم بعد این‌قدر خوشیم، این‌قدر خوشیم که بعد هیچی برام اِشکال نداره، بعد حتمنِ حتمن دیگه...»

مرد حالا ساکت لیوان چای را بیشتر مزه‌مزه می‌کرد.

ـ «می‌دونی؟ هنوز اون‌طوری که می‌خوام باورم نشده که از اون کثافت جدا شدم.»

و پقی خندید: «باور نمی‌کنم که زنِ تو خوشگل شدم.»

بعد گفت: «بریم یک جای دیگه، هر جا، بعد من می‌تونم، می‌شه، دیگه نمی‌ترسم.»

دست جلو آورد کشید به گونه‌های روشن مرد: «اَه ه ه چقدر زبر، خوشم نیومد.»

ـ «نکن، مردم می‌بینن، زشته این‌جا.»

از روی سبزی نیم‌کت پارک بلند شد، به آسمان نگاه کرد: «وای هوا چقدر تاریک شده، مگه ساعت چنده؟»

زن گفت: «اندازه‌ی ده تا از این‌جور بوسه‌ها.»

بلند شد دست مرد را گرفت و کشید. از زیر سایه‌ها گذشتند. زیر درخت‌ها، سایه‌ها تاریک‌تر بودند و دورتر هیچی دیگر پیدا نبود، جز روشنای مدور لامپ‌های رنگی؛ آبی، سبز، زرد. دست مرد دور گردن زن چرخید که گفت: «اِه ه ه، این‌جا زشت نیست؟»

دست مرد سرید پایین و روی نرمی دست زن فشرده شد که با ناز، جیغ نازی کشید. مرد گفت: «قبل از این‌که باهات آشنا بشم از پارک این‌قدر بدم می‌اومد.»

ـ «پس بختم گفته بود که اون‌روز نشسته بودی تو پارک.»

رو به مرد ایستاد: «می‌دونی من از ساعت خیلی خوشم می‌آد.»

زن صدایش را کلفت کرد: «ببخشید خانم ساعت چنده؟»

حالا با صدای نازک‌شده گفت: «ده رفت و برگشت به شش.»

کلفت: «چرا این‌قدر می‌رین و می‌آین؟»

نازک: «باید به شمام جواب بدم؟»

کلفت: «ببخشید اگه ناراحت شدین، منظوری نداشتم، حالا می‌گین ساعت چنده؟»

نازک: «گفتم این‌قدر که ده بار دیگه برم و بیام. می‌بینی؟ این‌جوری.»

مرد گفت: «مات مونده بودم آخه این زن چشه هی می‌ره و هی می‌آد، بیش از یک ساعت.»

زن گفت: «همون روزی بود که دیگه می‌خواستم ازش جدا شم. انگار می‌خواستم پوست بندازم خیلی بهم فشار می‌اومد.»

و دوباره با صدای کلفت گفت: «مثلن داشتی خودت رو تخلیه می‌کردی.»

به خنده ترکید و با صدای خودش گفت: «میوه و شیرینی، فراموش‌مون نشه.»

ـ «دوست ندارم این رو بگم، ولی انگار شانس ما بوده که بعدِ این‌همه مدت، همین امروز صبح اعدامش کنند.»

ـ «وقتی کلید رو بهم داد، دستاش هم‌چی می‌لرزید. کاش می‌شد اون نمی‌مرد و باز ما این‌طوری تنهای تنها خوش می‌گذروندیم.»

ـ «تنها که نه. عکس اون...!»

ـ «وای.»

با صدای کلفت‌شده گفت: «ببخشید اگه ناراحت‌تون کردم.»

نازک: «می‌خوام عکسش باشه و ببینه چقدر با تو خوشم، عزیزم.»

مرد گفت: «کاش یه کم من رو هم اندازه‌ی اون این‌طوری لوس می‌کردی.»

و دستش لغزید در گودی کمر زن.

ـ «آقا تو خیابونیما.»

بغل میوه‌فروشی دست زن را رها کرد و همین‌طور که منتظر مانده بود تا صاحب‌مغازه، میوه‌ها را وزن کند، چرخید طرف زن و یکهو پرید عقب. از پشت محکم خورد به میزِ روبه‌روی مغازه. ترازوی روی میز بالاپایین رفت. زن روی سینه‌ی پا ایستاده بود و دستانش دو طرف صورت، چشمانش را درانده بود، زیر لامپ آویزان از رشته‌سیمی بالای میز سایه‌روشن‌های روی صورتش درهم گره خورده بود. مرد که هایی کشید، زن خودش را رها کرد، قه‌قاه خندید. مردِ صاحب‌مغازه برگشت، نگاه کرد، لب ورچید و دوباره مشغول کارش شد. مرد که برگشت طرف مغازه، زن از همان پشت دستانش را دور کمر مرد حلقه کرد و چانه‌اش را گذاشت روی شانه‌ی او و رو به مرد صاحب‌مغازه گفت: «ببخشیدا، ولی مثلن اومدیم شبهِ ماه‌عسل.»

مرد پوزش‌خواهانه گفت: «مگه آدم چند بار عروسی می‌کنه؟»

زن گفت: «من دو بار، این آقاپسر یه بار، این‌قدر ازش خوشم می‌آد!»

مرد کیسه‌ی میوه‌ها در دست راه افتاد. زن تلویی خورد و دستش از دور کمر مرد باز شد. پشت سرش راه افتاد. به مرد که رسید گفت: «شیرینی یادت نره، نوشیدنی یادت نره، امشب خیلی کار داریما.»

ـ «یه چیزی بگم؟»

زن روبه‌روی مرد روی سینه‌ی پا ایستاد دستانش را دو طرف باز کرد طوری که انگار بخواهد پرواز کند یا تازه از پروازی روی زمین، هنوز کامل ننشسته باشد. مرد همین‌طور که جلو می‌رفت خورد به سینه‌ی زن، کنارش زد و به راهش ادامه داد. زن مدتی همان‌طور ماند بعد چرخید و دوید. دوباره جلوی مرد گارد گرفت: «آمدی، نیامدیا.»

مرد به زن که رسید صورتش را جلو برد. زن چشماش را بست صورتش را جلو کشید و لبش را غنچه کرد. مرد گفت: «می‌دونی؟ اصلن نمی‌تونم این‌ها رو باور کنم، انگار دارم خواب می‌بینم، به این خوشی شک دارم، به این روزها شک دارم، به خودم، به تو، این مثلن خوشبختی و.. و.. تو می‌دونی چم شده؟»

زن یکه خورد: «باز هم بگو تقصیر منه، بگو تو نمی‌ذاری.»

ـ «اصلن حال خوشی ندارم.»

پیچید سمت شیرینی‌فروشی. از هر سینیِ شیرینی چند تایی برای‌شان توی جعبه گذاشتند. زن دانه‌ای شیرینی برداشت، ناخن بلندِ لاک‌صورتی خورده‌ی زن، توی سفیدی خامه‌ی شیرینی فرو رفت. بعد بیرون آمد و یک نوک انگشت خامه‌ای آمد جلوی دهان مرد. مرد پیچید طرف شیرینی‌فروش: «چقدر بدَم خدمت‌تون؟»

انگشت خامه‌ای در هوا معطل ماند. زن برش گرداند آن را لیسید تا صورتی از زیر سفیدی بیرون زد. بیرون نم‌نم ریزی توی تاریکی هوا معلق بود. مرد زیر همینِ نم‌نم، منتظر زن مانده بود. مستطیل نوری کنار مرد، روی خیسی آسفالت، کشیده شده بود تا درخت‌ها و دیوار پشت سر مرد، آن‌جا می‌شکست و از دیوار بالا می‌رفت. زن از توی همان شیرینی‌فروشی به مرد که در تاریکیِ بغلِ مستطیلِ نور پیدا نبود گفت: «نون یادت نره، فردا خوابیدن تا هر وقت دلمون خواستِ‌ها.»

و رو به جوان پشت پیشخوان لبخندی زد و بیرون رفت. مرد گفت: «نمی‌دونم، ولی گمونم یه چیزی رو فراموش کرده‌ایم.»

در تاریکی کوچه به کوچه‌ای پیچید و زن در پی‌اش نیمه‌دوان آمد. گاهی شوخ‌ روی یک پا لی‌لی‌کنان، یک‌وری که می‌شد جیغی ریز و خوش می‌کشید. از چند کوچه گذشتند، به میدانی رسیدند، پیچیدند در کوچه‌ی دیگری. کوچه‌ی بعدی یا بعدتری ناگهان مرد ایستاد و زن از پشت به او خورد: «کجا من رو دنبال خودت هی می‌کشی، خسته شدم.»

مرد گفت: «این‌قدر ورجه‌وورجه نکن، کم‌تر بپر‌بپر کنی، کم‌تر خسته می‌شی.»

دور خودش چرخید و اطرافش را دید زد: «هی، ما کجاییم؟»

زن رفت تا یک‌جایی و برگشت. رفت، برگشت: «نمی‌دونم، نمی‌شناسی این‌جا رو؟»

مرد رفت تا سر کوچه، وقتی برگشت در سیاهی کوچه ندید که زن کجا ایستاده، بلند گفت: «اصلن نمی‌دونم کجاییم.»

ـ «از بس حواس‌مون به هم بوده، نفهمیدیم داریم کجا می‌ریم. قشنگ نیست؟»

مرد نیشخندی زد کیسه‌های میوه و جعبه‌ی شیرینی را دو طرفش، زمین گذاشت. زن گفت: «حالا چه‌کار کنیم؟»

ـ «دیگه این‌قده هم سخت نیست، پیدا کردنش راحته.»

ـ «خیلی سوژه است اگه گم بشیم، یه زن و مرد تازه ازدواج‌کرده گم توی کوچه‌ها، شاعرانه نیست؟»
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سعید شریفی

مارماهی

آخرهای شب بود. داشتیم آماده می‌شدیم بخوابیم. همین وقت بود که مامان جیغ کشید. خوابیده بود سر جاش. زیر پتو. یک‌باره پرید و جیغ کشید. ساعد دست راستش را توی آن یکی دستش گرفته بود و می‌فشرد. زنبوری نیشش زده بود، یک زنبور عسل کوچک. همین. کمی خندیدیم و سربه‌سر مامان گذاشتیم. ساعت از دوازده گذشته بود. لامپ‌ها را خاموش کرده بودیم. هر کدام‌مان زیر پتوی خود نفس می‌کشیدیم، و بعد هوای اتاق کم‌کم داشت سنگین می‌شد که این‌دفعه خواهرم جیغ کشید و پشت سرش قه‌قاه خندید و بعد خنده و جیغ قاطی شد. یک نفس کشیدن عصبی که معلوم نبود دارد می‌خندد یا جیغ می‌کشد. بابا جلدی پرید و دگمه‌ی لامپ را زد. معلوم شد که چیزی آمده زیر انگشت‌های خواهرم، چیزی سفت و کمی درشت. خواهر که انگشتش به آن چیز می‌خورَد چندشش می‌شود. زنبور سیاه درشتی بود. با کتابی زدیم لهش کردیم. کمی گیج بود. انگار کسی قبل از ما پیف‌پافش کرده بود.
زیر لامپ روشن، خزیدیم زیر پتوها و نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار لم دادیم. حرف می‌زدیم. می‌خندیدیم و شوخی می‌کردیم. می‌گفتیم احتمالن نفر بعدی را مار نیش می‌زند یا عقرب. از رتیل و عنکبوت‌های سمی هم حرف زدیم. نه خواب نه بیدار، از تمام اندازه‌ی رتیل‌ها با آن پشم‌های چندشناک‌شان، عنکبوت‌های سمی بزرگِ اندازه‌ی یک کف دست که یک آدم را می‌توانند بکشند و مارهایی که یک گوساله را قورت می‌دهند، حرف زدیم. حتا از مگس‌های ریزی که خواب می‌دزدند و زنبورهایی که مثل سایه پیِ آدم می‌آیند و عقرب‌های سیاهی که نیش‌شان یک گاومیش را به زانو درمی‌آورد. بعدتر در مورد گاومیش‌ها و فیل‌ها و کرگدن‌ها و پوستِ کلفت آن‌ها حرف می‌زدیم و همین‌طور فاصله‌ی بین حرف‌زدن‌مان بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد و سکوت طولانی‌تر می‌شد و آخری، این‌قدر سکوت طولانی شده بود که فکر کردیم همه خواب‌شان برده. لامپ هم روشن بود. چشم‌ها سنگین شده بود و خواب کم‌کم داشت می‌آمد که جیغی وحشتناک و پیوسته همه‌مان را از خواب پراند. بلند که شدیم، بچه‌ی کوچک خانواده را دیدیم که با صورتی سرخ‌وسیاه یک‌ریز نعره می‌کشد و گریه می‌کند. پتو را که از رویش کنار زدیم، چند مگسِ ریز وزوزکُنان از بالای سرمان رد شدند.
این‌طور شد که دیگر نخوابیدیم. پتوها را زدیم کنار. جمع کردیم و اطراف فرش و زیرِ زیرتلویزیونی و میزها و هر جا که سوراخ‌سنبه‌ای بود گشتیم. چیزی نبود. نشستیم. نمی‌شد گفت که دیگر داشتیم می‌ترسیدیم اما یک چیزی هم بود. این بود که آرام نبودیم. یک جور حسی که انگار داریم می‌ترسیم. نه این‌که بترسیم. این‌که انگار قرار است اتفاقی بیفتد یا اتفاق وحشتناکی افتاده؛ چیزی مثل حس بعد از یک زلزله‌ی شدید که آسیبی نرسانده باشد اما دلهره‌اش مانده باشد، این چنین چیزی. نیمه‌ی شب گذشته بود و چای را که مامان دم کرده بود خورده بودیم که یک صدای وزوز آرامی شنیدیم. این‌که می‌گوییم وزوز، چندان هم صدای وزوز نبود، یک صدای ممتد خفیف، یک چیزی. هر چیزی بود ما که خواب‌مان برد.
تا صبح چیزی نشد. سر سفره‌ی صبحانه بود که دیدیم مگس‌ها خیلی زیادند شده‌اند. روی هر چیزی که نگاه می‌کردیم مگس‌ها نشسته بودند. اما خب این عجیب نبود. یعنی اگر روزی چون باقی روزها می‌بود تعجب نمی‌کردیم. فوقش حشره‌کشی چیزی می‌زدیم و خیال‌مان راحت می‌شد. اما ته دل‌مان یک چیزی چنگ می‌زد. یک حسی داشتیم. نه این‌که بترسیم یا دل‌شوره داشته باشیم یا نگران باشیم. نه. فقط یک‌طوری بودیم. نمی‌دانیم چه‌طور. تازه آن روز صبح باید می‌رفتیم ماهی‌گیری. این‌که می‌گوییم ماهی‌گیری، به این معنا نیست که رودخانه‌ی بزرگی بود و ما هم بساط ماهی‌گیری و این چیزها را مفصل آماده کرده بودیم. قضیه از این قرار بود که داداش آخری، قلاب ماهی‌گیری سرِ هم کرده بود که برود سر همین جوی کوچک، مثلن ماهی صید کند. کمی هم زهر آماده کرده بود که بریزد توی آب و ماهی‌ها را زهری کند و بگیرد. ما هم رفتیم، دست خالی. هم آن‌جا باشیم، هم تفریح کنیم، هم روز خالی‌مان را پر کنیم. بیش‌تر می‌خواستیم روز خالی‌مان را پر کنیم. چون توی راه هر کسی اگر ما را می‌دید، می‌گفت که این‌ها دارند می‌روند قدمی بزنند و یا شاید هم دارند می‌روند شهر. چون لباسی هم که پوشیده بودیم ربطی به ماهی‌گیری نداشت. بیش‌تر شبیه این بود که می‌خواهیم برویم خانه‌ی یکی بنشینیم، از این خانه‌نشستن‌های قبل از ناهار. راستش اگر هم کسی ما را می‌دید و دعوت می‌کرد، ردخور نداشت که قبول می‌کردیم. منظورمان از دعوت این نیست که رسمن خبری باشد. حتا اگر کسی تعارفی چیزی هم می‌زد ما نمی‌رفتیم سر جو و آن قضایا پیش نمی‌آمد.
گرچه الان هم ربط آن قضایا را با ماجرای شب قبلش نمی‌دانیم، ولی همین‌که این دو پشت سر هم رخ داده‌اند انگار یک‌طورهایی به هم مربوط‌اند. خب این‌که کل مسیر را پیاده رفتیم و توی این مسیر دراز، توی آن آفتاب داغ قبل از ظهر، هیچ آشنایی ندیدیم که اگر هر کسی را می‌دیدیم لابد تعارفی چیزی می‌زد که ما را ببرد خانه یا حتا این‌که همه‌ی ماها لباس رسمی پوشیده بودیم، حتا داداش دو به خودش عطر هم زده بود و داداش یک صورتش را صفا داده بود. اگر همان موقع صبحانه یا بعد از صبحانه به این‌ها توجه می‌کردیم شاید چیزی متوجه می‌شدیم که نگذاریم این اتفاق بیفتد. آخر این مگس‌هایی هم که صبح دیدیم از این مگس‌های سیاه نبودند. از این مگس‌های خاکستری زشت و چندرنگی بودند که نیش می‌زدند. مامان می‌گفت مگس‌سگی. خب، صبحانه که به ما نچسبید با آن‌همه مگس‌سگی که روی هر چیزی نشسته بودند و همه جا را به گند کشیده بودند. شاید به خاطر گرما باشد. چون وقتی هوا گرم باشد بیش‌تر دیده می‌شوند. این‌طورها بود که سلانه‌سلانه تا خود جو رفتیم.
حالا که داریم می‌گوییم، یادمان می‌آید چندان خبری هم نیست. یک جوی کوچک آب است که دلت می‌کشد وقتی هوا گرم است کنارش بنشینی و کفش و جوراب را بکنی و شلوارت را تا آن‌جایی که می‌شود بالا بزنی و پاها را بیندازی توی آب و از این خنکی نرمی که دور پاهایت می‌پیچد و بالا و بالاتر می‌آید و این هوای خنکی که مثل یک نرمه‌نسیم از روی آب می‌خیزد و بلند می‌شود و می‌خورد به صورتت، خوش باشی. همین وقت‌ها بود و هنوز داداش کوچک هم ماهی نگرفته بود که دل‌مان خواست چیز خنکی بیندازیم بالا، نوشابه‌ای یا شربتی یا یخ‌دربهشتی یا حتا یک لیوان آب تگری. می‌چسبید. شاید هم نباید هوس می‌کردیم یا چیزی دل‌مان می‌خواست. چون همین اسمِ چیز خنک را که که آوردیم دیدیم باز صدای وزوزی که دیشب می‌آمد حالا هم می‌آید بلکه هم بیشتر می‌آید.
خب، آن طرف کانال آب یک باغ است و این طرف هم خیابانی شیب‌دار که می‌رود بالا و پیچ می‌خورد و بعد از یک پیچ ملایمِ دیگر می‌رسد به خانه‌ای که سر تقاطع همین خیابان است با خیابان بعدی. این‌که آدم از خانه بیرون آمده باشد و گرمش شده باشد، طبیعی است که دلش بخواهد چیز خنکی بریزد توی آن بی‌صاحب‌مانده. اما حالا همه‌ی آن چیزی که در ذهن‌مان مانده این است که خب، دل‌مان چیزی خنکی می‌خواست. اما وقتی نشسته بودیم دیدیم هیچی بیش‌تر از یک جرعه آب تگری توی یک لیوان بلور به ما نمی‌چسبد که یخ‌هایش هم به‌قاعده و شکیل آن تو بالاپایین شوند که وقتی آب را فرو می‌دهی یخ‌ها بچسبند به لب بالایی و آن سردی خنکش بریزد به جان آدم. این‌طورها بود که داداش کوچک را گذاشتیم به قلابش نگاه کند شاید ماهی بگیرد و می‌دانستیم هم که ماهی نمی‌گیرد چون این‌قدر سرعت آب تند بود که قلاب را که می‌انداختی توی آب، تندی می‌رفت می‌چسبید به دیوار کانال و می‌آمد روی آب و آدم هی زل می‌زد به این نوک قلاب و به این خمیرهایی که مثلن طعمه بودند و زده بودیم سر قلاب و می‌دیدیم که چه‌طور با آب تند، خمیرها کم و کم‌تر می‌شدند. داداش کوچک را تنها گذاشتیم و رفتیم تا آب خنکی بخوریم. عرق هم کرده بودیم. شیب خیابان را رفتیم بالا و دو پیچ را رد کردیم و رسیدیم سر تقاطع و اولین در را رد کردیم.
همین چیزها است که حالا که نشسته‌ایم داریم فکر می‌کنیم می‌بینیم یک چیزی پس‌پشت قضیه بوده که ما بی‌خبر بوده‌ایم و برای همین است که می‌گوییم ما بی‌تقصیریم. اگر هم تقصیر داشته باشیم به خاطر بی‌خبری ما است نه این‌که عمدی داشته باشیم. چرا باید میان این هفت هشت دری که آن‌جا رو به خیابان باز می‌شد، داداش یک و دو، سه در اولی را رد کنند و بروند تا برسند به درِ چهارم. این است که می‌گوییم آن‌ها حتمن خبر داشته‌اند و بی‌برنامه هم نبوده هیچ کاری‌شان و گرنه چرا دو داداشی که اصلن پای پیاده قدم از قدم برنمی‌دارند یک صبح تا ظهر را با ما پیاده گز می‌کنند. این چیزها است که باعث می‌شود بگوییم لابد داداش یک و دو هم خبر داشتند. خبر نه. منظورمان این است که خودشان بلکه قول و قراری داشته‌اند. یعنی شاید هم نشود گفت قول و قرار. اما حتمن می‌دانسته‌اند که می‌خواهد چه شود. یا شاید هم اگر نمی‌دانسته‌اند قرار است چه شود همین که اول صبحی هنوز صبحانه نخورده یکی پرید حمام صورتش را زد که معمولن همیشه نمی‌زد یا براش فرقی نمی‌کرد بزند یا نزند، آن یکی هم شیشه‌ی عطر را روی خودش خالی کرد که بوی عطرش خانه را برداشت که مامان هی سرفه کرد و سرفه کرد تا بابا چشم‌غره‌ای به داداش دو برود، حتمن یک چیزی بوده که ما بی‌خبر بوده‌ایم و اگر حواس‌مان را کمی، فقط کمی جمع می‌کردیم دست‌کم دل‌به‌شک می‌شدیم که نکند دارد چیزی می‌شود که ما نمی‌دانیم. تازه این‌ها هم مهم نیست، چون وقتی داداش یک و دو داشتند لباس می‌پوشیدند همه می‌دانستیم که یک چیزی هست اما نه. شاید هم آن موقع نمی‌دانستیم اما الان که آن وقت‌ها یادمان می‌آید فکر می‌کنیم که می‌دانستیم چی بوده یا همه‌مان یک چیزهایی بو برده بودیم. این‌که داداش یک و دو خیلی سرِ حوصله بهترین لباس‌هاشان را بپوشند و کفش‌هاشان را واکس بزنند. آن هم طوری، که کنار هم بنشینند که شانه‌هاشان به هم چسبیده باشد. طوری که این کفش‌های آن یکی را واکس بزند و آن کفش‌های این یکی را. وقتی داداش دو به خودش عطر می‌زند بخندد و به داداش یک هم عطر بپاشد. حتا این‌که لباس‌های هم دیگر را برانداز کنند و به هم بگویند که این‌جای لباس خراب است یا بهتر است این‌جا را این‌قدر بدهند تو یا این پیراهن به‌شان می‌آید یا نمی‌آید.
حالا که فکرش را می‌کنیم می‌گوییم شاید همه‌ی این‌ها زیر سر مگس‌هایی بود که تمام صبح دور سر ما می‌چرخیدند. مگر نمی‌شود یکی از مگس‌ها جنونی چیزی داشته باشند. مگر حشره‌هایی نیستند که وقتی کسی را نیش می‌زنند طرف دیوانه می‌شود. مگر آدم‌هایی نیستند که وقتی حشره‌ای نیش‌شان می‌زند یک عمر یک جا می‌نشینند و تا آخر عمر اصلن حرف نمی‌زنند یا مگر کسانی نیستند که وقتی مگسی روی پوست‌شان می‌نشیند آن‌وقت یک عمر فقط خواب می‌بینند. اصلن هیچ کار دیگری نمی‌کنند. یا آدم‌هایی که زندگی‌شان وارونه می‌شود. عوض این‌‌که پیر شوند بچه و بچه‌تر می‌شوند و ازآن طرف قیافه‌هاشان پیر و پیرتر می‌شود و وقتی قیافه‌ی صدساله‌ها را پیدا می‌کنند تازه می‌شوند مثل یک نوزاد. داداش‌ها هم خب شاید مگسی چیزی نیش‌شان زده بود که صبح این‌قدر هوای هم‌دیگر را داشتند برای هم چای می‌ریختند. چای هم‌دیگر را شیرین می‌کردند. بعد داداش دو پشت گردن داداش یک را تیغ انداخته بود. داداش یک موهای داداش دو را شانه کرده بود. توی راه هم همه‌اش جدا از ما با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. درست است که پیش‌ترها همیشه با هم یک‌طورهایی سرسنگین بوده‌اند اما خب چندان هم تعجب نکردیم. نه این‌که تعجب نکردیم اما آن روز گرم حواس‌مان نبود. داشتیم می‌رفتیم ماهی‌گیری و این برای ما از همه چیز جالب‌تر بود.
سرِ جو بود. وقتی که تازه داداش کوچک قلابش را انداخته بود توی آب که دیدیم داداش‌ها، یکی این طرف جوی آب نشسته، آن یکی، روبه‌روش، آن طرف جوی آب. هم‌دیگر را هم نگاه نمی‌کنند. داشتند به جایی میانه‌ی آب نگاه می‌کردند. خب آن لحظه عادی بود برای‌مان. الان که فکر می‌کنیم می‌بینیم یک خبرهایی بوده ما کور بوده‌ایم. اگر کمی چشم‌ها را باز می‌کردیم شاید این‌طورها نمی‌شد. با خودمان می‌گفتیم لابد دارند به آب نگاه می‌کنند مثل ماها که منتظر بودیم چیزی به نوکِ قلابِ داداش کوچک‌ نوک بزند. آن‌وقت از خوشحالی جیغ بکشیم. تا صدای داداش کوچک درآید که سر و صدا نکنیم ماهی‌ها می‌ترسند و داداش یک بگوید که ماهی‌ها صدای حرف زدن ماها را نمی‌شنوند و این‌جا متوجه صدایش بشویم که یک چیزی توی صدایش بود که الان هم که فکر می‌کنیم می‌ترسیم. یک ترس که نه. یک تصمیمی توی صدایش بود که تصمیم ترسناکی بود. یک چیزی که قرار دنیا را به هم می‌ریخت. یا انگار قرار دنیا به‌هم ریخته و الان یکی که همه چیز را دیده و ترسیده، دارد از آن حرف می‌زند. این‌طورها حرف زد.
انگار فقط داداش دو صدایش را شنید که گفت برویم. گفت برویم که آب خنکی چیزی بخوریم و آن موقع اصلن تعجب نکردیم چرا دو سه مغازه‌ای را رد کردیم که همه‌شان لابد آب داشتند و اصلن حواس‌مان به این چیزها نبود. حالا که داریم فکر می‌کنیم می‌گوییم شاید عوض آن‌ها ما را چیزی نیش زده بود که این‌قدر کور و کر بودیم. این‌قدر علامت و نشانه جلو ما بود و هی داشتند داد می‌زدند لطفن ما را ببینید و ما اصلن، اصلن، اصلن حواس‌مان نبود. به خاطر همین بود که وقتی دو سه درِ اول را رد کردیم، دست داداش یک وقتی رفت زنگ درِ چهارم را بفشارد یک‌طورهایی دستش لرزید.
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ادامه

و خندید. بعد دست مرد را که داشت از بغلش رد می‌شد گرفت. مرد چرخید. زن مرد را بغل کرد. مرد شانه‌های زن را مالید و زن همین‌طور که زل زده بود به صورتِ محو او با صدای خش‌داری گفت: «کاش زود برسیم.»

مرد زن را سفت‌تر به خودش فشرد. «همین‌طور که صبح رفتیم، حالا هم می‌ریم.»

ـ «نشانی که همرات هست؟»

ـ «میدان ورودی شهر، پیاده. خیابان دست راست، مستقیم. اولین کوچه می‌پیچیم. سمت چپ، زنگ بالاییِ درِ سوم. از این سرراست‌تر دیگه نمی‌شه.»

ـ «خوب وقتی رسیدیم، نَه صبحِ صبح، نه ظهر، بهترین ساعت، ساعت ده.»

زنی جوان در را باز کرد: «بیایین تو.»

چشم‌هاش پف کرده و قرمز شده بود. زن گفت: «نکنه تا حالا خواب بودی؟»

خندید. چیزی نگفت. از راه‌پله که می‌رفتند بالا، نرسیده به در آپارتمان، درِ گوشی گفت که بابای شوهرش را دیشب اعدام کرده‌اند. گفت که قرار بوده عفو بخورد.

گفت: «خیلی یهویی بود. ‌صبحی سپیده زده‌نزده خبرمان کردند، با تلفن.»

گفت: «اینا وضع‌شون مساعد نیست، یه کم داغونن.»

گفت: «مادرشوهرم هم این‌جاست.»

توی هال، چشم‌های مادرشوهر بسته بود، سرش روی شانه‌ همراه با نیم‌تنه به چپ و راست می‌رفت و چیزی نامعلوم زیر لب زمزمه می‌کرد. شوهر، ساکت، جلوی مهمان‌ها بلند شد. بعد مادرش را فرستاد توی اتاق دیگری و آمد پیش زن و مرد نشست. بلند شد و رفت به همان اتاقی که مادرش رفته بود. زن چای آورد. گفت: «میوه هم هست ولی جلو این‌ها گفتم خوب نیس بیارم. اشکالی که نداره؟»

انگار خواست دوباره بلند شود که زنِ تازه‌رسیده نگذاشت و خودش رفت و استکان و سینی آورد. مانتو را کند، کنار خود مچاله گذاشت بغل کیف. وقتی که داشت چای می‌ریخت، آن یکی زن مانتو پوشید. شوهر و مادرشوهر، منتظر، کنار در هال ایستاده بودند. زنِ مانتوپوشیده کلید را پیش زن و مرد گذاشت و گفت: «باید ببخشید. متوجه هستید که؟!»

همین‌طور که دگمه‌های مانتو را دگمه به دگمه می‌بست گفت: «می‌ریم شهر این‌ها، واسه مراسم.»

دستمال به چشم‌هاش کشید. بینی‌اش را بالا کشید. لبخند زد: «خونه دست شما، دیگه خودتون از خودتون پذیرایی کنید.»

و با شوهر و مادرشوهرش بیرون رفتند. زن و مردِ از راه‌رسیده تا پایین راه‌پله بدرقه‌شان کردند. برگشتند بالا، توی خانه، در هال را که پشت سر خود بستند، نفسِ انگار گیرکرده‌ای را بیرون دادند و به هم نگاه کردند. روی دهان‌شان لبخندی ماسیده بود.

مرد ننشسته لیوان چای را سر کشید و رو کرد به زن که داشت با لبه‌ی بالایی تاپش ور می‌رفت. دستش را گرفت زن را کشید نزدیک خود: «حالا می‌شه؟!»

ـ «هول‌آقا، صبر بد نیست‌ها.»

مرد صورتش را به صورت زن نزدیک کرد لب‌ها مماس شده‌نشده، زن بلند شد و رفت از توی کیفش عکسی بیرون کشید و گذاشت روی تلویزیون.

ـ «برا چی، این؟»

ـ «تو را خدا عصبانی نشو. می‌خوام، می‌خوام ما رو ببینه، همه‌ی این چیزها رو ببینه.»

مرد رفت طرف عکس که زن دستش را گرفت و بغلش کرد. دستای مرد از دو طرف آویزان بودند.

ـ «خیلی نازی آقاپسر.»

مرد دستاش را دور کمر زن حلقه کرد برآمدگی زیر چشمش را مکید که زن از بغل مرد بیرون آمد و گفت: «بریم تو اون اتاق.»

ـ «چرا؟»

ـ «آخه جلو این عکس، انگار یکی داره نگام می‌کنه، بعد لختم رو می‌بینه، بریم، بریم تو اون اتاق.»

مرد را کشان‌کشان دنبال خودش کشاند.

ـ «چه می‌کنی؟»

زن گفت: «بیا دنبالم شاید بتونیم بفهمیم کجاییم.»

هر کوچه به سیاهی کوچه‌‌ی دیگری ختم می‌شد که آشنا نبود. ساعت‌های بعد از نیمه‌شب را طی می‌کردند و هیچ جای شناخته‌ای نمی‌دیدند که از آن‌ به جایی که می‌خواستند بروند. کسی در تاریکی کوچه‌ها پیدا نبود و زیر دایره‌های روشن زردی که متناوب کوچه‌ها را روشن کرده بودند هیچ نشان آشنایی نبود. مرد گفت: «آخه تو شهر به این کوچکی مگه کسی هم می‌تونه، یعنی می‌شه گم بشه؟»

ـ «کاش از یکی نشانی می‌پرسیدیم. کروکی‌ها رو که با خودت آوردی؟»

ـ «بیا این هم کروکی خانه، نانوایی، سوپری و هر چیزی که آقای صاحبخونه، می‌گم عجیب نیست حال داشته، یعنی تو اون وضعیت برامون اینا رو بکشه؟»

زن کروکی‌ها را نگاه کرد قه‌قاه خندید. زجری، صدایش در گوش مرد پیچید که گفت: «حتمن می‌دونسته که قراره گم بشیم. می‌دونی قرار بوده ما گم بشیم همین. باور نمی‌کنی این هم نشونه‌اش.»

روی خیسی آسفالتِ وسط کوچه نشست، کروکی‌ها را مچاله می‌کرد: «بیا از یکی بپرسیم کجا باید بریم.»

دراز کشید: «بیا دستم رو بگیر، خیلی خسته‌ام، می‌خوام بلند شم.»

مرد که دست زن را گرفت بلندش کند کیف زن افتاد زمین و از کیف عکسی افتاد بیرون، مردی توی عکس لبخند می‌زد. زن جلدی عکس را برداشت. مرد دست زن را رها کرد و گفت: «همین، همین.»

زن تلپ افتاد جلوی مرد، دستش محکم کشیده شد روی زبری آسفالت: «می‌دونم حتمن تقصیر منه. حتمن می‌خوای بگی واسه اینه که عکس اون رو همه‌جا با خودم می‌آرم و می‌برم.»

بلند شد روبه‌وری مرد ایستاد: «اگه واسه نحسی اینه، آقاپسر! بیا، همین الان خیال تو و هر کی دیگه رو راحت می‌کنم.»

نشست توی زردی دایره‌ای‌شکل نوری و زل زد به عکس. تا کرد تا پاره کند یا بیندازدش توی جدول، توی آبی که کثیف و پرشتاب می‌رفت تا زیر پلی و آن ور دوباره با کف بیرون می‌زد. دست‌هایش به عکس که فشار وارد کرد تا پاره کند یا مچاله، لرزید. مرد روبه‌روی عکس، روبه‌روی زن نشست: «داری گریه می‌کنی؟»

زن گفت: «نه، نع.»

ناخواسته پشت دستش به چشم‌هایش کشیده شد. به عکس نگاه کرد. خندید. «عکسش هم مثل خودش لجنه. یه نکبت واقعی، می‌بینی داره باهامون چه‌کار می‌کنه؟»

ـ «ببینم از منم عکسی چیزی داری؟»

ـ «آره، آره، ایناها.»

دست کرد توی کیف. میان رژلب، دستمال کاغذی، آدامس و ادکلن: «تو رو خدا ببین، می‌بینی؟ همرام نیست. حالا که باید باشه نیست.»

مرد پشت کرد به زن پاهایش را انداخت توی آب جدول که تا زیر زانو، خیسی بالا آمد. زن عکس را تا نیمه، پاره کرد: «همه‌ش این کثافت، داره این بلاها رو...»

ـ «منظورت چیه که هر جا می‌ری این رو با خودت می‌بری؟»

ـ «می‌خوام ببینه که چه‌طور وقتی نیستش دارم خوش می‌گذرونم.»

ـ «پس من رو می‌خوای، می‌خوای که به اون...؟»

بلند شد. پاچه‌ی شلوار تا زیر زانو سیاه‌تر از بالاتر بود. رفت تا کنار کیسه‌ی میوه و شیرینی، زن گفت: «نون هم نخریدیم.»

ـ «می‌دونی چی یادم رفته بود. یادم رفته بود یه خیلی‌بدبختم، یه بدبخت بی‌چاره‌ی مترسک.»

زن دست مرد را گرفت. کشید. دست خیس مرد توی دستش لیز خورد. دستش را کشید به پوست عرق‌عرقی مرد و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد سرش را گذاشت روی موهای کمِ سینه‌‌اش: «خسته شده‌ایا!»

مرد روبالا خوابیده بود. سیگاری روشن کرد و همین‌طور که دود سیگار را از سوراخ بینی و دهان بیرون می‌آمد چشم‌هایش را بست. زن، با ناخن روی شانه‌ی مرد می‌کشید و وقتی زیر ناخن پرِ عرق می‌شد دستش را می‌تکاند: «نازم! خیلی ساکتی!»

ـ «به نظر تو من خوشبختم؟»

زن سفیدی پُر سایه‌ی ملافه را تا روی برجستگیِ سینه‌ بالا کشید: «نمی‌دونم.»

غلت خورد روی شانه و همین‌طور که موهای روی پیشانی مرد را با انگشت شانه می‌کرد گفت: «همه‌چی با پرسیدن خراب می‌شه. هر وقت از خودم یه چیزی پرسیدم، توش شک اومده! خراب شده.»

بینی مرد را کشید: «مثل دوستی و امتحان. اگه امتحانش کنی...»

ـ «این رو دیدی؟»

خم شد صورتش را در موهای زن فرو کرد و دود سیگار را با فشار دمید میان موهای زن. دود، خاکستری و آبی، جابه‌جا، مثل شعله‌های نامریی آتشی ناپیدا از میان انبوه موهای های‌‌لایت زن سر کشید. آرام و درهم‌پیچان موج می‌خورد و بالا می‌‌آمد. روی موها می‌خزید و بالاپایین می‌شد. مرد گفت: «دیدی؟»

ـ «آخه چجوری؟ چجوری ببینم؟»

مرد آینه‌ای را از روی عسلی پای پنجره برداشت و دوباره لپ‌هاش پر از دود سیگار شد و وقتی که آینه آمد روبه‌روی زن، زن دید که چگونه دود زیبا و ترسناک از لابه‌لای موها بالا می‌آید. مرد گفت: «دیدی؟ این زندگی منه. زیبا، ترسناک، پر از چه‌کنم چه‌کنم، آیا درست، آیا غلط. همین الان، همین قضیه‌ی اعدام و بعد کار الانِ ما.»

ـ «ولی من همین که با تو خیلی خوشم همین برام خیلی هم کافی‌یه، چیز بیشتری نمی‌خوام، یعنی چیز بیشتری نیست که بخوام.»

ـ «با اون خوش نبودی؟»

ـ «اولش چرا، ولی بعدش نمی‌دونم چی شد که دیگه نه.»

ـ «شاید با من هم بعدش دیگه نه باشه.»

ـ «نمی‌دونم، الان هیچی نمی‌دونم. نمی‌خوام هم بدونم، اگه هی نپرسی خراب نمی‌شه، نازم!»

خندید و مرد را کشید روی خودش. مرد سیگار در دهان کشیده شد طرف زن: «می‌دونی؟ من نمی‌تونم باور کنم که داره بهم خوش می‌گذره. اصلن به اصلِ این قضیه شک دارم. این‌قدر نشه، نشه، نتونیم، بعد امروز که صبحش...»

ـ «ول کن عزیزم. بیا این چند روز فقط خوشی باشه،‌ می‌خوام خیلی خوشی تو این روزام باشه. عصری هم می‌ریم بیرون، پارک، حالا که اینا رفتن می‌ریم خریدِ همه‌ی چیزایی که واسه‌ی مهمونی دادن به خودمون لازم داریم.»

آرام و با شیطنت مشت کوبید بر بازوی مرد. دستش رفت بالا آمد پایین. بالا پایین. بالا پایین و بر دری کوبیده می‌شد و صدای کوبه‌ی در میان آن‌ها باصدا می‌پیچید و با نم‌نمِ ریز روی کف آسفالت کوچه پخش می‌شد. «آخه چرا هیچ‌کی تو این خونه‌ها نیست؟»

مرد، بی‌راه، روی زمین نشست: «این همه کوچه از کجا پیداشون شد؟»

زن پشت به در، تکیه داد به در، سُر خورد: «از بی‌عرضگی آقا.»

ـ «دارن هی زیاد می‌شن، همین‌طور زیاد می‌شن انگار یکی نشسته اون بالا و این‌ها رو می‌زاد.»

ـ «زاده نمی‌شن، بی‌خایگی آقا رو نشون می‌دن.»

رو کرد به آسمان، قطره‌قطره از گونه‌هاش آب می‌چکید و در تاریکی گم می‌شد: «آخ خدا، اگه شانسم رو می‌دیدم.»

ـ «شانست خیلی بده، نظر منم همینه. این‌قدر بده که تا بیوه شدی یه پسری رو تور کردی برا خوش‌خوشانت. برا این‌که به یه عکس نشون بدی چقدر خوش‌خوشانت می‌شه.»

ـ «راس می‌گی آقا! شانسم این‌قدر خوبه که اون زندگی رو ولش کنم گرفتار یه پیرپسرِ بی‌عرضه بشم که نتونه، نتونه، بعد من رو بکشه این‌جا که...»

ـ «من نمی‌تونستم یا حضرتِ خانم اجازه نمی‌دادن؟»

ـ «من نباید بذارم، تویی که باید بتونی آقای خیلی‌چیزدان.»

ـ «من بی‌عرضه‌ام این‌قدر بی‌عرضه‌ام که شده‌ام مترس یه بیوه‌خانم که هنوز دلش برا اون یکی شوهرش این‌جوری این‌جوری می‌شه.»

ـ «اگه ازش متنفر نبودم که جدا نمی‌شدم ازش، داری خیلی بد می‌شی آقاپسر.»

ـ «به خاطر سوز هوا بود که چشمات ناودون شد، وقتی می‌خواستی پاره‌ش کنی دستات این‌طوری می‌لرزید؟»

سحر با سرمای خیس ریزریز پیچید دور تن آن دو. مرد بی‌توجه به زن پیچید در کوچه‌ای و صدای پاهاش کم و کم‌تر شد. زن نشسته بود. باد می‌پیچید دور سرش. روسری‌اش رو کنار زد. بلند شد. رفت سمتی که مرد رفته بود. نرسیده به درگاه کوچه پاره‌های عکس را دید، در پاره‌ی عکسی چشمان مردی به‌خنده خمارشده، داشت نگاه می‌کرد. دورش ریشه‌ها و پاره‌تارهای کاغذی، خیس خورده بود. زن خم شد تا پاره‌ی عکس را بردارد. دست مماس‌شده‌نشده، راست ایستاد. برنداشت. باد لابه‌لای لباس‌های خیسش می‌پیچید. تندیِ بادی پاره‌ی عکس را روی زمین خیزاند. بلند کرد. انداخت. دوباره خیزاند و عکس کج و معوج، روی موجی ناپیدا، با باد می‌خیزید. در تاریکی ناپدید می‌شد و در روشنای زرد گاه‌گاهی تیر‌برق‌ها پیدا می‌شد. رفت در کوچه‌هایی که در تاریکی از هم زاده می‌شدند و در تاریکی در هم فرو می‌رفتند. به هم می‌رسیدند و از هم دور می‌شدند.

سعید شریفی
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ادامه

دستش یک‌طورهایی لرزید و دستش را پس کشید که داداش دو دست کرد زنگ بزند که داداش یک دستش را آرام گرفت و آن جا بود که به هم‌دیگر نگاه کردند. در نگاه‌شان چیزی بود که ما پای‌مان را عقب کشیدیم. نمی‌دانستیم چرا سه چهار قدم عقب رفتیم. انگار باید دور می‌شدیم و آن‌جا جای ما نبود. دست داداش دو در دست‌های داداش یک می‌لرزید. مثل یک ماهی که گرفته باشی توی دست‌هایت و ماهی بلرزد و بخواهد که لیز بخورد و برود. این‌طور چیزی. بعد داداش دو دستش را انداخت. داداش یک دستش را گذاشت روی زنگ.
هوای دم ظهر است. آدم که دم ظهر رو‌به‌روی خانه‌ی یکی می‌ایستد حتمن می‌خواهد زنگ بزند ولیوان آبی چیزی بخواهد. اما نباید وقتی دم ظهر است و ممکن است هر کسی از کوچه و خیابان رد شود دم در بایستی و برای زنگ زدن دل‌دل کنی که در بزنی یا نزنی. داداش یک دست‌هایش روی زنگ در می‌لرزید هنوز زنگ نزده بود و داداش دو پشت سرش پابه‌پا می‌کرد. داداش یک پا پس کشید. داداش دو ایستاد نگاه‌اش کرد.
این‌ها را که الان می‌گوییم و یادمان می‌آید نمی‌دانیم یعنی چه. هنوز نه داداش یک در زده بود نه داداش دو در زده بود که در باز شد. دختری پشت در بود . در که باز شد داداش یک ایستاد. پشتش به در بود. داداش دو ایستاد. رویش به داداش یک بود. این‌طورها نبود که انگار خشک‌شان زده باشد.ولی وقتی ما نگاه کردیم تازه دیدیم که نه، سایه‌ای هم ندارند. نه این‌که هیچ سایه‌ای نداشته باشند. اما آفتاب این‌قدر عمود می‌تابید که سایه‌هاشان زیر پاهاشان شده بود یک پارچه‌ی خاکستری کوچک که انگار کسی آن‌جا پهن کرده. هنوز این‌ها برنگشته بودند طرف در که دیدیم دختر رفت تو و با یک لیوان شربت توی یک سینی کوچک برگشت.
همین یک لیوان شربت بود که می‌گوییم همه چیز قرار بود یک‌طورهایی پشت سر هم اتفاق بیفتد و ردیف شود تا آن اتفاق آخری رخ دهد. این‌که داداش‌ها به هم نگاه کنند بعد زل بزنند به لیوان شربت و دست هیچ‌کدام پیش نرود که لیوان شربت را بردارد. این‌که رنگ شربت توی لیوان سرخِ سرخ بود. این‌که آن‌قدر معطل کنند که انگار آن آفتابی که آن بالا بود این‌قدر به زمین نزدیک شود که شیر مادرمان از پوست‌مان بجوشد و بریزد بیرون. این‌که این‌قدر زیر آفتاب بایستیم که نبینیم دختر که همین‌طور ایستاده میان درگاهی در، به داداش یک نگاه کند، بعد زل بزند به داداش دو، دوباره چشم‌هایش را بچرخاند تا داداش یک، نوک کفش تا فرق سر داداش یک را با چشم‌هایش جارو کند، یک‌باره سرش را بچرخاند سمت داداش دو،‌ انگار با نگاهش چیزی بکوبد توی صروت داداش دو، چشم‌هاش از این یکی داداش به آن یکی داداش هی برود و هی بیاید، عرق از بالای پیشانی‌اش، میان دو ابروی نازک روشنش بجوشد، پره‌ی بینی نازکش باز و بسته شود و لب‌هایش کمی، فقط کمی بلرزد، انگار منتظر چیزی است و انگار قرار است اتفاقی بیفتد و انگار داداش‌ها باید یک کاری بکنند و دختر منتظر آن یک کار است و حالا داداش‌ها مات‌شان برده و هیچ‌کاری نمی‌کنند که ناگهان دختر لیوان شربت را پرت کند توی کوچه، لیوان شربت توی هوا معلق بخورد، شربت‌ها پاشان شوند به اطراف و ردی از خود به‌جا بگذارند تا عاقبت لیوان شیشه‌ای کوبیده شود به آسفالت داغ، روی قیر داغ، روی دانه‌های داغ آسفالت، روی زبری داغ آسفالت، روی آسفالت رنگ‌ورو رفته، و آن‌جا از هم بپاشد، پخش شود، منفجر شود، شربت بپاشد به همه طرف و داداش‌ها همان‌جا ایستاده باشند زل زده باشند به همان‌جایی که لیوان افتاده، زل زده باشند به شکسته‌های لیوان، شیشه‌های شکسته که هنوز روی آسفالت داغ دارند می‌لرزند، به شربت که دارد روی آسفالت پخش می‌شود، به شربت که چون خون دارد پهن می‌شود، به آسفالت که از خیسی، یک دایره‌ی سیاه شده، بعد همین‌طور که دارند نگاه می‌کنند بلرزند، دست‌هاشان بلرزد، پاهاشان بلرزد، بعد دست داداش یک برود بالا، بیاید پایین، صورت داداش دو سرخ شود، داداش دو دستش را ببرد بالا، بعد یک‌باره سرِ داداش یک یک‌وری شود، ردی از خون توی هوا بماند، انگار جای آن و رد آن توی هوا همین‌جور ثابت مانده. بعد دیگر نبینیم چه دارد می‌شود، چون داریم جیغ می‌کشیم، چون داریم گریه می‌کنیم، چون داداش‌ها دارند یک‌دیگر را، دارند لت‌وپار می‌کنند، چون داداش‌ها در هم گره‌ خورده‌اند، روی زمین می‌غلتند، چون دست‌هاشان می‌رود بالا، پایین می‌آید و یک جای دیگر را سیاه و کبود می‌کنند، چون لباس‌های نو داداش‌ها دارد پاره می‌شود، چون کفش واکس‌خورده‌ی داداش یک افتاده روی زمین، جدا، گوشه‌ای کنار دیوار، چون وقتی دست داداش دو توی هوا می‌چرخد ما برق چیزی را می‌بینیم، چون برق چیزی چشم‌هامان را کور می‌کند، چون چیزی هوا را شکاف می‌دهد، چون بعد از این‌که هوا شکاف می‌خورد، داداش یک شکمش را می‌گیرد، چون ما دیگر جیغ نمی‌کشیم، چون داداش یک روی شکمش خم می‌شود. چون از زیر دست مشت‌کرده روی شکمش خون می‌زند بیرون، چون از لای انگشت‌های دست مشت‌کرده روی شکمش خون می‌پاشد بیرون، چون داداش یک می‌غلتد، می‌افتد روی زمین، چون وقتی می‌خواهد بیفتد روی آسفالت داغ و خیس، نگاه می‌کند به داداش دو، چون داداش دو سرپا ایستاده، دارد می‌لرزد، چون داداش دو بالای سر داداش یک ایستاده، چون داداش یک روی زمین می‌غلتد، چون وقتی ما ساکت شده‌ایم و داداش یک روی زمین غلت و واغلت می‌زند درِ‌ِ چهار باز می‌شود، چون وقتی دختر توی درگاهی می‌ایستد، داداش دو هنوز دارد به داداش یک نگاه می‌کند، چون دختر هنوز جیغ نکشیده است، چشم‌هایش باز شده، انگار چیزی از همه طرف دارد چشم‌هایش را می‌کشد، از هم می‌درد، چون ما ناگهان برمی‌گردیم پشت سرمان داداش کوچک را می‌بینیم که ایستاده. چون داداش کوچک دارد می‌آید طرف ما، توی دستش یک چیز بزرگ است، یک مارماهی بزرگ، چون همین که به دست‌های داداش کوچک نگاه می‌کنیم و به مارماهی، صدای جیغ دختر را می‌شنویم. نه این‌که جیغ بکشد، نه، جیغ نبود، انگار چیزی درونش را می‌خراشید و می‌آمد بیرون، انگار با صدایی که می‌آمد بیرون تمام اندرونش می‌ریخت بیرون، انگار با صدایش خون می‌جهید بیرون، انگار داشت متلاشی می‌شد وقتی با دو دستش به صورتش خنچ می‌کشید، انگار وقتی دستش را روی صورتش می‌کشید رد ده ناخنش روی صورتش خون بود، انگار چشم‌هایش قدِ تمام صورتش پهن شده بود، انگار از چشم‌هایش خون می‌پاشید بیرون، و ما داشتیم به مارماهی نگاه می‌کردیم و به داداش کوچک که تا ما را دید همان‌جا ایستاد، زل زده به ما که به مارماهی خیره شده بودیم. مارماهی از دست داداش کوچک رها شد افتاد روی آسفالت خاکستری. زل زده بود به ما که خیره شده بودیم به مارماهی که روی آسفالت داغ همین‌طور بالاپایین می‌پرید. انگار زنده‌زنده افتاده بود توی ماهیتابه، توی روغن داغ.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
باید آواز بخوانم

باید آواز بخوانم

دوست داشتم آواز بخوانم اما نمی توانستم.آن شب دیر تر از زمان معمول وارد ساختمان شدم و سعی کردم طوری راه بروم تا آرامش همسایگان به هم نخورد.اما پس از بالا رفتن از طبقه ی اول در طبقه ی دوم متوجه ی مرد مشکوکی شدم که در راهرو استاده بود و ناگهان به
جای جیغ کشیدن و سر و صدا راه انداختن تصمیم گرفتم تنها آوازی را که بلد بودم بخوانم...هنگامی که از میان طوفان می گذری سرت را بالا بگیر و از تاریکی ترس نداشته باش.
و ادامه دادم به راهت ادامه بده با امیدی در قلب و .......
به آپارتمان خود رسیدم و درب را باز و به سرعت قفل کردم و خوابیدم.
صبح روز بعد زیر درب ورودی متوجه تکه کاغذ مچاله شدم در کاغذ نوشته شده بود:
سلام..می بخشید دیشب ترساندمتان.من شما را اصلا نمی شناسم.اما از بابت آوازی که دیشب برایم خواندید بسیار متشکرم.زمانی که شما وارد ساختمان شدید من فقط و فقط به خودکشی فکر می کردم اما آواز ناگهانی شما سکوت و ترس ذهن من را تبدیل به امید و شادی کرد و از فکری که در سرم بود منصرف شدم و می خواهم با امیدی تازه در قلبم به زندگی ادامه دهم و از صدای نجات بخش شما متشکرم.
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي در عالم رويا فرشته اي را ديد كه در يك دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و در جاده اي روشن و تاريك راه مي رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد:« اين مشعل و سطل آب را كجا مي بري؟»...
فرشتـه جواب داد:« مي خواهم با اين مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با اين سطل آب، آتش هاي جهنم را خاموش كنم. آن وقت ببينم چه كسي واقعاً خدا را دوست دارد!»
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر يك شيخ عرب براي تحصيل به آلمان رفت. يك ماه بعد نامه اي به اين مضمون براي پدرش فرستاد:

«برلين فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اينجا را دوست دارم، ولي يك مقدار احساس شرم مي‏كنم كه با مرسدس طلاييم به مدرسه بروم در حالي كه تمام دبيرانم با ترن جابجا مي‏شوند.»

مدتي بعد نامه‏اي به اين شرح همراه با يك چك يك ميليون دلاري از پدرش برايش رسيد:

«بيش از اين ما را خجالت نده، تو هم برو و براي خودت يك ترن بگير!»
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
زماني كه من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهي غذاي صبحانه را براي شب درست كند. و من به خاطر مي آورم شبي را بخصوص وقتي كه او صبحانه اي، پس از گذراندن يك روز سخت و طولاني در سر كار، تهيه كرده بود. در آن شب مدت زمان خيلي پيش، مادرم يك بشقاب تخم مرغ، سوسيس و بيسكويت هاي بي نهايت سوخته در جلوي پدرم گذاشت. يادم مي آيد منتظر شدم كه ببينم آيا هيچ كسي متوجه شده است! با اين وجود، همه ي كاري كه پدرم انجام داد اين بود كه دستش را به سوي بيسكويت دراز كرد، لبخندي به مادرم زد و از من پرسيد كه روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نيست كه آن شب چه چيزي به پدرم گفتم، اما كاملاً يادم هست كه او را تماشا مي كردم كه داشت كره و ژله روي آن بيسكويت سوخته مي ماليد و هرلقمه آن را مي خورد.
وقتي من آن شب از سر ميز غذا بلند شدم، به يادم مي آيد كه شنيدم صداي مادرم را كه براي سوزاندن بيسكويت ها از پدرم عذر خواهي مي كرد. و هرگز فراموش نخواهم كرد چيزي را كه پدرم گفت: ((عزيزم، من عاشق بيسكويت هاي سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم كه بابام را براي شب بخير ببوسم و از او سوال كنم كه آيا واقعاً دوست داشت كه بيسكويت هايش سوخته باشد. او مرا در آغوش كشيد و گفت:
((مامان تو امروز روز سختي را در سركار گذرانده و او خيلي خسته است. و بعلاوه، بيسكويت كمي سوخته هرگز هيچ كسي را نمي كشد!))
زندگي مملو از چيزهاي ناقص… و افراد داراي كاستي هست. من اصلاً در هيچ چيزي بهترين نيستم، و روز هاي تولد و سالگرد ها را درست مثل هر كسي ديگر فراموش مي كنم. اما چيزي كه من در طي سال ها پي برده ام اين است كه ياد گيري پذيرفتن عيب هاي همديگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت هاي يكديگر– يكي از مهمترين را ه حل هاي ايجاد روابط سالم، فزاينده و پايدار مي باشد.
و امروز دعاي من براي تو اين است كه ياد بگيري كه قسمت هاي خوب، بد، و ناخوشايند زندگي خود را بپذيري و آن ها را به خدا واگذار كني. چرا كه در نهايت، او تنها كسي است كه قادر خواهد بود رابطه اي را به تو ببخشد كه در آن يك بيسكويت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما مي توانيم اين را به هر رابطه اي تعميم دهيم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطي است، شوهر-همسر يا والدين-فرزند يا برادر-خواهر يا دوستي!
(( كليد دستيابي به شادي تان را در جيب كسي ديگر نگذاريد- آن را پيش خودتان نگهداريد.))
بنابراين، لطفاً يك بيسكويت به من بدهيد، و آره، از نوع سوخته حتماً خيلي خوب خواهد بود.!.!.!.!
و لطفاً اين داستان را براي كسي كه زندگي تان را ارزشمند كرده است بفرستيد… من الآن اين كار را انجام دادم.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسیر اشتباه

مسیر اشتباه

روزی، همراه با دوستی در صحرای موجاوه قدم می زديم كه چيزی را ديديم که در افق می درخشد. هر چند راهمان سمت ديگر بود، اما مسيرمان را عوض كرديم تا ببينيم آن درخشش از چيست.
به زحمت و مدت زيادی، در زير آفتابی كه مدام گرمتر می شد، راه رفتيم و تنها هنگامی كه به آن رسيديم، فهميديم چيست.

يك بطری خالی!!

خسته و عصبی قصد بازگشت كرديم، ولی چون هم توان نداشتيم و هم صحرا بسيار گرمتر شده بود، تصميم گرفتيم قيد مسير اولمان را بزنيم.
با خودم فكر كردم: چندبار به خاطر درخشش كاذب در راهی ديگر، از پيمودن راه خود بازمانده ايم ؟!!!...



پائولو كوئيلو
 

Similar threads

بالا