هنر من این روزها ندیده شدن است...
توجه ها که به تو جلب شود...راهی پیدا می شود که خراب شوی...یا خرابت کنند...
در هر صورتی ویرانی نصیب توست...
در چهار دیواری تنهایی فعلِ آبادی را صرف می کنم...
اندکی آرام تر...
من توان ندارم پا به پایت بدوم...
من هنوز در آمدنم...
تو در اوجِ رفتن...
اندکی مجال بده...نفسم جا بیاید...
باز می دوم به دنبالت:redface:
شب نامه پخش می کنم بین مردم شهر...
می گویم اندک دلی دارم در سینه....می جویم کسی را که او هم مانند من اندک دلی داشته باشد..
امید دارم همزادم را پیدا کنم...
شهرِ دل دیگر کسی را ندارد که درونش غوغا کند!
دل متروکه شده است از بازار و بازاریان!
این روزها در پی آن است که ییلاق کند و برود به جای دیگر دل!
این جا دیگر جای او نیست.
بی خوابی زده است به سر رویایم!
خواب گردی هایش امشب پا در خیال دیگری نمی گذارد...
پرچین همسایه امشب سالم می ماند...
یاس به زیر پاهایش لِه نمی شود...
امشب شب آرامش است!....شب بیداری رویا!