یاد دارم در غروبی سردسرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
دادمیزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کاسه وظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت اهی کشید
بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست
بوی نان تازه هوشش برده بود...