جزواتم را بر میدارم بروم سالن مطالعه
در راهرو میبینمش
خودش را به شیشیه می کوبد
محکم...با همه وجود...بدون توجه به خودش ...ودر تمام این لحظات من بیشتر درد می کشم..گمانم اوهم مردن را بر اسارت ترجیح میدهد
....عجله دارم ....میخواهم بی توجه رهایش کنم..نمیشود...میدانم حتما بعد از من شخص دیگری و...نه...