قشنگ بود دست نوشته ات...
ولی این تیکه ای که نوشته بودی "پروانه ات خواهم ماند" خیلی آشنا بود برام...
منو برد به اون روزای دوران دبیرستان که عاشق میشدیم و میگفتیم فلانی من پروانه ات خواهم ماند...!:D
یادش به خیر...
به به مامان زیبای خودم...
خوبی عزیزم
من که شکر خدا خوبم فقط دارم تلاش میکنم واسه ارشد امسال یه نتیجه خوب بگیرم
واسم دعا کن با اون قلب مهربونه...
منم دعا مکنم شاد و سلامت باشی
:heart:
سلام پژمان جان
خوبی؟!
راستش من چند وقتی خونه نبودم و اصلا یادم نبود از مامان بابام بپرسم...
امکان داره که نبوده باشن چون صبح تا ظهر خونه نیستن.
اگر اطلاعیه اومده بود بهم میگفتن با این حال ازشون می پرسم و میگم...
خودتو به زحمت ننداز پژمان عزیز
:gol...
مرمری اونا جی افام بودن باو...
اما تو عشخمی...
هین؟! نه بابا تصمیم چیه؟!
قضیه اش مفصله
اما جایی که فکر میکردم همه چی تموم شده است و باید به فکر چیزای دیگه باشم یه دفعه ورق برگشت...
بلاتکلیفیش اینجاست که نمیدونم این ورق لامصب واسه همیشه برگشته یا نه...!!!:دی
خلاصه روزگار غریبیست نازنین
ماجراش...