دلم واسه سخت ترین انتظارم که برگشتن بابام از ماموریت بود، واسه تهدیدای مامان که هروقت شیطونی میکردم به داداشم میگفت جورابامو بیار میخوام برم و منم باورم میشد و آروم میشدم، واسه اون ماشین کنترلی قرمز که عموم واسم خریده بود و کنترلش با سیم به ماشین وصل بود ومن اونقد خوشحال بودم که انگار دنیا رو...