گویند روزی زاهدی گرگی را دید که داشت می دوید با خود گفت ایم گرگ به قصد ازار کسی دارد می رود. پس پیشامد و شروع به نصیحت گرگ کرد. پس از مدتی گرگ گفت: ای پیر زاهد اگر رخصت دهی من بروم چون در پشت این کوه گله ای گوسفند وجود دارد و می ترسم اگر دیر بروم آنها بروند. وقت برای نصیحت بسیار است. ان شاء الله...