بزارین منم تعریف کنم. یه بار یکی از بچه های دانشگاه به منشیش می گه زنگ بزنه و خودشو جای یکی از همکلاسیا معرفی کنه که دیر وقت اومده شهرستان و جا نداره بره (یعنی خوابگاه درش بستس و نمی تونه بره اونجا) و از ما می خواد بریم دنبالش و بیاریم پیش خودمون. مام ساده باورمون شد و رفتیم سرکار. فرداش...