من دوروزه از تو رخت خواب تکون نخوردم.......تب دارم......همش سردمه...گلوم درد میکرد...دیروزم نرفتم بیرون...:(
گناه دارم....:cry:
کاش شنبه تعطیل باشه!...نمیتونم باز تو سرما بشینم رو نیمکتای جلو ساختمون مرکزی.......:(
استفن:تو جای من بودی چکار میکردی؟
دیمن:دهن الینا رو میبستم..میگرفتمش..پرتش میکردم تو چاه ...نمیدونم هر کاری جز اینکه اجازه بدم به الایژا اعتماد کنه!
استفن:میدونی که اگه اینکارو میکردی الینا ازت متنفر میشد؟(با لبخند)
دیمن:ولی قطعا زنده بود و از من متنفر میشد!(با خشم)
این همون تفاوت همیشگی بین تو...
الینا:چرا اجازه نمیدی مردم چهره ی مهربون تورو ببینن؟؟
دیمن:چون در این صورت انتظار مهربونی دارن!
((من نمیخوام زندگیمو براساس انتظارات دیگران بنا کنم!))
خاطرات یک خون آشام.فصل 3
ایول باحال بود...:thumbsup2:
بعد من موقعی که سرتو میزنی به دیوار میگم :نــــــــــــــــــــــــه!اینکارو نکن!:cry::surprised:
اونوقت تو یه لبخند کج میزنی میگی:نگران نباش من ومپایرم هیچیم نمیشه!:D