یکی بود…یکی نبود…غیر از خدا هیچکی نبود… توی یه جنگل بزرگ یه خروس زری زندگی میکرد که صبح به صبح سینه ش رو میداد جلو و صداش رو مینداخت سرش و بلند بلند میخوند:
” قوقولی قوقو سحر شد
سیاهی در به در شد
خورشید خانم دراومد
با یک….با یک……
اوهوی… بوق خانم! این چه وضعشه سر صبحی…؟ حجابت رو رعایت کن… تو رو...