رفتیم فیلم “پایان ِ دریا” را دیدیم. از سینما که بیرون آمدیم، وقت زیادی برای تلف کردن داشتیم. گفتیم چهطور است برویم در قهوه خانهیی بنشینیم و برداشتهایمان از فیلم “پایان ِ دریا” را به همدیگر بگوییم. قرار شد رضا گردانندهی مجلس ارزیابی فیلم باشد.
مجید:
” به نظر من دفعهی دیگر کمی زودتر بیاییم و در ردیفهای بالایی بنشینیم. امشب به صفحه خیلی نزدیک بودیم. اذیت شدیم”.
رضا:
“درست است. نظرت دربارهی خود فیلم چیست؟”.
مجید:
“هندیها واقعا خیلی بیفرهنگاند. یکی از اینها پشت سر من نشسته بود. قریب بود پاهای کثیفاش را بر پشت گردن من بگذارد. در تمام مدت فیلم دیدن با یک پدرلعنت دیگرشان گپ میزد”.
رضا:
“خوب، این چیزها هستند. نظرت در بارهی فیلم چیست؟”.
مجید:
“من پیش از این که فلوریدا بیایم با یکی از این مرده گاوها در کابل کار میکردم. برای یک دالر جان میداد. باور کنید چاشتها غذا نمیخورد از بس که خسیس بود”.
رضا:
” سهیل جان، برداشت تو چیست؟ پسندیدی فیلم را؟”.
سهیل:
” به نظر من کل فیلم دروغ بود”.
رضا:
“فیلم بود دیگر. منظورت را بیشتر روشن کن”.
سهیل:
” درست است که فیلم بود. ولی فیلم باید واقعیتهای زندگی را منفکس کند…”.
رضا:
” چه کند؟”.
سهیل:
” منفکس کند. یعنی بازتافت بدهد”.
رضا:
” نه، ببین سهیل جان. میدانیم که کسانی که در فیلم بازی میکنند، هنرپیشهاند و نقش بازی میکنند”.
سهیل:
” میفهمم. ولی در این فیلم پدر آن دخترک را دیدی که چهطور طفل خود را به دریا انداخت؟ کدام پدر که یک ذره وژدان داشته باشد دختر خردسال خود را به دریا میاندازد؟”.
رضا:
“ولی ما که ندیدیم آن پدر دختر خود را به دریا بیندازد”.
سهیل:
” پس آن چیزی که او در تاریکی به دریا انداخت چه بود؟ همان که شَلَپاااااس کرد در آب”.
رضا:
“نمیدانم. ولی اگر یادت باشد، قرار آن پنج نفر این شد که همهی چیزهای اضافی در قایق را به دریا بیندازند. تو چرا فکر میکنی آنچه او به دریا انداخت دخترش بود؟”.
سهیل:
” من این قسم آدمها را خوب میشناسم. در منطقهی ما یک نفر بود که عین قوارهی همین رابرت فیلم را داشت. خیلی پست بود. مادر خود را لت میکرد. تو فکر کن. مادر خود را. این قسم آدمها را از قوارهیشان میشناسی. به خدا رحم ندارند. سرشان که فشار بیاید هر کاری میکنند”.
رضا:
” نسیم! تو چه فکر میکنی؟”.
نسیم:
” به نظر من ته رنگ اگزیستانسیالیستی فیلم کمی اغراق آمیز بود. برای نشان دادن اضطراب وجودی انسان سرگشتهی امروز دریا استعارهی مناسبی نبود. به قول هومر در ایلیاد آن کس که میمیرد به نعل اسپ خود نمیاندیشد. ایماژهای دریایی معمولا نماد ِنوستالژیاند نه سرگشتگی. آن موجهای آبیای که در آخر فیلم بالا میآیند و تا لبهی قایق میرسند بیش از حد آبیاند. در واقع سطح مالیخولیای افراد قایق نشین را خوب منعکس میکنند اما حیرت فلسفیشان را مبتذل میکنند”.
رضا:
” ببرک! تو در یک قسمت فیلم خیلی خندیدی. فیلم را چهگونه یافتی؟”.
ببرک:
” هههههه. در همان وقتی که آن خانم در قایق جان میداد، این بیشرف عبدالباری در تلفون من یک فکاهی مسیج کرد. هرچه تلاش کردم نخندم، نشد. فکاهی را برایتان بخوانم؟”.
رضا:
“فعلا فکاهی را بگذار. فیلم چهطور بود؟”.
” والله فیلم بد نبود. ولی همان قسمی که مجید جان گفت دروغ زیاد داشت. متوجه بودید حتما که آن خانم در اول فیلم بیست و پنج یا بیست و شش ساله بود. وقتی که مرد، یک دفعه دیدیم که طفل شده و در شهر بازی می کند. بالکل معجزه میکنند این فیلم سازها. یک نفر اول جوان است، بعد میمیرد، بعد طفل میشود؟ این چه قسماش هست؟”.
رضا:
” ببرک جان! وقتی که مارگریت مرد، در فیلم کودکیهایش را نشان دادند. فیلم را همینطور میسازند دیگر”.
ببرک:
” درست نیست. به نظر من باید اول دوران طفولیتاش را نشان میدادند. بعد نوجوانی و بعد مردناش در قایق را. در ضمن، همین که تصمیم گرفتند برای سبک کردن قایق تمام چیزها را به دریا بیندازند هم صد درصد یک کار غلط بود. امریکاییها چهقدر بیعقل هستند. به نظر من در آن شرایط باید قایق خوب سنگین باشد. یک دفعه در قندهار طالبان حمله کرده بودند. امریکاییها میگفتند باید روی زمین بخوابیم. نزدیک بود همهی ما کشته شویم. من آن وقت به حیث ترجمان با اینها کار میکردم. من گفتم باید فرار کنیم. پسانها قوماندانشان میگفت ببرک جان ما را نجات داد. خیلی بی عقل هستند. جسمشان کلان است، ولی عقلشان به اندازه یک نخود هم نیست”.
قرار شد که هفتهی آینده یک فیلم وحشتناک ببینیم. همه توافق کردند که خوب صحیح وحشتناک باشد. تنها رضا معذرت خواست. گفت کار دارد.
مجید:
” به نظر من دفعهی دیگر کمی زودتر بیاییم و در ردیفهای بالایی بنشینیم. امشب به صفحه خیلی نزدیک بودیم. اذیت شدیم”.
رضا:
“درست است. نظرت دربارهی خود فیلم چیست؟”.
مجید:
“هندیها واقعا خیلی بیفرهنگاند. یکی از اینها پشت سر من نشسته بود. قریب بود پاهای کثیفاش را بر پشت گردن من بگذارد. در تمام مدت فیلم دیدن با یک پدرلعنت دیگرشان گپ میزد”.
رضا:
“خوب، این چیزها هستند. نظرت در بارهی فیلم چیست؟”.
مجید:
“من پیش از این که فلوریدا بیایم با یکی از این مرده گاوها در کابل کار میکردم. برای یک دالر جان میداد. باور کنید چاشتها غذا نمیخورد از بس که خسیس بود”.
رضا:
” سهیل جان، برداشت تو چیست؟ پسندیدی فیلم را؟”.
سهیل:
” به نظر من کل فیلم دروغ بود”.
رضا:
“فیلم بود دیگر. منظورت را بیشتر روشن کن”.
سهیل:
” درست است که فیلم بود. ولی فیلم باید واقعیتهای زندگی را منفکس کند…”.
رضا:
” چه کند؟”.
سهیل:
” منفکس کند. یعنی بازتافت بدهد”.
رضا:
” نه، ببین سهیل جان. میدانیم که کسانی که در فیلم بازی میکنند، هنرپیشهاند و نقش بازی میکنند”.
سهیل:
” میفهمم. ولی در این فیلم پدر آن دخترک را دیدی که چهطور طفل خود را به دریا انداخت؟ کدام پدر که یک ذره وژدان داشته باشد دختر خردسال خود را به دریا میاندازد؟”.
رضا:
“ولی ما که ندیدیم آن پدر دختر خود را به دریا بیندازد”.
سهیل:
” پس آن چیزی که او در تاریکی به دریا انداخت چه بود؟ همان که شَلَپاااااس کرد در آب”.
رضا:
“نمیدانم. ولی اگر یادت باشد، قرار آن پنج نفر این شد که همهی چیزهای اضافی در قایق را به دریا بیندازند. تو چرا فکر میکنی آنچه او به دریا انداخت دخترش بود؟”.
سهیل:
” من این قسم آدمها را خوب میشناسم. در منطقهی ما یک نفر بود که عین قوارهی همین رابرت فیلم را داشت. خیلی پست بود. مادر خود را لت میکرد. تو فکر کن. مادر خود را. این قسم آدمها را از قوارهیشان میشناسی. به خدا رحم ندارند. سرشان که فشار بیاید هر کاری میکنند”.
رضا:
” نسیم! تو چه فکر میکنی؟”.
نسیم:
” به نظر من ته رنگ اگزیستانسیالیستی فیلم کمی اغراق آمیز بود. برای نشان دادن اضطراب وجودی انسان سرگشتهی امروز دریا استعارهی مناسبی نبود. به قول هومر در ایلیاد آن کس که میمیرد به نعل اسپ خود نمیاندیشد. ایماژهای دریایی معمولا نماد ِنوستالژیاند نه سرگشتگی. آن موجهای آبیای که در آخر فیلم بالا میآیند و تا لبهی قایق میرسند بیش از حد آبیاند. در واقع سطح مالیخولیای افراد قایق نشین را خوب منعکس میکنند اما حیرت فلسفیشان را مبتذل میکنند”.
رضا:
” ببرک! تو در یک قسمت فیلم خیلی خندیدی. فیلم را چهگونه یافتی؟”.
ببرک:
” هههههه. در همان وقتی که آن خانم در قایق جان میداد، این بیشرف عبدالباری در تلفون من یک فکاهی مسیج کرد. هرچه تلاش کردم نخندم، نشد. فکاهی را برایتان بخوانم؟”.
رضا:
“فعلا فکاهی را بگذار. فیلم چهطور بود؟”.
” والله فیلم بد نبود. ولی همان قسمی که مجید جان گفت دروغ زیاد داشت. متوجه بودید حتما که آن خانم در اول فیلم بیست و پنج یا بیست و شش ساله بود. وقتی که مرد، یک دفعه دیدیم که طفل شده و در شهر بازی می کند. بالکل معجزه میکنند این فیلم سازها. یک نفر اول جوان است، بعد میمیرد، بعد طفل میشود؟ این چه قسماش هست؟”.
رضا:
” ببرک جان! وقتی که مارگریت مرد، در فیلم کودکیهایش را نشان دادند. فیلم را همینطور میسازند دیگر”.
ببرک:
” درست نیست. به نظر من باید اول دوران طفولیتاش را نشان میدادند. بعد نوجوانی و بعد مردناش در قایق را. در ضمن، همین که تصمیم گرفتند برای سبک کردن قایق تمام چیزها را به دریا بیندازند هم صد درصد یک کار غلط بود. امریکاییها چهقدر بیعقل هستند. به نظر من در آن شرایط باید قایق خوب سنگین باشد. یک دفعه در قندهار طالبان حمله کرده بودند. امریکاییها میگفتند باید روی زمین بخوابیم. نزدیک بود همهی ما کشته شویم. من آن وقت به حیث ترجمان با اینها کار میکردم. من گفتم باید فرار کنیم. پسانها قوماندانشان میگفت ببرک جان ما را نجات داد. خیلی بی عقل هستند. جسمشان کلان است، ولی عقلشان به اندازه یک نخود هم نیست”.
قرار شد که هفتهی آینده یک فیلم وحشتناک ببینیم. همه توافق کردند که خوب صحیح وحشتناک باشد. تنها رضا معذرت خواست. گفت کار دارد.