و بوي دريا مي آمد
مرا به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست
چنان پرم از تو چنان پر که بيشتر شبيه شوخي زيبايي هستم
و عصر باز خانواده بينايي به خواستگاري ام آمد
و خواستگار ، جوان و شق و رق ، و گل به دست ، که من گفتم
شما که ريش مرا ديده ايد
و مادرم گل ها را گرفت ، گذاشت در گلدان و گفت چرا با جوان عاشق...