دلم رميده شد و غافلم من درويش ..........كه آن شكاري سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش ميلرزم .......... كه دل به دست كمان ابرويي است كافر كيش
خيال حوصله بحر مي پزد هيهات ........... چهاست در سر اين قطره محال انديش
به كوي ميكده گريان و سرفكنده روم......... چرا كه شرم همي آيدم ز حاصل خويش