وقتی من آمدم، او منتظر نبود
آن آشنای دی، با من غریبه بود
وقتی من آمدم... چشمش سحر نداشت
انگار او ز من، هرگز خبر نداشت
من خسته از غبار، در راهِ او شدم
با من سفر نخواست، همراه او شدم
او دل بریده بود، من بسته دل به او
لغزیده بر فریب، کو مردِ من...بگو!
از بغض و آه من، آیینه هم گریست
بعد از...