کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم،
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم،
نان شادیهایم را
با تو قسمت می کنم،
به کنارت می نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
احمد شاملو
تـــو نبـــاشي
نه آسمان به زمين ميرسد
و نه زميـــن از حرکتــ مي ايستد !!
فقط بر کتابهـــاي نخوانده ي دانشگـاهــــــــــــم ،
شعــ ـرهاي دفترم ،
افکـــــــار پريشانم ،،
اشکـهــــــــاي چشمانم ,,
و زخـــم هاي دلم
اضافــه ميشود !
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر...
شعر گفتم
صد مرتبه با عشق نجوا کردم
از تنهایی گفتم
عشق را مساوی جدایی دانستم
فراق از او!
ندانستم که غیر ممکن چیست؟
اما باز دعای غیر ممکن کردم
گریه کردم
سوختم
آب شدم
اما باز دیدار او فقط برای یک بار را خواستم
اما دیگر جوابی نشنیدم تا اینکه طلب مرگ کردم
ندانسته محکوم به...
سهراب
سهراب گفتی چشمها را باید شست !
شستم ولی ...
گفتی جور دیگر باید دید !
دیدم ولی ...
گفتی زیر باران باید رفت !
رفتم ولی ...
ولی ... او نه چشم های خیس و شسته ام را ... نه نگاه دیگرم را ...
هیچکدام را ندید !!
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده