سهراب،گفتی چشمها را باید شست!شستم ولی...گفتی جور دیگر باید دید!دیدم ولی...گفتی زیر باران باید رفت!رفتم ولی...او نه چشمهای خیس و شسته ام را،نه نگاه دیگرم را هیچ کدام را ندید.فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:دیوانه ی باران زده
حالا که دستهایت چتر نمی شوند/حالا که نگاهت ستاره نمی بارد/حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم/از کاغذ شعر هایم اتاقی می سازم/تا اوار تنهایی برسرت نریزد/و ارامش خیالت خیس اشکهایم نشود
حالا که دستهایت چتر نمی شوند/حالا که نگاهت ستاره نمی بارد/حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم/از کاغذ شعر هایم اتاقی می سازم/تا اوار تنهایی برسرت نریزد/و ارامش خیالت خیس اشکهایم نشود