غزاله به محض اینکه به خانه رسید نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
_پدربزرگ:دختر پاشو لباس هات رو عوض کن،اذان می گن،مگه نمی خوای نماز بخونی؟
غزاله همان طور که به پدربزرگ نگاه می کرد و محو قیافه ی جذاب و مهربون پدربزرگ بود گفت:پدربزرگ می دونم که خوشتون نمیاد درس بخونم اما .... اما از شما...