۲) پرده دوم
روی میز دراز کشیده بود و هر چند دقیقه صدای به هم خوردن لیوان ها را می شنید «به سلا متی ... به سلا متی...» صدای خنده هایشان ناگهان خانه را پرکرد آن روز بهنام حوصله همراهی با بچه ها را نداشت.
با صدای خنده ها خوابش برد وقتی از خواب بیدار شد بچه ها هنوز در اتاق بودند نزدیک آنها شد. اما...