شهريست در كناره آن شط پر خروش
با نخل هاي در هم و شب هاي پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پرغرور
شهريست در كناره آن شط كه سال هاست
آغوش خود به روي من و او گشوده است
بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه ديده است...