از تعبیر مرگ تو این شعر خوشم میاد:
شب شد و دریاچه ها پنهان شدند
کوه ها با دره ها یکسان شدند
در سیاهی رفت هر چه رنگ بود
هر چه توی آب و روی سنگ بود
آن چه شب با مهر تابان می کند
مرگ با ما نیز آن سان می کند
همیشه نگاه آدما به کودکیشون این جوریه:
تنها
خسته
با اندوه سنگینی نشسته
بر فراز شاخه خشک و شکسته
از شکست سر نوشت نو بهاری
از گریز ناگزیر روزگاری
یادگاری بود
آری
یادگاری....