من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو كولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي كند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي كنم ملولي ز صحبتم
آن پاكي
و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي كني
مي بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي بينم برابر و سر بر نمي كني
اين رنج كاهدم كه تو نشناختي مرا...